پایان پلورالیسم

سیاست در سراسر خاور میانه جای خود را به خشونت داده و وضعیت در مقایسه با «کینه‌های دیرینه» پیچیده‌تر شده است.

منبع: اتلانتیک

شادی حمید/ 23 جولای 2014

مترجم: غفار صفا

سید کشوا، از هواداران هم‌زیستی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان عرب‌-اسراییلی است- یا شاید بود- که به زبان عبری می‌نویسد. او با یک نثر بسیار زیبای مقطع در ستون همیشگی‌اش، پیرامون ترک یورشیلم- شاید برای همیشه- واقعیت دردناک شکست را پذیرفته است. برای او دیگر تصویر این ذهنیت که عرب و یهود می‌توانند در کنار هم زندگی کنند، شکسته است. کشوا به این نتیجه رسیده که «تمام آن‌چه برایم گفته می‌شد، خون تا خون و انسان تا انسان ازهم فرق دارند، درست بوده است».

نوشته‌های کشوا اختصاص داشتند به منازعه‌ی عرب-اسراییل، اما روی‌کرد او به بدبینی- پس ازسال‌ها زندگی با نوعی امیدواری ساده‌انگارانه- می‌تواند برای سراسر منطقه صادق باشد.

اگر فاز دوم «بهار عرب» واقعاً مفهومی را در بردارد، عبارت است از یأس و سرخوردگی جمعی از سیاست. همانند کشوا بسیاری از هواداران نظامی مصر نیز از خوش‌بینی فاصله گرفتند. اما برخلاف کشوا، این سرخوردگی آنان را در اوج ناامیدی به سوی استبداد خشن کشانید. من به‌خاطر دارم که پیش از شروع قیام‌های عرب، مصری‌ها برخلاف بسیاری از همسایگان‌شان، افتخار سابقه‌ی مبارزات مدنی و خشونت‌های سیاسی را داشتند.

کودتای سوم جولای 2013 در مصر با ترویج ادبیات خاصی بین رژیم‌ها و مخالفان‌شان تأثیر سرد و ناخوش‌آیندی در بیرون از مرزهای آن کشور به‌جا گذاشت و آن این‌که یگانه ارزش قابل توجه، فشار و استفاده از نیرو است. با طرد نسبی اخوان‌المسلمین (برای فعلا) و سایر گروه‌های اصول‌گرای اسلامی که خود را با پارلمانتاریسم سازگار ساخته بودند، رادیکال‌ها و افراط‌گراها به‌سرعت فعال شدند تا این خلا را پر کنند. آن‌ها خویشتن‌داری را تجویز نمی‌کنند. به پیروان خود و آن‌هایی که بی‌طرف اند، می‌گویند، باید تا 20‌، 30 ‌یا هم 80 سال دیگر انتظار دولت اسلامی یا چیزی شبیه آن را داشت. دولت اسلامی اکنون به مفهوم بی‌رحمی و خشونت دوام‌دار است. در جهان متکثر و اغلب متمرد اسلام سیاسی، رادیکال‌ها اقلیت باقی می‌مانند، اما با توهم نفوذ بیش از حد.

ممکن است برای ما خوش‌آیند نباشد، اما خشونت غالباً در خاور میانه‌ی امروز «کارکرد» دارد. این تنها اشاره به دولت اسلامی عراق و سوریه (داعش) نیست، بل‌که هم‌چنان اشاره‌ای است به گروه‌های کمتر افراطی که مناطقی از سوریه را در کنترول دارند و برای مردم امنیت و خدمات اجتماعی فراهم می‌کنند. از لیبیا گرفته تا فلسطین و تا بخشی از سینای مصر، گروه‌های مسلح اسلام‌گرا- و تند‌رو در حال افزایش- جداً در حال تاخت‌وتاز‌ند. این جنبش جهادی مربوط به سلفی‌های جهان عرب است. البته وضع این چنین دوام نخواهد کرد، اما صرف نظر از پی‌آیندهای درازمدت آن، همین اکنون تأثیراتش اجتناب‌ناپذیر شده است. در لیبیا و سوریه حتا گروه‌های غیرسلفی اخوان‌المسلمین‌ خود را با دنیای مخالف سیاست هماهنگ می‌سازند، با گروه‌های مسلح محلی متحد می‌شوند ‌یا هم در جهت تشکیل گروه‌های نظامی برای خودشان کار می‌کنند.

یکی از تراژیدی‌های چند سال اخیر این است که حرکتی که بایستی به گونه‌ی مسالمت‌آمیز مخالفت خود را نشان بدهد، در نهایت می‌تواند نتیجه‌ی معکوس داشته باشد. به گفته‌ی وزیر خارجه‌ی پیشین اردن، مروان المعشر، بهار عرب این اسطوره را که «تغییر صلح‌آمیز در منطقه امکان‌ناپذیر است»، درهم شکست. در واقع هم این کار را کرد. اما بعدتر خشونت‌ها در سوریه و لیبیا زبانه کشیدند. رهبران این کشورها هم‌تا‌های خود در مصر و تونس را ضعیف و سست ارزیابی کردند؛ چنان‌که مخالفان خود را بیش از حد جدی گرفتند و آنان را در این روند تشجیع کردند. مصر، پرجمعیت‌ترین کشور عربی و پیش‌آهنگ دیرین منطقه‌، با کودتای سال 2013 خود، عمداً روند دموکراتیک را از هم گسیخت که بدترین کشتار جمعی در تاریخ معاصر آن کشور را به‌دنبال داشت.

***

این‌که این خشونت به‌نحوی با مسایل دینی و مذهبی گره خورده، کار بیرونی‌ها را برای تجزیه و تحلیل آن دشوارتر می‌سازد. چنان‌که اندریو باسیویچ، مورخ مسایل نظامی می‌نویسد، «هیچ‌کسی نمی‌تواند توضیح کند که چرا جنگ برای خاور میانه‌ی بزرگ‌تر آغاز شد و چرا تا هم‌اکنون ادامه یافته است، مگر نخبه‌های مذهبی به مثابه‌‌ عناصر مرکزی آن. نخبه‌های سکولار امریکایی نیز یا از فهم آن عاجزند، یا میلی به پذیرفتنش ندارند». در واقع، شکاف میان اسلام‌گراها و آن‌چه که ما آن را «ضد‌‌اسلام» می‌خوانیم، نمی‌تواند به اراده‌ی معطوف به قدرت کاهش داده شود. چنان‌که من در تازه‌ترین کتاب خود بحث کرده‌ام، این همه مربوط است به شکاف واقعی ایدیولوژیک بر سر نقش دین در زندگی اجتماعی و ماهیت، مفهموم و طرح ایجاد دولت-ملت.

باسیویچ- مانند بسیاری از مردم امریکا- این نوع رقابت‌های درون‌مذهبی را با نگرانی قابل درک می‌بیند و عدم مداخله را درست‌ترین پاسخ برای آن می‌داند. با این همه، ما مشخصاً در شناخت سایر جوامع چندان خوب نیستیم، مخصوصاً آن‌هایی که با مسایل دولت‌سازی مواجه اند که بیش‌تر شباهت به انقلاب‌های 1848 دارند تا 1989.

اما تأکید بر گونه‌های مذهبی خشونت به سهولت می‌تواند به اصول‌گرایی فرهنگی محول گردد: باوری که «کینه‌های دیرینه» محرک منازعه‌های مدرن اند. این دیدگاه به‌طور کلی با ارواح بالکانٍ رابرت کاپلان هم‌خوانی دارد. اثری که بر بیل کلینتون تأثیرگذار بود و شاید هم حتا موجب به تأخیر افتادن تصمیم او برای مداخله در موضوع نسل‌کشی بوسنی شد.

خواندن کتاب کاپلان، به‌ویژه امروزه از دل‌چسبی خاصی برخوردار است. او می‌نویسد، «این‌جا انسان محکوم به نفرت است». واژه‌ی «محکوم»، نوعی بدبینی را ارائه می‌کند که دو دهه پسان‌تر دست به‌هم فشردن واشنگنتن را در پاسخ به شکست آشکار بهار عرب مشخص ساخت.

متکی براین دیدگاه، ما هرگز قادر به فهم خاور میانه، همراه با کلیه پیچیدگی‌های متفاوت و شور و هیجان خالص مذهبی آن نخواهیم شد. زمانی که سارا پیلن درباره‌ی سوریه سخن‌رانی می‌کرد و می‌گفت، «بگذار خدا خودش این‌همه امور را مرتب نماید»، موقع مناسبی بود که از این تمایل به‌آسانی صرف نظر شود. اما او تنها تفاوت بسیار فاحش چیزی را که بسیاری از امریکایی‌ها حس می‌کردند که به گفته‌ی اوباما، «جنگ داخلی دیگران» است، بیان می‌کند و به‌خاطر این‌که این امر مربوط به دیگران است، مداخله‌ی قدرت‌های بیرونی اوضاع را تا حدی دگرگون خواهد ساخت.

 نظریه‌ی «کینه‌ی دیرینه» با وجود فاصله‌ی زمانی در مورد سوریه و لبنان امروز و آن‌چه که در بالکان سال‌های 1990 اتفاق افتاد، صدق می‌کند. وقتی از پایداری فرهنگی و گرایش آن به خشونت صحبت می‌کنیم، چگونه ممکن است دگرگونی بنیادی در جنگ داخلی را در کوتاه‌مدت تصور کنیم؟ اگر شما مانند کاپلان در سال 1988 از بوسنیا بازدید می‌کردید، کینه‌ورزی میان کروات‌ها و بوسنیایی‌ها را می‌توانستید ببینید. اما بروز نسل‌کشی سال 1992 را نمی‌توانستید ببینید. به عبارت دیگر، برخی چیزها در آن سال‌های مداخله دگرگون شدند.

***

این‌جا در لایه‌های زیرین، جلوه‌های فریبنده‌تری هم هستند، بعد تاریک انسان و این تاریکی- در اشکال متعدد آن- کمک می‌کند تا به‌سهولت با یأس و سرخوردگی خو بگیریم. این تجربه‌ی مؤثری بود که رابرت کاپلان از بالکان گرفت. در آگست گذشته، در آستانه‌ی قتل عام را‌با که در آن نیرو‌‌های امنیتی مصر به دو میدان اشغال شده توسط هواداران محمد مرسی، رییس جمهور برکنار شده‌ یورش بردند، من با دوستان و افرادی که نگران‌شان بودم، دیدار نمودم ‌یا تیلفون کردم و آزادانه درباره‌ی کشتار جمعی هم‌میهنان‌شان صحبت نمودم. به‌یاد دارم که چیزهایی در دانشگاه در این باره خوانده بودم‌ که فاشیسم‌- در گونه‌ی بسیار متناقضش با سیاست- حداقل در کشورهایی که من درباره‌ی‌شان مطالعه کرده بودم، بعید به نظر می‌رسید. اما این هم قابل درک است که‌ یأس و سرخوردگی جمعی در سیاست با داشتن امید در مرحله‌ی نخست رابطه دارد‌ و این چیزی است که بهار عرب در آغاز ادعایش را داشت.

گفته می‌شود که برخلاف سوریه، در مصرٍ پیش از بهار عرب، عنصر «کینه‌ی دیرینه» دیده نمی‌شد. مصر‌ با تقریباً نود درصد مسلمان‌های سنی‌مذهبش، کشور نسبتاً همگونی بود. برابری میان مسلمان‌ها و عیسوی‌ها، یک نوع حس مشترک مصری بودن را بیان می‌کرد. همین امر هم منازعه‌ی مصر را نگران کننده می‌سازد: این منازعه بین فرقه‌ها نیست، بل‌که بین یک فرقه است. در سوریه یا لبنان، مرزها مشخص اند: سنی‌ها سنی و شیعه‌ها شیعه هستند. در مصر اما‌ این امر کاملا مشخص نیست که چه کسی «اسلام‌گرا»ست و چه کسی «سکولار»، و نمی‌توان درباره‌ی سایه‌های بسیاری بین آن‌ها چیزی گفت؛ زیرا شمارشان مشخص نیست. هرکدام‌شان ادعا دارند که اکثریت مصری‌ها با آن‌ها هستند. پس منازعه بین هویت‌های ثابت و مشخص نیست، بل‌که از ایده‌هایی که دولت چگونه است و چگونه باید باشد، سرچشمه می‌گیرد.

اخوان‌المسلمین، یکی از دو بازی‌گر عمده در منازعه‌ی جاری مصر، به‌خودی خود یک ساختار مدرن بوده، حتا ازگ ذشته‌ی ایدیولوژیک خود نیز فاصله گرفته است. واژه‌ی «اسلام‌گرا» یک قرن است که دیگر کاربرد ندارد. به‌خاطر این‌که مسلمان‌ها باور ندارند که قوانین اسلامی باید نقش عمده را در سیاست داشته باشد؛ برای این‌که چیزی برای گفتن ندارد. برای توضیح بیش‌تر، لازم است حداقل از وجود سنت‌های جداگانه بین روحانی و خلیفه، مذاهب متفاوت و مکتب‌های فقهی و برای مدتی هم ظهور دو فلسفه‌ی متفاوت اسلامی (معتزلی در برابر اشعری) یاد کرد. اما هیچ‌کدام از این‌ها این پیش‌فرض بنیادی را که اسلام باید نقش برجسته‌ای در قانون و سیاست داشته باشد، مطرح نکردند.

اسلام‌گرایی به عنوان یک ساختار مشخص، تنها در مخالفت با پدیده‌ی دیگری معنا یافت و آن رشد و نفوذ سکولاریسم بود که در اواخر سده‌ی نزدهم و اوایل سده‌ی بیستم صورت گرفت. اسلام دیگر یگانه راه و روش زندگی نبود؛ در مواجهه با نفوذ غرب بود که مبدل شد به یک الاهیات‌شناسی سیاسی اصالت‌گرا و مقاومت‌گر و گزینه‌ای معنوی در برابر دموکراسی لیبرال-سکولار. اسلام‌گرایی همان‌گونه که به حسن البنا یا سید قطب نیاز داشت، به حبیب بورقیبه و جمال عبدالناصر نیز نیاز داشت.

اسلام‌گرایی با وجود ماهیت ارتجاعی‌اش، در جامعه‌ی دینی- حتا پس از شدید‌ترین تلاش‌های فرایند سکولاریزاسیون- حضور طبیعی و غیرتصنعی دارد. و این دقیقاً همان نقطه‌ای است که نوشته‌های کاپلان بیش‌تر با آن مطابقت می‌کند. سهم بیش‌تر مفید کاپلان نه تنها در نگارش ارواح بالکان، بل‌که در سایر آثارش نیز تمایل دارد تا اراده‌گرایی لیبرال را که به‌نحوی انعکاسی از تصویر اصول‌گرایی فرهنگی است، مورد پرسش قرار دهد. فرضیه‌ها اغلباً ناگفته، اما به هر حال، آشکار‌ند و آن عبارت اند از این‌که‌ حرکت تاریخ هدف‌مندانه است، پیش‌رفت با خط درشت همراه است، مسیر خطی اجتناب‌ناپذیر است‌ و این‌که «روند» ایدیولوژی را در زمان مناسب کنار خواهد زد. اما کاپلان در مورد جهان بهتر که «هرگز وجود ندارد» و این‌که بسیاری‌ها می‌خواهند آن‌ را باور کنند، شک داشت. وقتی که تراژیدی متداول نبود، او از «نیاز به داشتن یک نوع حس تراژیک» حرف می‌زد. او می‌نویسد‌، تاریخ نشان داده است که پیروزی نهایی خرد وجود ندارد».

سرانجام، جنگ‌های بالکان چه چیزی را برای ما می‌آموزند؟ بسیار ساده است که تفسیری بدبینانه- واقع‌بینانه- از طبیعت انسان به‌دست دهیم تا توجیهی باشد برای خاموشی یا بی‌تفاوتی در برابر کشتار انسان‌های بی‌گناه. اگرچه‌ سیاست عدم مداخله لزوماً ناشی از درک ویژگی‌های فرهنگی نیست. چنان‌که جنگ‌های بوسنیا و کوسوو‌ ثابت کردند، مداخله‌ی بین‌المللی و استفاده از نیروی نظامی حتا در جاهایی که انقطاب‌های دینی و تباری تسلط دارند، مشروع بوده است. بیل کلینتون به این حقیقت پی برد. او در سخنرانی‌اش برای سربازان سابق جنگ‌های خارجی در سال 1999 گفت، «ما این کار را نه برای منافع خود و نه برای منافع جهان انجام می‌دهیم»، «وقتی که ما با ساده‌انگاری و راحتی از این نوع کشتار رو برمی‌تابیم، در واقع به‌ طریقه‌ی خود، تمام بالکان را با گفتن این‌که این مردم به گونه‌ی ساده قابلیت رفتارهای متمدنانه را با یک‌دیگر ندارند، به‌دست اهریمن می‌سپاریم».

نمی‌توان با روی‌کردی سهل‌انگارانه و سطحی به درک پیچیدگی‌های یک منطقه دست یافت. ندیدن منافع «حیاتی» در یک مداخله می‌تواند یک پاسخ باشد. اما از نظر اندریو باسیویچ [دیپلمات امریکایی- م] مداخله‌ی نظامی مشخصاً برای منازعاتی چون تقسیم‌بندی‌های کهن نامناسب است. اتکای امریکا به استفاده از نیرو فقط توانست اوضاع را وخیم‌تر کند.

اما‌ این نوع موضع‌گیری رابطه‌ی علت و معلول را مغشوش می‌سازد. خاور میانه‌ی امروز نسبت به هروقت دیگر طی یک دهه‌ی اخیر‌ به یک منطقه‌ی بیش‌تر بی‌ثبات، تجزیه شده و مشبوع از افراطیت مبدل شده است. این امر انتقاد از گسترش مداخله‌ی نظامی امریکا را اندکی قابل درک می‌سازد. مشخصه‌ی شش سال اخیر، استفاده از نیروی نظامی نیست، بل‌که سیاست اداره‌ی اوباما به‌طور کلی معطوف به کاهش مداخله‌ی منطقه‌ای و به‌طور خاص، کاهش حضور نظامی است.

پیش‌فرض این بود که با خروج از عراق، اعتراض اصلی عرب مرفوع می‌شود‌ و سپس اداره‌ی اوباما می‌تواند مناسبات خود را با جهان عرب بر بنیاد «احترام متقابل» که منجر به یک «آغاز نو» خواهد شد، بازسازی کند. این امر غیرمنطقی به نظر نمی‌رسید. با این‌همه، دقیقاً مداخله‌ی بیش از حد ما‌ و دو جنگ پرهزینه و تراژیک بود که چنین خشونتی را علیه ایالات متحده برانگیخت. عدم مداخله و کناره‌گیری، به بهتر شدن اوضاع کمک نکرد. امریکا‌ستیزی به‌گونه‌ی چشم‌گیری در بلند‌ترین سطح باقی ماند. در دوره‌ی زمام‌داری اوباما، شماری از کشورها روش‌های بیش‌تر مخالف را در رابطه به امریکا نسبت به سال‌های اخیر اداره‌ی بوش اتخاذ کرده‌اند.

بزرگ‌ترین اشتباه اداره‌ی بوش، مداخله‌ی نظامی نه، بل‌که استفاده‌ی نادرست از ارتش برای یک ادعای غلط بود. به عبارت دیگر، همه‌ی ماجراهای نظامی یک‌سان خلق نشده‌اند: مداخله‌ی نادرست، نادرست است؛ اما مداخله‌ی خوب، خوب.

دو جنگ ویران‌گر در خاور میانه عبارت اند از جنگ‌های سوریه و عراق. این دو کشور نه به دلیل مداخله‌ی بیش از حد، که در اثر مداخله‌ی بسیار اندک بحرانی شده‌‌اند. در سوریه‌ نحوه‌ی مداخله‌ی ما که در واقع انگیزه‌ی شکست ما نیز است، عبارت است از حمایت هوایی جهت کمک به شورشیان که بتوانند مناطق تحت کنترول‌شان را حفظ کنند و حمله به اهداف نظامی برای کاهش توانایی‌های رژیم نه تنها در کشتار، که در جلوگیری از رسانیدن کمک‌های بشردوستانه‌، هم‌چنان حمایت از «میانه‌روها» که بی‌وقفه خواهان تسلیحات اساسی اند و تقویت گروه‌های افراطی چون داعش. ادعای مکرر مخالفان مداخله مبنی بر این‌که «راه‌حل نظامی وجود ندارد»، شبیه به مترسکی است که نوعی دوگانگی کاذب را میان مداخله‌ی نظامی و دیپلماسی موفق مطرح می‌کنند، در حالی که در واقع این هردو گزینه می‌توانند دست‌به‌دست شوند. اسد در نبود یک نیروی سرکوب‌گر اصلاً هیچ انگیزه‌ای برای یک مذاکره‌ی با حسن نیت ندارد.

اشغال مناطقی در شهر استراتژیک دیرالزور سوریه توسط گروه داعش را در نظر بگیرید. پیروزی‌های نظامی این گروه آن‌قدر بزرگ نبودند که بتواند از نفرت‌های دیرینه و انواع دیگر اختلافات بهره‌جویی کند. این پیروزی‌ها بستگی به ضعف مداخله‌ی بین‌المللی و مساعدت‌شان به شورشیان ارتش آزاد سوریه دارد. آن‌ها از نزدیک شدن گروه داعش به مقام‌های امریکایی، به‌شمول سمنتا پاور، هشدار داده بودند. هفته‌ها درخواست کمک کردند، اما ما نادیده گرفتیم. یکی از فرماندهان ارتش آزاد سوریه شکایت می‌کند که «تعداد اعضای ارتش آزاد سوریه زیاد است، اما سلاح نداریم، وسایل نقلیه نداریم، هیچ چیز نداریم».

در عراق، اشتباه اصلی برمی‌گردد به تصمیم اداره‌ی بوش مبنی بر اشغال آن کشور در سال 2003 (‌یا ناکامی بوش پدر در حمایت از شورشیان عراقی سال 1991، که به صدام فرصت داد در قدرت باقی بماند؟)‌ اما‌ دوباره تأکید می‌کنم که‌ وقوع جنگ داخلی در عراق و سقوط موصل به‌دست داعش در ماه جون، امری اجتناب‌ناپذیر نبود. این‌که اوباما تأکید دارد، این جنگ میان عراقی‌هاست و باید توسط عراقی‌ها حل‌وفصل شود، یک امر بدیهی و پیش پا افتاده است. اما این امر هم‌چنان نشان دهنده‌ی دیدگاه کلی‌تر اوباما در منطقه نیز است. این جنگ داخلی آن‌هاست، نه از ما. غیر از ایالات متحده، مجموعه‌ی عجیبی از بی‌کفایتی، بی‌توجهی‌ و نزدیک‌بینی‌ به‌طور مستقیم در وخامت سیاسی کشور نقش داشته است؛ چنان‌که علی خدری، یک مقام امریکایی که مدت زیادی در عراق خدمت کرده‌، می‌نویسد: «بحرانی که هم‌اکنون عراق و خاور میانه را فراگرفته، نه تنها قابل پیش‌بینی بود، که قابل پیش‌گیری نیز بود. به عبارت دیگر، اوباما با تسلیح و حمایت‌های غیر‌مشروط خود از مالکی، جنگی را که بوش غیرعاقلانه آغاز کرده بود، طولانی و گسترده ساخت.

درسی که از بوسنیا، کوسوو‌ و «پیش‌قراول» جنگ‌های مذهبی، فرقه‌ای و قومی، یعنی روندا می‌توان گرفت، این است که این جنگ‌ها به دلیل حماقت و شرارت‌شان، ایجاب مداخله‌ی نظامی خارجی را می‌نمودند. در نهایت، پایان جنگ بوسنیا به معنای رفع خصومت میان بوسنیایی‌ها، سرب‌ها و کروات‌ها نیست، به این معناست که با وجود دشمنی، آن‌ها پذیرفته‌اند که توافق‌نامه‌ی صلح را رعایت نمایند. این روی‌کرد به «سیاست» بدون مراجعه به نیروهای ناتو و جامعه‌ی جهانی امکان نداشت.

بیل کلینتون در سخنرانی خود خطاب به سربازان پیشین جنگ‌های خارجی، بحث «اجتناب‌ناپذیری» را مطرح کرد: «مردم می‌گویند، درست است، شاید این اجتناب‌ناپذیر نباشد؛ اما ببینید، مشکلات فراوان قومی در سراسر جهان وجود دارند… و شما شاهد مشکلات دینی و قومی در همه‌جا هستید. آن‌چه که در خاور میانه جریان دارد، آن‌چه در ایرلند شمالی است، نسل‌کشی وحشت‌ناک در رواندا، جنگ میان ایتوپی و ایریتیریا. آن‌ها می‌گویند، اوه، ما این همه مشکلات را داریم و بنابراین، شما چرا باید نگران آن باشید؟»

کلینتون به این نتیجه رسید که تنها هم‌سویی کافی نیست، باید عمل کرد. این‌جا تفاوتی هست میان واقع‌گرایی‌- فهم این‌که نفرت دینی و تباری واقعی است- و انصراف یک قدرت‌مند که بگوید کاری نمی‌توان کرد و باید از آن روی برتافت. او یک‌سال پس از مطالعه‌ی کتاب ارواح بالکان به این نتیجه رسید. خوش‌بختانه که بسیار دیر نشده بود.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *