عصمت کهزاد
یکی از اساتید دانشگاه در افغانستان چنین فرمانی صادر کرده است: «جامعهشناسی باید فلسفهزدایی شود.» در فرهنگ ما فرمانهای زیادی از این دست صادر شده است. معروفترین آنها این فرمان است: «دین باید فلسفهزدایی شود.» در حوزههای دیگر نیز بدون اینکه به آن اذعان شود به چنین فرمانهای جامهی عمل پوشاندهاند: در سیاست، در اقتصاد، در شعر و نهایتا در زندگی. بنابراین و بهطور خودکار فلسفه را به امر زائد و ناکارآمد بدل کردهاند. «ناکارآمدی» را چونان اتهام بر فلسفه وارد میکنند و، بنابراین، در چنین فرهنگ بقای فلسفه همبستهی دفاعیهای است که فلسفه باید در رد این اتهام ارائه کند. از سوی دیگر، ناکارآمدی نوعی فساد تلقی شده است؛ فاسدشدن نگاه ما به زندگی و سازوکارهای قدرت و ثروت. اینجا درست همانجایی است که اتهام تاریخی به فلسفه دوباره سر برمیآورد: فیلسوف جوانان را فاسد میکند. بنابراین، باید به سرآغاز برگردیم و همراه با سقراط اتهام فاسدکردن جوانان را از سوی فیلسوف مرور کنیم. من به عنوان دانشجوی فلسفه نیز عمیقا با این اتهام مواجهم، اتهامی که از جانب فرهنگ و تفکر ما ترتیب داده شده است. این اتهام حتا از جانب دانشگاه و اکادمی نیز مطرح میشود، در حالیکه فلسفه در اکادمی بنیان گذاشته شده است. استاد دانشگاه ما فراموش میکند که پرسش از «امکان جامعهشناسی» اساسا پرسش فلسفیست و جامعهشناسی هیچگاه از طرح این پرسش بینیاز نمیشود. همانطور که زندگی نیز هیچگاه از پرسشهای نظیر «خوب چیست؟»، «بد چیست؟»، «عدالت چیست؟»، «ظلم چیست؟»، «سعادت چیست؟»، «شرافت چیست؟»، «رذالت چیست؟» و … بینیاز نمیشود. از اینرو، دین نیز اگر ادعای سعادت و رستگاری برای انسان دارد، هیچگاه از این پرسشها و پرسشهای اخلاقیای دیگر بینیاز نمیشود. سقراط زندگیای را که از این پرسشها غافل باشد زندگیای غیرحقیقی نام میدهد، زندگیای که اگر نیک بنگریم سزاوار زیستن نیست.
از سوی دیگر و با درنظرداشت وضعیت روشنفکری در افغانستان (اگر چنین عنوانی درست باشد!)، پرسش از کارآمدی فلسفه و دفاع از فلسفه در برابر اتهام تاریخی چونان «آب حیات» مینماید. روشنفکری افغانستان بیش از هر زمان دیگر به فلسفه نیاز دارد. زیرا تنها با فلسفه میتواند تناقضات فکری-اندیشگانی خود را رفع کند. این روشنفکری سزاوار جایگاهی نیست که با آن نام خوانده میشود، زیرا از یک طرف قادر به رفع تناقضات فکری-اندیشگانی خود نیست و، از سوی دیگر، به دلیل این تناقضات و فقدان بصیرت کلی، نفرت و خشونتها را تشدید میکند. از اینرو، صحنهی معرکهای خواهد بود اگر روشنفکران امروز افغانستان را در دادگاه فلسفه بهطور عام و در پیشگاه سقراط بهطور خاص به پرسش بگیرند. چپِ افغانستانی نیز از این قاعده مستثنا نیست. دانشجوی فلسفه حتا در این بزنگاه نیز به ناکارآمدی متهم میشود، زیرا در گفتمان روشنفکری قومی هرگونه سخن بیطرفانه به مثابه سخن ناکارآمد و بیربط قلمداد میشود. از اینرو، پرسش از فلسفه و دفاع از فلسفه در برابر اتهام تاریخی اهمیت مضاعف مییابد. برای روشنی بیشتر اتهام تاریخی بر فلسفه را مرور میکنیم.
افلاطون این پرسش را که «فیلسوف چهچیزی میتواند خطاب به جوانان بگوید؟» از هر نظر، مهمترین پرسش فلسفی قلمداد میکند. بدیو در «زندگی حقیقی» آورده است: «تا جایی که ثبت شده و میدانیم، نخستین استقبال از فلسفه به شکل اتهامِ بسیار جدّی بوده است: فیلسوف جوانان را فاسد میکند.» سقراط اما این اتهام را رد میکند. او در پاسخ به این درخواست دادگاه که از او خواسته بود تا مجازات درخور برای خود پیشنهاد کند گفته بود: «به گمان من هیچ پاداش برای من بهتر از آن نیست که از من در «پروتانیون» پذیرایی کنید زیرا من به این پاداش سزاوارتر از کسانی هستم که از میدان مسابقهی اسبدوانی یا ارابهرانی پیروز درمیآیند: آن پهلوانان برای شما نمودِ سعادت را فراهم میکنند در حالیکه من میکوشم تا شما را به سعادت راستین برسانم. از اینرو من برای این پاداش سزاوارتر از ایشانم. پس اگر میخواهید چیزی پیشنهاد کنم که از روی حق درخور خود میدانم، پیشنهاد میکنم که از من در پروتانیون پذیرایی کنید.» پروتانیون عمارتی دولتی بوده که در آن روحانیانِ برگزیده و مهمانان دولت و کسانی که با پیروزی در مسابقههای ورزشی مایهی مباهات آتن شده بودند مسکن میگزیدند و به هزینهی دولت پذیرایی میشدند.
در «خاطرات سقراطی» میخوانیم که سقراط روزی در محفلی گفت: «عجب دارم از کسی که چوپانی گلهی گاوان را به عهده گرفته است و با اینکه گاوها روزبهروز ناتوانتر میشوند و عدهیشان کمتر، باز آماده نیست اعتراف کند که چوپان نادان است. بدتر از او کسی است که زمام جامعهای را بهدست دارد و مردمان را روزبهروز بدتر و تعدادشان را کمتر میکند و با این همه شرم ندارد و نمیپذیرد که زمامدار نادان و فاسد است.»
چون این سخن به گوش جباران رسید «کریتیاس» و «خاریکلس» سقراط را به نزد خود خواندند و قانون تازه را به او نشان دادند و گفتند از این پس حق نداری با جوانان گفتوگو کنی.
سقراط گفت: البته میکوشم تا از قوانین پیروی کنم. ولی برای اینکه به سبب نادانی خطایی نکنم، از شما میپرسم که آیا به موجب قانون شما، گفتن سخن درست ممنوع است یا سخن نادرست؟ اگر شق نخستین منظور شماست پس سخن درست نباید گفت؛ ولی اگر مرادتان شق دوم است، پس هر کسی باید بکوشد تا سخن درست بگوید.
خاریکلس از این سخن به خشم آمد و گفت: سقراط، چون مقصود ما را نمیفهمی اینک مطلب را بیپرده میگوییم: تو هیچ نباید با جوانان گفتوگو کنی.
در متن ادعانامهای که توسط ملتوس، آنوتوس و لوکون ترتیب داده شده است و بر مبنای آن سقراط را به دادگاه کشانیدهاند آمده است: «سقراط برخلاف دین عمل میکند زیرا جوانان را فاسد میسازد و منکر خدایان شهر است و خدایانی دیگر، یعنی خدایانی دایمونی، به جای آنان میگذارد.» سقراط این اتهام را نپذیرفت و خطاب به آتنیان گفت دلیل این اتهام این است که من نادانیای حکمرانان و سیاستمداران را برملا ساختهام و آنان بر من خشم گرفتهاند. از آنجایی که نمیتوانند دلیل اصلی خشمشان را بازگو کنند اتهام همیشگی و مردمپسند را اقامه کردهاند. این اتهام که فیلسوف حق را باطل و باطل را حق جلوه میدهد. سقراط در گفتوگو با ملتوس (در دادگاه) اثبات میکند که نه منکر خدایان است و نه بر ضد قانون آتن سخن گفته است. در محاورهی آپولوژی (دفاعیه) از زبان سقراط میخوانیم که او زمانی عضو انجمن شهر بوده است. در آن هنگام روزی مردم آتن میخواستند ده تن از سرداران سپاه را که در اثنای نبرد دریایی در جمعآوری اجساد کشتگان کوتاهی کرده بودند محکوم کنند. این حکم، چنانکه اندکی بعد روشن شد، خلاف قانون بود. سقراط آن روز در هیأت رییسهی انجمن یگانه کسی بود که برخلاف نظر مردم رأی داد تا آنها نتوانند به کاری خلاف قانون دست بزنند. هرچند سخنوران شهر بر آن بودند که علیه سقراط اقامهی دعوا کنند و او را به زندان بیفکنند و مردم آتن نیز با آنان همداستان بودند و با فریاد و غوغا از دولت میخواستند او را محاکمه کند. سقراط در دفاعیهاش (در دادگاه) میگوید که او از راهی که پیش گرفته بود برنگشت زیرا تحمل خطر را در راه قانون و عدالت بهتر از آن میدید که با مردم آتن همآواز شود و از ترس مرگ یا زندان خود را به بیدادگری بیالاید.
سقراط در ادامه (در دادگاه) از واقعهای دیگر نیز به همین منظور یاد میکند. زمانی که حکومت به دست جباران سیگانه افتاد، روزی سقراط و چهار تن دیگر را به مقر حکومت خواندند و به آنها امر کردند که لئون اهل سالامیس را از سالامیس بیاورند تا او را بکشند. آنان از اینگونه فرمانها به بسیار کسان میدادند تا بدینسان گروهی هر چه بزرگتر را در قانونشکنیهای خود شریک سازند. آن روز نیز سقراط نشان داد که بهخاطر هراس از مرگ حاضر نیست فرمان جباران را به جا آورد. آن حکومت با تمام نیرویی که در اختیار داشت نتوانست او را بترساند تا از بیم جان کاری خلاف قانون مرتکب شود. هنگامی که از مقر حکومت بیرون آمدند آن چهار تن برای آوردن لئون به سالامیس رفتند ولی سقراط راه خانهاش را در پیش گرفت. سقراط در برابر جباران با صراحت گفت که تمام توجهش معطوف به آن است که هیچگاه و در هیچحال کاری خلاف عدالت از او سر نزند. کسنوفانس نیز هر دو قضیه را در «خاطرات سقراطی» آورده است.
در محاورهی کریتون، سقراط از دوست صمیمی و ثروتمندش که صبحهنگام به زندان آمده است تا نقشهی فرار را برایش بازگو کند و از او بخواهد تا قبل از رسیدن کشتی از دلوس آتن را ترک کند (قرار بود سقراط یک روز بعد از رسیدن کشتی به آتن کُشته شود) میخواهد تا در بحث عقلانی با سقراط شرکت کند و تصمیم فرار یا ماندن را بر نتیجهی یک بحث دیالکتیکی و عقلانی استوار سازند. در این بحث، خود «آتن» و «قوانین» آتن است که سقراط را مورد پرسش قرار میدهند و هرگونه اقدام به فرار را به مثابهی تباه شدن قوانین آتن و بنیانهای عادلانهی آن قلمداد میکند. سقراط از کریتون میخواهد «کریتون گرامی، نگرانی تو در بارهی من شایان ستایش است به شرط آنکه با درستی سازگار باشد وگرنه هرچه بیشتر اصرارورزی نارواتر خواهد بود. پس بگذار تحقیق کنیم تا پدیدار شود که آیا باید مطابق گفتهی تو رفتار کرد یا نه. روش من در زندگی همواره پیروی از عقیدهای بوده است که پس از پژوهش کافی برتری آن بر دیگر عقاید آشکار شود. اصولی را که همیشه پایهی گفتار و کردار خود قرار دادهام، امروز به سبب پیشامد تازهای که به من روی آورده است رها نخواهم کرد.»
آلن بدیو در «زندگی حقیقی» میپرسد که «فساد» چه معنایی داشته است، از جمله در ذهن قُضاتی که سقراط را به اتهام فاسد کردن جوانان محکوم به مرگ کرده بودند؟ از نظر بدیو، فسادی که سقراط به آن متهم است نه فساد اقتصادی است، نه فساد اخلاقی و نه سوءاستفاده از قدرت. قضیه کاملا وارونه است: سقراط صراحتا سرشت فاسدکنندهی قدرت را رسوا میکند. سقراط در دادگاه و خطاب به آتنیان میگوید: «علت بدنامی من دانش خاصی است که دارم.» سقراط پس از شنیدن اینکه ندائی در «معبد دلفی» او را خردمندترین انسان آتنی خوانده است به دنبال فهم این موضوع میرود. او پس از گفتوگوهای بیشمار با شاعران، نقاشان، سیاستمداران، کسبهکاران و تمامی اقشار جامعه به این نتیجهی عجیب میرسد که وجه تمایز او – بهعنوان خرمندترین انسان آتنی – این است که «او میداند که نمیداند، در حالیکه دیگران نمیدانند که نمیدانند!» دیالکتیک سقراطی از اساس با این «نادانی» پیوند وثیق و ناگسستنی دارد. زیرا با فهم «نادانی» دیالکتیک تازه آغاز میشود. بنابراین، اتهام فاسد کردن جوانان در پرتو دیالکتیک سقراطی تا حدودی روشن میشود: جوانان در گفتوگو با سقراط همهنگام که به نادانی خود واقف میشوند، به نادانی اساتید و بزرگان آتن نیز پی میبرند: این است آنچه در پسِ اتهام وارده به سقراط نهفته است. به تعبیر دیگر، اتهام سیاسی است اما در لباس دین عرضه شده است.
ارسطو در اخلاق ائودموسی آورده است: «اگر قرار باشد خداوند پاداشی به کسی بدهد این پاداش را به فیلسوفی خواهد داد که در مباحث فکری و عقلی زندگی خود را گذرانده است، زیرا فیلسوف تنها کسی است که در جایی لنگر انداخته است که خود سرور خودش است و آزاد زندگی کرده است.» زندگیای که فیلسوف آن را در مباحث فکری و عقلی میگذراند چگونه زندگیای است؟ افلاطون زندگی سقراط را مثال میزند، یک زندگیای حقیقی. سقراط در محاورهی کریتون گفته بود روش من در زندگی همواره پیروی از عقیدهای بوده است که پس از پژوهش کافی برتری آن بر دیگر عقاید آشکار شود. افلاطون این زندگی را زندگیای حقیقی و سزاوار زیستن میداند. گاتری، یکی از متخصصان فلسفهی یونان معتقد است که «اگر در تاریخ فلسفه بشود فیلسوفی را یافت که نتوان تعالیم فلسفی او را از کل شخصیت او جدا کرد، کسی نیست جز سقراط.»
من در جای دیگر (فلسفه و ادبیات) نیز پرسش از «کارآمدی» فلسفه را طرح کردهام. بنابردلایلی این نوشته هنوز منتشر نشده است. در یادداشت دیگر (نزاع دانشکدهها؛ پرسش از دانشکدهی فلسفه) نیز از دریچهی دیگر به همین موضوع پرداختهام. بخش کوچک و پایانی «فلسفه و ادبیات» را دوباره اینجا میآورم.
ابنسینا نحوهی تقسیمبندی و نامگذاری آثار ارسطو را مورد انتقاد قرار میدهد و معتقد است «مابعدالطبیعه» یا آنچه را ارسطو فلسفهی اولی نامید میبایست «ماقبلالطبیعه» نام داد؛ زیرا همانطور که ارسطو خود بازگو میکند فلسفهی اولی دانشِ دانشها است. به تعبیر دیگر، فلسفه یا فلسفهی اولی ریشه و بنیاد تمام علوم است. دکارت نیز در نامهای به پیکو (مترجم اصول فلسفه به فرانسه) درخت دانش را ترسیم میکند، او فلسفه را ریشهی این درخت، طبیعیات را ساقهی درخت و علوم دیگر را شاخ و برگهای درخت معرفی میکند. از نظر دکارت، درخت دانش از طریق فلسفه تغذیه میکند و، بنابراین، اگر نقش فلسفه را در آن نادیده بگیریم یا چنین نقشی را درک نکنیم، درخت به زودی خواهد خشکید. در چشم دکارت، شاخههای فرعی خود به سهبخش اصلی تقسیم میشوند که عبارتاند از: پزشکی، میکانیک و اخلاق. مقصود دکارت این است که اخلاق ثمرهی این درخت و بنابراین، عالیترین و کاملترین علم است و مستلزم آشنایی با علوم دیگر، از ریشه گرفته تا ساقه و شاخ و برگ. از اینرو، اخلاق نیز نیرویی زندگانی خود را از طریق فلسفه به دست میآورد. وضعیت اخلاق عمومی ما نیز جای تأمل دارد، زیرا در نبود فلسفه اخلاق نیز از پا درمیآید. به عبارت دیگر، آگاهی یک «کُل» است، کُل انداموار. فلسفه «خون»ی است که در این اندام در جریان است. اعضایی که خون دریافت نکنند «فلج» میشوند. هیچ عضوی در نبود خون قادر به حرکت و زندگی نیست، پژمرده شده و از رمق خواهد افتاد. بنابراین، تمام علوم، بلااستثنا، نیازمند گفتوگو و مراجعهی همیشگی با فلسفه است. در نتیجه، این زندگی است که بدون فلسفه پژمُرده شده و از رمق میافتد.
در نتیجه، میتوان پرسید: «آیا فیلسوف جوانان را فاسد میکند، یا سرشت فاسدکنندهی قدرت را فاش میکند؟» پاسخش را به خوانندگان واگذار میکنیم. در عوض، پرسش دیگری طرح میکنیم: «آیا زندگی در غیبت فلسفه بیبنیاد نیست؟ در نبود فیلسوف چه کسی از بنیانهای زندگی عادلانه پرسش میکند؟ چه کسی سلطهی نادانی و جهالت را برمیاندازد؟ چه کسی بساط خشونت و نفرت را برمیچیند؟» پاسخ این پرسشها را نیز به خوانندگان وامیگذاریم. در عوض، یادداشت را با گفتههای از کسنوفانس میبندیم. کسنوفانس «خاطرات سقراطی» را اینگونه آغاز میکند:
بارها در شگفت بودهام که مدعیان سقراط با چه استدلالی توانستند آتنیان را قانع کنند که او چنان گناهی نسبت به جامعه مرتکب شده است که سزایش مرگ است. ادعای ایشان تقریبا چنین بود: سقراط گناهکار است چون از نیایش خدایان سر باز میزند و به جای آنها خدایان بیگانه را رواج میدهد. گناه دیگرش این است که جوانان را از راه بهدر میبرد و فاسد میکند… اگر شیوهی فکر و عقاید او بر همه معلوم نبود شاید داوری نادرست قضات دادگاه در بارهی او جای تعجب نمینمود. شگفتی اینجاست که با اینکه همه او را میشناختند و از عقاید و نظریاتش آگاه بودند در بارهی او بدانگونه داوری کردند… از این نیز در شگفتم که آتنیان سخن مدعیان را پذیرفتند و قانع شدند که سقراط جوانان را از راه بهدر برده و در فساد آنان کوشیده است، حال آنکه سقراط در خوردن و نوشیدن و کامجویی جنسی خویشتندارتر از همهی مردمان بود.
تمام.