استیون پینکر، روانشناس کانادایی – امریکایی، استاد برجسته دانشگاه هاروارد و مؤلف کتابهایی مانند «فرشتگان نیکوتر سرشت ما»، «لوح سفید»، «غریزه زبان» و … در کتاب « فرشتگان نیکوتر سرشت ما؛ تاریخی از خشونت و انسانیت» استدلال میکند که در طول قرن بیستم، جهان شاهد قساوتها و نسلکشیهای بسیاری بوده است. بهعنوان مثال او به نسلکشی در دارفور، عراق و جنایتهای هیتلر و استالین اشاره میکند. به اعتقاد او تمامی این جنایات منجر به درکی همگانی از شرایطی شده است که مدرنیته با خود خشونتی وحشتناک را به همراه داشته است. او با ارائهی چنین تصویری این پرسش را مطرح میکند که آیا ما با دورشدن از زندگی انسانهای اولیه، دچار افزایش خشونت در جهان شدهایم؟ او استدلال میکند که این درک اشتباه است. به باور پینکر گذشتهگان و نیاکان ما بسیار خشنتر از ما بودهاند و خشونت برای مدت زمان طولانی در حال کاهش بوده است. و امروز احتمالاً ما در صلحآمیزترین دورانی زندگی میکنیم که گونهی بشر تاکنون تجربه کرده است.
«افول خشونت» محور اصلی بحث او در کتاب «فرشتگان نیکوتر سرشت ما؛ تاریخی از خشونت و انسانیت» است. او بر این باور است که ما نه بهصورت یکدست اما بهطور کلی شاهد کاهش خشونت در جهان بودهایم. بهعنوان مثال او به بخشهایی از کتاب مقدس اشاره میکند که در آن آمده است «و آنها علیه مدینها جنگیدند. همانطور که پروردگار به موسا امر کرده بود و تمام مردها را از دم تیغ گذراندند. موسا به آنها گفت: آیا زنان را زنده نگه داشتهاید؟ پس حالا تمام مردان را بکشید. از جمله پسربچهها و تمام زنانی را که باکره نیستند. دختران باکره را برای خود نگه دارید.». این نگرش به مجازات و خوانش از متن مقدس، ممکن است تا دوران سلطه کلیسا بر بشر، بوده باشد اما اکنون، تفکر تجاوز به بازماندگان یک جنگ، نوعی جنایت جنگی شمرده میشود و قوانین و عوامل بازدارندهی بسیاری برای جلوگیری از آن بهوجود آمده است.
پینکر استدلال میکند که اگرچه ما به آمار دقیق جنگها از قرون وسطی تاکنون دسترسی نداریم اما شواهد کافی برای اینکه بدانیم خشونت پذیرفتهشده در جوامع، کاهش یافته است، وجود دارد. بهعنوان مثال او میگوید در تاریخ جوامع «مُثلهکردن»، «شکنجه» و «اعدام» شکل عادی مجازات جنایتکاران بوده است. همچنین تخلفاتی که امروزه مجازات آنها یک جریمهی نقدی است در گذشته باعث میشده که زبان یا گوشتان را ببرند، دستتان را قطع و چشمتان را کورتان کنند. او میافزاید روشهای سادیستی متنوعی برای مجازات در گذشته مانند سوزاندن روی تیر چوبی، خالیکردن دل و روده، شکستن بدن روی چرخ، کشاندن بدن از دو سوی توسط اسب و … وجود داشته که اکنون منسوخ شده است.
این واقعیت که نیاکان ما با خشونت زیستهاند، درست است. لذت این خشونتخواهی را میتوان در شاهکار «ریدلی اسکات» و در فیلم «گلادیاتور» بخوبی مشاهده کرد. اینکه چگونه گلادیاتورها برای سرگرمی تماشاگران و شاه و نزدیکانش، یکبهیک به بدترین شکل ممکن به قتل میرسیدند و تماشاگران از خوشی به وجد میآمدند.
«جان گری» معتقد است که استیون پینکر کتابهای قطوری مینویسد و در آن با عدد و رقم ثابت میکند که خشونت در دنیای امروز از همهی تاریخ کمتر شده و نوعدوستی افزایش یافته است. او استدلال میکند که وقتی صحبت از آلام بشری است، و از آن بالاتر، وقتی صحبت از تعداد کسانی است که بر اثر خشونت جان دادهاند، آمارها گمراهکنندهاند، به همان اندازهای که محاسباتِ ریاضیاتی طالعبینان باستانی برای پیشبینیِ آینده گمراهکننده بودند.
پینکر مدعای خود را با فضل و دانش مفصلی ارائه میکند که از دوران پیشاتاریخ تا روزگار کنونی را شامل میشود. این «فرآیند متمدن شدن»، اصطلاحی که پینکر از نوربرت الیاس، جامعهشناس آلمانی، وام گرفته تا حد زیادی محصول قدرتگیری فزایندهی دولت بوده که در اکثر کشورهای پیشرفته حق استفاده از زور را تقریبا بهصورت انحصاری در اختیار خود گرفته است. سایر علل کاهش خشونت عبارتاند از اختراع دستگاه چاپ، قدرتگرفتن زنان، بالارفتن قدرت استدلال و افزایش ظرفیت همدردی در جوامع مدرن، و تأثیرات فزایندهی آرمانهای عصر روشنگری.
جان گری نقد جسورانهای به آمار و ارقامهای استیون پینکر وارد میکند. بهعنوان مثال او اشاره میکند «درست است که اکنون در کشورهای پیشرفته و دارای حاکمیت دولت، جنگ کاهش یافته است، اما بدان معنی نیست که خشونتخواهی نیز نزد آنان کاهش یافته است. یکی از مهمترین دلایلی که در کاهش این خشونتها نقش داشته این است که کشورها جنگ و خشونت را به سایر نقاط صادر کردهاند.» همچنین او بر این باور است که امروزه «مرز میان جنگ و صلح چندان روشن نیست».
این مقدمه با این هدف بیان شد که این پرسش مطرح شود که چرا جامعهی ما با کاهش خشونت بیگانه است؟ چرا تجربیات سایر جوامع در کاهش خشونت و فرهنگ مدارا در جامعهی ما جایگاهی ندارد؟ حقیقت این است که پاسخ به این پرسشها نیازمند یک تحقیق مردمشناختی و بلند است که در این نوشته تنها میتوان دربارهی آن طرح مسأله کرد. همچنین میتوان ریشهها و عوامل خشونت را به سیاسی، تاریخی، اجتماعی، ساختاری، فرهنگی و …. برای بررسی بیشتر دستهبندی کرد. اما به نظر من، آنچه مهم به نظر میرسد این مسأله است که اعمال خشونت در جامعهی ما به امری عادی تبدیل شده است. در واقع ابزاری برای تعمیق سیاستها و باورها و تحمیل خواستهها به دیگری شده است. بهعنوان مثال، طالب بهجای گفتوگو با استفاده از خشونت و کشتار، خواستهاش را بیان میکند و استفادهی هرچه بیشتر از آن را در تحمیل خواستههایش مهم میداند. بهنظر میرسد استفاده از خشونت و اشکال مختلف آن، قباحت و زشتی خود را از دست داده است. به این معنی که ما درک درستی از مفهوم خشونت و صورتهای مختلف آن نداریم. شاید مهمترین عامل آن در جامعهی ما این باشد که بهدلیل تکرار فجایع، از خشونت در طول تاریخ معاصر ما معنازدایی شده است. عادیشدن خشونت و حساسیت نشانندادن به آن مسألهای است خطرناکتر از خود خشونت. چرا که روح و روان جمعی ما در طول زمان دچار آسیب و بیخاصیتی میشود.
تبعیض
دربارهی تبعیض و عوامل آن زیاد نوشته شده است. اما همچنان من معتقدم باید باربار نوشت و دربارهی آن سخن گفت. تبعیض از جمله مهمترین ساختارهای خشونت است که در طول تاریخ معاصر افغانستان بهعنوان منبع مهم تولید خشونت عمل کرده است. تبعیض همواره به شکلهای گوناگون از جمله تبعیض قومی، زبانی، جنسی و … از مردم افغانستان قربانی گرفته است. هزارهها و سایر گروههای در حاشیه، مهمترین گروههای اجتماعیای بودهاند که در طول تاریخ معاصر افغانستان مورد ظلم و ستم واقع شدهاند. با وجود آنکه پس از توافقنامه بُن انتظار میرفت این شکل از تبعیض در جامعه کمرنگتر شود اما بهدلیل تمامیتخواهی و عملکرد پنهان ساختارهای تبعیض، هیچگاه این رؤیا محقق نشد. اکنون پس از گذشت دو دهه از توافقنامه بُن، هزارهها و گروههای ستمدیده سهم اندکی در ساختارهای تصمیمگیری، مناسبات قدرت و دولت دارند. همچنین سهم آنها از منابع و خدمات در مقایسه با سایر گروههای اجتماعی ناچیز است. آنها بهصورت وصفناشدنی در یک وضعیت نابرابر زیست میکنند. تداوم این وضعیت نابرابر، حداقلترین عکسالعملی که ایجاد میکند، نارضایتی از سیستم و حکومت است.
تمامیتخواهی و قدرتطلبی
قدرتطلبی و دستیابی به آن بستر همه خشونتهای جاری در افغانستان است. مناسبات قدرت در افغانستان همواره نامتوازن بوده است. اساسیترین نمود تبعیض را میتوان در مناسبات قدرت و لایههای پنهان آن دید. عامل بسیاری از خشونتهای جاری در افغانستان نبود توازن در ساختار قدرت است. تاریخ معاصر افغانستان نشان میدهد که مسألهی قدرت و مکانیزمهای آن همواره مناقشهبرانگیز و چالشزا بوده است. تاریخ معاصر افغانستان پر است از اعمال خشونت و حذف. خشونتی که مهمترین عامل آن دستیابی به قدرت بوده است. امر قدرت تعیینکنندهی بسیاری از مناسبات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی است. افغانها هیچگاه نتوانستند مکانیزمی تعریف کنند که در آن قدرت عادلانه توزیع شود. از همین روست که الگوها و سیستمهای مختلفی از حکومتداری در افغانستان تجربه شده است. به این دلیل که در برههای از تاریخ این طور تصور شده که سیستم مذکور راهحل پایاندادن به منازعه است. درحالیکه همچنان نگرشها و رفتارهای معطوف به قدرتطلبی و تمامیتخواهی و حذف دیگری بوده است. عالم دینی ما (مجیبالرحمان انصاری) بر این باور است که حضور حداقلی هزارهها در ساختار حکومت و پارلمان عامل آنارشیسم و منازعه در کشور است. با این حجم از دیگرستیزی و نفرت چگونه میتوان به جامعهای صلحآمیز دست یافت؟
قومیتگرایی
این مسأله که ما هنوز در مناسبات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی خود از انگارههای قومی عبور نکردهایم واقعیتی انکارناپذیر است. سنتهای قبیلهای و ارزشهای قومی بهجای مکانیزمهای شایستهسالاری و تخصصگرایی در افغانستان عمل میکند. این موضوع را میتوان بهخوبی در انتخاباتهای برگزارشده و رأیهایی که مردم به صندوقها انداختند مشاهده کرد. این موضوع موجب شد که ما انتخاباتی قومیتزده را تجربه کنیم. عامل قومیت همواره در تعیین مناسبات سیاسی و قدرت جایگاه مهمی داشته است. در طول دو دههی گذشته با بهوجودآمدن سازوکارهای مدرن مانند انتخابات و دولت، انتظار میرفت که جایگاه و اهمیت خردهفرهنگهایی نظیر قومیت با چالش روبهرو شود. بهدلیل تمرکزگرایی و تمامیتخواهی نخبگان سیاسی، تعارضات قومی نقش مهمی در بیثباتی و بهوجودآمدن بحرانهای سیاسی در کشور داشته است. اوج این تعارضات را میتوان در تجربهی حکومت وحدت ملی مشاهده کرد. در هر صورت بحران قومیتگرایی و ارزشهای آن همچنان یکی از مهمترین ریشههای تولید خشونت در کشور است که بهصورت لاینحل باقی مانده است.
سایر عوامل خشونت
به لیست بالا میتوان دهها مورد دیگر نظیر «فرهنگ، شکلنگرفتن دولت – ملت، بحران هویت و …» را افزود. مواردی که همهروزه ساحات زندگی روزمرهی ما را متأثر میسازند. با وجود این ما همچنان نسبت به آنها بیتفاوت عمل میکنیم. اینک دوباره افغانها در شرایط حساسی از تاریخ خود قرار گرفتهاند. خروج نیروهای امریکایی و همپیمانان آنها از افغانستان، گفتوگوهای صلح، تغییر نظام، قانون اساسی و … وحشت و نگرانی مضاعفی را در دل مردم افغانستان ایجاد کرده است. وحشت آنها از تکرار خشونت و بازگشت به آنارشیسم دهههای گذشته است. وحشتی که بهنظر میرسد ریشه در ساختارهای انبوه تولید خشونت در جامعه دارد. هنوز بسیاری از مسائل و موضوعات در جامعهی ما حلنشده باقی مانده است. ما برای هیچیک از چالشها و مشکلات جامعهمان پاسخِ قابلقبول و راهحلی ندادهایم. بدتر این که آنها را نادیده میگیریم. ما باید قبول کنیم که بسیاری از ساحات اجتماعی و سیاسی ما دچار مشکل و نیازمند بازاندیشی است. ما بنای صلح، امنیت، آرامش و دموکراسیمان را بروی انبوهی از عوامل خشونتزا قرار دادهایم و همچنان اصرار داریم دوباره آن را تکرار کنیم. به دوحه، مسکو، پاکستان و استانبول میرویم در حالی بسترهای تولید خشونت بهصورت انبوه، همچنان به قوت خود باقی است.