عبدالله انوری
از دروازه عکاسی بیرون شدم و با شریف صمیمی، حامد سروش و غضنفر سلاموعلیک کردیم. شریف و حامد از کابل برای اخذ پاسپورت و غضنفر از ولسوالی ورس آمده بودند. شریف، حامد و غضنفر رفتند طرف بالای بازار غلغله، من برگشتم به عکاسی که در آنجا تذکرههای خود و خانوادهی خود را رنگه کاپی میکردم. به دنبال رفقای خود به مرکز چاپ بابا رفتم تا ورق عریضه را که خریده بودیم کامپیوتری بنویسیم. از ساعت نزدیک به چهار عصر تا هفت شام در مرکز چاپ بابا، باهم گفتیم و خندیدم. آمدیم خانه. پیشبینی میکردیم احتمال حضور مردم در مقابل دروازه آمریت پاسپورت، گسترده خواهد بود. ما تلاش کنیم، در صف اول قرار بگیریم تا در میان، حدود یکهزار مراجعهکننده، از صد نفر اول باشیم تا بتوانیم عرایض خویش را برای طی مراحل ثبت کنیم. نیم ساعت در راه و حدود پنج ساعت که در خانه بودیم، پلانها و برنامههای متعدد چیدیم. ساعت یک شب از خانه زدیم بیرون و به طرف آمریت پاسپورت بامیان راه افتادیم. یک ساعت پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به پیش آمریت پاسپورت. تصور میکردیم حدود صد نفر آنجا حضور داشته باشند. اما، ساعت دو شب، حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ نفر آنجا حضور داشتند. صف طولانی، از افراد که با کمپلها پیچیده شده بودند، به مثل موج درهمتنیده، اینطرف و آنطرف میشد. هر از دو دقیقه، مردی با چپن کشال، چراغدستی با نور بنفش بهسوی سیل از مردم حملهور میشد و فریاد سر میداد. همزمان با غُرش مرد چپنکشال، مردم به دو طرف جاده میخزیدند. با برگشت این مرد چراغ بنفش، مردم دوباره صفآرایی میکردند. به نظر میرسید در هر ده دقیقه، تعداد مراجعهکننده، بیشتر میشد. بخشی از آنان از ساعات هفت شام تا هشت و نیم صبح در سرمای سوزنده، سر کرده بودند.
در مرکز چاپ بابا، شنیدم که رییس هر فامیل باید خودش حضور داشته باشد، در غیر این صورت به عریضه عارض رسیدگی نمیشود. فورن به برادرم زنگ زدم که هرچه عاجل برای طی مراحل عریضهاش، از کابل به بامیان بیاید. ساعت نهونیم به بازار بامیان رسید. جهت همراهی، تا پیش بودا رفتم، در آنجا به هم سرخوردیم، به خانه برگشتیم.
با دیدن مردم، در دو صف زنانه و مردانه، به یکبارگی امید از دلم کنده شد. به صورت شریف نگاه کردم، او از من ناامیدتر به نظر میرسید. شور کوتاهی کردیم. به این نتیجه رسیدیم که گرفتن پاسپورت، با در نظر داشت روزانه صد نفر، در میان انبوهی از مردم، محال است. از صف جدا شدیم، در گوشهای ایستادیم، نشستیم، ایستادیم و نشستیم. حوالی ساعت دوازده شب، به یکی از مراجعهکنندههای که از اوایل شام در پیش آمریت پاسپورت رفته بود، تماس گرفتم. او که برای فرار از درد و رنج در صف طولانی ایستاده بود، اوضاع را اسفبار عنوان کرد. کسی توصیه کرد، با خود کمپل بیاورم تا در مقابل سرمای بهشدت جانسوز، مقامت بتوانم. غضنفر، قدم زدن را آغاز کرد و هرازگاهی، کفشهایش را پیش سلنسر هر موتر که روشن بود، میگرفت تا کمی سرمای سوزنده را کُند کند. شریف میگفت شدت سرما نمیگذارد که چشمش را ببندد و کمی بخوابد. من که به اضافه زیر پیراهن، پیراهن و جاکت، دو دانه کورتی پوشیده بودم و بیکِ را پشت کرده بودم و روی همهای آنها، خود را در پتو پیچیده بودم، سردی استخوان شانههایم را درهم میکوبید.
شب تاریک و وحشتناک سحر شد و آن صف طولانی پابرجا ماند. وقتی ساعت هشت مولوی و تعدادی از تفنگداران به محل آمد، همه را در گلزار شهدا خواستند تا میان هفتهزار درخواستکنندهی پاسپورت قرعه بیندازد. این هفت هزار عریضه از ساعت هفت شام تا هشت صبح جمع شده بود. از تماسها و پیامهای که در طول روز دریافت کردم، در طول روز هفتهزار نفر دیگر عرایضشان پذیرفته نشدهاند. به ولسوالیهای ورس و پنجاب، در روز هفتم آغاز پروسه توزیع پاسپورت در بامیان، نوبت داده شده بود. هفت هزار عریضه، به هفتاد گروپ صد نفری تقسیم شد و قرعهکشی آغاز شد. قبل از آن، مولوی مردم را به صبر و شکیبایی تشویق کرد. حرفی که مولوی به مردم گفت، مرا بیشتر وحشتزده کرد. او گفت، این مقدار عریضه در هفتاد هفته یعنی در تقریبا یکسال و چهارماه طی مراحل میشود: «تا آن زمان اگر حکومت ما دوام یافت، به عرایض باقیمانده رسیدگی میکنیم.» وقتی یک مسئول، به دوام حکومت خود باور نداشته باشد، چگونه مردم به آن حکومت اعتماد و باور داشته باشد. این است که ۱۴هزار نفر تنها از دو ولسوالی (ورس و پنجاب) به دنبال بیرونشدن از کشور میشود. از این میان، قرعهی گروپ ما، چهلویکم برآمد. از حالا تا ۲۸۷ روز که تقریبا نزدیک به ده ماه میشود، باید منتظر بمانیم.