حسن ادیب
آنچه شما پیشِ رو دارید، پروین پشت سر گذرانده است. او صنف نهم مکتب سیدالشهدا و هفدهساله است. آن عصر شوم شنبه وقتی که انفجار میشود، راه خانهاش را گم میکند. او تمامِ یک بعدازظهر را میان خون و جسد میدود. چشمدیدهای این دویدن چیست؟
خوشخوش که به مکتب رفتم
روز شنبه، هژدهم ثور ۱۴۰۰ بود. من مثل تمام روزهای دیگر با بسیار شوق و علاقه وسایل مکتبم را آماده کردم، یونیفورم مکتب را پوشیدم و آمادهی رفتن به مکتب شدم. پیشپیشِ تعطیلی عید بود و من بسیار خوشحال بودم. گمان میکردم که آن روز با تمام روزهای دیگر فرق دارد.
از خانه بیرون شدم. کفشهایم را پاک کردم، بند کفشم را محکم بستم و زدم به کوچه. راه کوچه را خوب بلد بودم. من صنف نهم و نُه سال بود که از همین کوچه مکتب رفته بودم. سنگسنگ آن را میشناختم.
در راه همچنان خوش بودم. تندتند و خوشخوش میرفتم. رفتم. رسیدم مکتب. در مکتب متوجه شدم که دیگران نیز نسبت به روزهای دیگر خوشحالتر به نظر میرسند. همصنفیهایم خوشحالتر بودند. نسبت به هر روز دیگر، آنروز بیشتر شوخی کردیم.
امسال مثل هرسال دیگر استاد کم داشتیم. یادم است هرسال سه چهار استاد کم داشتیم، امسال اما فقط چهار استاد داشتیم. بهدلیل کمبود استاد، امسال، هر دو صنف، یکجای درس میخواندیم. صنف ما که «نهمِ ۱» بود، با صنف «نهمِ ۲» در یک صنف درس میخواندیم.
هر روز پیش از آغازِ ساعت درسی، ما میزهای صنف خود را به دهلیز بلاک برده و صنف نهم ۲، چوکی/ صندلیهایشان را به صنف ما میآوردند. همهی ما یکجای درس میخواندیم و وقتی که درس ما تمام میشد، ما دوباره میزهای خود را به صنف آورده و صنف نهم ۲ نیز چوکیهایشان را به میز خودشان میبردند.
انفجار
آن روز، آن شنبهی شومِ ثور، استاد نداشتیم. از شش درسی که باید میخواندیم، فقط یک درسِ ساعتِ آخر را خواندیم. درس ما تمام شده بود و میخواستیم که مثل هر روز دیگر، دوباره میز و چوکیها را انتقال بدهیم. تعدادی از دختران در دهلیزِ بلاک بیرون شده بودند و تعدادی هم هنوز در صنف بودند. چون بهدلیل عید فطر تا چندین روز دیگر رخصتی بود، نسبت به هر روز دیگر قصهها بیشتر و ما هم هیجانیتر بودیم. من به دوستم میگفتم روز عید باید خانهی من بیایی. دیگران هم هرکس با دوستان خود نظرسنجی میکردند که اول کجا و خانهی چه کسی برویم.
همچنان سرگرم قصه و انتقال میز و چوکی بودیم که انفجار شد. صدای بسیار وحشتناکی آمد. بسیار صدای بلند بود. همگی ترسیدند. استادان میگفتند که نترسید، حرفی نیست، حتما لاستیک ماشین ترکیده است و چون ما نزدیک جادهایم، صدا بلند آمده است. ولی خب، ما متوجه بودیم که خودِ استادان هم حرفشان را باور نداشتند و ترسیده بودند.
هرچند استادان ما را دلداری میدادند که انفجار نیست، یا اگر انفجار هم است اینجا نیست، ما اما فهمیده بودیم که امروز زنده بیرون نمیرویم. در هرصورتش، ناچار بودیم که بیرون میشدیم. تازه از بلاک بیرون شده بودیم، سر زینههای پیش بلاک رسیده بودیم که انفجار دوم شد.
شلوغ، گریه، و لهشدن
انفجار دوم که شد، سر زینههای بلاک بودیم. به چهار طرفم نگاه میکردم دیدم که دختران بسیار گریه میکنند و به هرطرف میدوند. از طرف دروازهی مکتب خاک و دود زیاد به هوا میرفت. بعضی از دختران طرف دروازهی مکتب، بعضیها طرف بلاکها و بعضیها هم طرف دیوار پشت مکتب میدویدند. من هم به طرف دیوار پشت مکتب دویدم. در آنجا شاگردان بسیار زیاد بودند. برای کمک و بیرونکردن دخترانِ گیرمانده در پشت دیوار مکتب، بعضی از پدران و تعدادی از بچههای بیکاری که که تا پیش از این میآمدند و ما دختران را آزار میدادند، هم آمده بودند. آنان سر دیوار مکتب بالا شده بودند و از دست دختران گرفته و دختران را از مکتب بیرون میکردند. دختران چون زیاد ترسیده بودند، بسیار گریه میکردند. بعضیهایشان حتا توانایی ایستادن نداشتند. همگی فکر میکردند حالا که حمله کردهاند حتما داخل مکتب هم میآیند. وقتی که دختران میخواستند از دیوار بالا شوند، بعضیهایشان دوباره به زمین میافتادند. شلوغ و سراسیمگی در حدی بود که وقتی زمین میافتادی، دیگر ناممکن بود برخیزی. به چشم خودم دیدم که دوستم، شکیبا، به زمین افتاد. او هفده ساله بود. افتاد و نتوانست بلند شود. زیر پای جمعیت لِه شد و نافش بیرون شد.