وقت خداحافظی نمیدانست چند سال و چند ماه این دوری طول خواهد کشید؛ نمیدانست کودک یکونیم سالهاش را برای چه مدت نخواهد دید. مصطفا (مستعار) وقتی صحبت میکرد بغض گلویش را گرفته بود و در آن سوی خط چشمانش پر از اشک شد؛ درست زمانی که داشت از فرزندانش و غم سنگینی که در دیار غربت تحمل میکرد حرف میزد.
مصطفا یکی از پناهجویان افغانستانی در اندونزی است. بیش از هشت سال است و این روزها بیش از پیش کلافه و حیران است. میگوید فکرش را هم نمیکرد پروسه پناهندگیاش این همه سال طول بکشد. بارها به ایران رفتوآمد داشت اما در آن کشور به کسی حق شهروندی داده نمیشد و او با پیشنهاد یکی از دوستانش راه اندونزی را در پیش گرفت تا از خطر ناامنی که او را تهدید میکرد در امان بماند. خانوادهاش به او گفته بودند فقط خود را به جایی برسان که در امن و امان باشی. او راه درازی را پیموده است پس از هندوستان به جاکارتا و از آنجا به شهر بوگور اندونزی رفته است. در ۱۷ فبروری در سازمان ثبت شده است. روزهای اول امیدواریهای بسیاری داشت؛ چرا که در ابتدا به آنها گفته شده بود دو سالی باید منتظر بمانند تا کارهای مهاجرتشان انجام شود اما با گذشت این سالها چیزی به جز چشمانتظاری و بلاتکلیفی نصیبش نشده.
مصطفا با روایت آن سالهای اولی که وارد اندونزی شده، میگوید در شهر بوگور پس از ثبت و راجستر اداره مهاجرت پناهجویان را به حال خودشان رها کردند. به گفتهی او در آن روزها تحت پوشش مالی آیاوام (IOM) قرار نداشتند و سه ماه را به سختی سپری کردند. مصطفا تصمیم میگیرد به شهر ماکاسار برود؛ جایی که دیگر پناهجویان افغانستانی نیز آنجا حضور دارند. پس از ثبت و راجستر در این شهر نیز ۴۵ روز دیگر به حال خودشان رها شده بودند و چون جایی برای رفتن نداشتند در محوطهی اطراف ساختمان مهاجرت روزها را به شب میرساندند و سرگردان و بلاتکلیف روزها را زیر سایه درخت سپری میکردند و شبها بر روی سکوها و در اطراف جدول بر روی تکهای از کارتن میخوابیدند. چهل و پنج روز به همین منوال گذشت و سپس اداره مهاجرت آنها را به کمپ مهاجرین انتقال داده است. در آن کمپ کوچک ۲۰۰ پناهجو زندگی میکردند و مانند زندانیان دربند فقط روزی دو ساعت اجازه داشتند به حیاطی که گویا یک فوتسال بود بروند، هوایی تازه کنند و یا فوتبال بازی کنند. دوباره بسته میشد و همه مجبور بودند باز هم به داخل کمپ برگردند. با گذشت زمان مشکلات مهاجران هر روز بیشتر میشد؛ دوری از خانواده و مشکلات اینترنت و قطعی آن یکی دیگر از مشکلات پناهجویان بود بسیاری اوقات ارتباطشان با خانواده قطع و مدتها در بیخبری از عزیزانشان سپری میشد.
خشونت و قوانین سخت داخل کمپها
این پناهجو با یادآوری دوران سخت کمپ در ماکاسار میگوید، از طرف شب ده، پانزده نفر پولیس داخل کمپ میریختند و با حرفهای رکیک و زشت مهاجران را آزار میدادند، گاهی تهدید میکردند. مصطفا میگوید حتا یکی از دوستانش توسط چاقوی تیزی که یکی از آنها بر گلویش گذاشته شده بود بهشدت زخم برداشته بود: «داخل کمپ از دوستانم بود بهنام رحمت، یک چاقو یک نفر در بخش امنیتی چاقو را در زیر گلویش گرفته بود و گفته بود این رقم نکنید شما را میکشم و رحمت سر خود را برگردانده بود، چاقو گردنش را بریده لباس سفیدش پرخون شده بود. همان شب پناهجویان شورش کردند و از مسئولان خواستند تا به این وضعیت رسیدگی کنند. گفتیم اینجا در امنیت نیستیم و امنیت جانی نداریم.» اما آنها در پاسخ گفتند قانون اندونزی اینجا حاکم است و کاری از دستشان برنمیآید.شما باید آرام باشید و به همه احترام بگذارید.
مصطفا به همراه دیگر پناهجویان رنج مضاعفی را تجربه میکنند؛ اینکه به پروندههایشان پس از گذشت این همه سال رسیدگی نشده و از سوی دیگر رفتار نامناسبی که مسئولان و سازمانهای مربوطه با پناهجویان دارند. به گفته او در این جهنم سبز بهترین سالهای عمرشان را در رنج و مشقت سپری کردهاند. این پناهجویان که از شش تا ۱۰ سال بیسرنوشت و بلاتکلیف بهسر میبرند گاه با توهین و تحقیرهایی از سوی کارمندان در اداره مهاجرت روبهرو میشوند و گاه با بیتوجهی سازمان به وضعیت پناهجویان دلشان از زندگی سیر میشود.. مصطفا میگوید باورمندیاش به سازمان ملل (UNHCR) سبب شد تا او این کشور را بهعنوان مسیر ترانزیت مهاجرتش انتخاب کند در صورتی که نمیدانست چه شرایط سختی را تجربه خواهد کرد؟ «من راه اندونزی را انتخاب کردم چون به سازمان ملل خیلی اعتماد داشتم. اعتمادم به دفتر عالی سازمان ملل خیلی زیاد بود. به این باور بودم که حقوق بشر ارگانی است که از حقوق انسانها و حقوق بشر حمایت میکند ولی متاسفانه سالها گذشت و داخل کمپ بودم. زمانی که ما شکایت میکردیم که ما امنیت جانی نداریم و از طرف شب برخوردهای بدی با ما میشود تحقیرمان میکند، فحش میدهد.»
طولانیشدن روند مهاجرت و بیسرنوشتی پناهجویان موجب افسردگی شمار زیادی از آنها شده است. مصطفا از مرگ یکی از دوستانش میگوید. دوستی که با هم صمیمی و رفیق بودند، پسری شاد و خندان اما در روند مهاجرت دچار افسردگی شد و در نهایت دست به خودکشی زد. او با حزنی که در صدایش نهفته است میگوید خبر مرگ دوستش را از شبکههای اجتماعی فهمیده بود و چون پتکی بر سرش آوار شد. مصطفا با ناراحتی از بیتوجهی سازمانهای مسئول مهاجران میگوید سازمان ملل در حق آنها جفا کرده و پناهجویان را گروگان گرفته است.
«رنج دوری ازخانواده»
مهدی وقتی از خانوادهاش حرف میزند اشک و بغض گلویش را میفشارد. او سال ۱۳۸۶ ازدواج کرده و ثمره این زندگی مشترک دو فرزند است. ذبیح که اکنون سیزده سال دارد، زمانی که مصطفا راهی مهاجرت شد ۶ ساله بود. ساحل نام فرزند دیگر او است؛ فرزندی که حضور پدر را لمس نکرده و تصویر او را فقط در صفحه موبایل دیده است. به گفتهی مصطفا فرزندانش از او گلهمندند اینکه در کنارشان نیست و هیچ وفت بهعنوان یک پدر آنها را تا مدرسه همراهی نکرده است. «ساحل مرا از نزدیک ندیده است لمس نکرده، محبتی که بین بچه و پدر باید باشد نیست. حق هم دارد.» مهاجرت شکاف بزرگی میان او وزندگی مشترکش ایجاد کرده است، به گفتهی او در مهاجرت فاصله میان زن و شوهر به سردی میگراید.
سوال بیجوابی که طی این سالها او را رنج داده پرسش خانوادهاش بوده که کارها چطور شد؟ کارها معلوم شد؟ سوالی که جواب خاصی در برابرش وجود نداشت و او فقط سکوت میکند. با آهی که از نهادش برمیخیزد میگوید بارها همسرش خواسته است برگردد. با فرزندانش که صحبت میکند امکان ندارد که مکالمهشان بدون اشک او پایان نیابد.
مصطفا که مسئولیت خانواده پنجنفریاش را بر عهده دارد از اینکه نمیتواند مسئولیت همسری و پدری خود را به خوبی ایفا کند نیز رنج میبرد و میگوید کاش میتوانست امنیت خانوادهاش را تأمین کند و حداقل آنها را بهجای امنی انتقال دهد. موضوع دیگری که مصطفا را میرنجاند شنیدن خبر مرگ عزیزانش در غربت است. به گفتهی او در سالهای غیابتش از وطن از مرگ مادرکلان تا سه خواهرزادهاش کمرش را شکسته و او به اندازهی ده سال پیرتر شده است: «چیزی که بیش از همه در دیار مهاجرات آدم را گوشهگیر میکند شنیدن مرگ عزیزان است، دوستان و اقارب است که از راه دور میشنوی در حالتی بهسر میبری که نه راه برگشت داری و نه راه پیشرفت، حتا دیپورت کردنت دست خودت نیست.من بارها آرزو کرده بودم که ای کاش من ایران بودم و حداقل سه چهار روز در اردوگاه میماندم و بعد مرا دیپورت میکردند به افغانستان.»
درخواست مصطفا از سازمانهای مسئول مهاجران
بیتوجهی به وضعیت پناهجویان، بلاتکلیفی و بیسرانجامی پروندههای مهاجرت، پناهجویان را در اندونزی به ستوه آورده است. مصطفا مانند هزاران پناهجوی دیگر بارها به سازمان ملل و اداره مهاجرت نامه نوشته است. نامههایی که هیچ گاهی پاسخی در برابرش دریافت نکرده است. او میگوید به مهاجران گفته شده که اگر واجد شرایط باشند کیسهای پناهندگیشان قبول میشود، اما حتا یک بار هم به نامههایش پاسخی داده نشده تا بداند واجد شرایط است یا نه؟ او با ناراحتی از وضعیت زندگی در اندونزی، تأکید میکند اگر جواب مشخصی مبنی بر رد کیس پناهندگیاش دریافت کند خودش را دیپورت خواهد کرد: «پرونده مرا یک بار باز کنند. اگر واجد شرایط نبودم به من اعلان کنند. هر چه بگویند انجام میدهم. حاضرم خودم را دیپورت کنم و تمام مسئولیت هشت سال سرگردانی و انتظار را به گردن خود بگیرم.»
پناهجویان در اندونزی هفتههاست جلوی دروازه سازمان ملل تحصن کردهاند و تنها خواستشان رسیدگی به پروندههایشان است. مصطفا نیز هر روز که از خواب برمیخیزد مانند دیگر پناهجویان به جمع تحصنکنندگان میپیوندد تا بلکه بتوانند با فشار بر سازمان ملل و سازمان مهاجرت (IOM) پروسه پناهندگی شان سرعت بگیرد.