خاطرات انفجار مکتب سیدالشهدا

خاطرات انفجار مکتب سیدالشهدا؛ دختران زخمی چه می‌گویند؟ (۲)

حسن ادیب

زمان بیرون‌شدن از مکتب

در دومین انفجار، سروصدا، شلوغ و وحشت بسیار زیاد شد. پشت دیوار عقبی مکتب گیر مانده بودیم. دختران، هرکس هرطرف می‌دویدند. شلوغ و گریه و وحشتِ غیرقابل وصف بود. اگر قرار بود زمین می‌افتادیم، کمتر می‌شد بتوانیم بلند شویم. شکیبا افتاد و دیگر نتوانست از زیر پای جمعیت بیرون شود.

در همین شلوغی، من هم در تقلا بودم که به هر قیمتی هم که شده است، خودم را از میان آن جمعیت گیرمانده در دیوار پشت مکتب، بیرون بکشم. به دیوار بالا شدم. زمان بالاشدن از دیوار، من هم زمین افتادم. من برخلاف شکیبا که زیر پای جمعیت له شد، بلند شدم و چیزم نشد. دوباره به دیوار بالا شدم و این‌بار نیفتادم. از سر دیوار، خودم را طرف بیرون مکتب انداختم و فرار کردم. هنگامی که می‌دویدم، متوجه شدم که بسیاری از دختران به طرف کوه می‌دوند. این‌طرف هم خانواده‌های زیادی پشت دیوار مکتب تجمع کرده بودند و هنوز هم دختران‌شان نمی‌توانستند از مکتب بیرون شوند.

چه حسی داشتم؟

چیزی کم هفده سال از زندگی‌ام می گذشت، برای اولین‌بار بود که چنان حادثه‌‌ای را از نزدیک می‌دیدم. داشتم دیوانه می‌شدم. صحنه‌های عجیبی دیدم: آن‌همه دخترانی که در پشت دیوار مکتب گیر مانده بودند و همه گریه می‌کردند و تعداد زیادی هم زیر پای جمعیت له می‌شدند؛ آن‌همه مردمی که در بیرون دیوار مکتب تجمع و داد و فریاد داشتند؛ آن‌همه دود و آتشی که از پیش دروازه‌ی مکتب بلند بود؛ آن‌همه زخمی و جسدی که پس از بیرون‌شدنم دیدم، همه دیوانه‌ام می‌کرد. وقتی صحنه را چنین دیدم، حس عجیبی داشتم. دلم برای همه‌چیز، برای زندگی،  برای برادر کوچکم تنگ شد. با خودم گفتم که دیگر همه‌چیز تمام شده است.

وقتی کوچه‌‌ای را که نُه سال رفته بودم، گم کردم

وقتی که از دیوار مکتب خودم را بیرون انداختم، اول این‌طرف و آن‌طرف دویدم. به  کلی نمی‌فهمیدم که چه کنم، کجا بروم و راه خانه‌ام کجاست. نمی‌دانم چه شد، یک زمان متوجه شدم که دارم دوباره طرف دروازه‌ی مکتب می‌دوم- درست به‌سوی محل انفجار. نزدیک که رسیدم، کسانی که آن‌جا بودند نگذاشتند که از پیش دروازه‌ی مکتب بروم. از آن کوچه‌ی پشت مکتب که آمده بودم، دیگر نیازی نبود که طرف دروازه‌ی جلوی مکتب بیایم. آن کوچه مستقیم خانه‌ی ما می رفت. من اما راه خانه‌ام را گم کرده بودم.

آنانی که جلو در مکتب بودند، به من گفتند که سرک عمومی امن نیست و باید از راه کوچه‌ها بروم. من هرطرف دنبال کوچه‌ها می‌دویدم. از هر کوچه‌‌ای که می‌رفتم، می‌دیدم که مردمِ کوچه همگی از خانه‌های‌شان بیرون شده‌اند و با بسیار سروصدا و گریه به طرف مکتب می‌دوند. تمامی کوچه‌ها این‌طوری بود. هر کوچه‌‌ای که می‌رفتم، راه نبود. آخر خودم را به یکی از آن کوچه‌ها زدم و فقط می‌دویدم. نمی‌دانستم کدام کوچه است. بعدها که خانه‌ام را پیدا کردم، دیدم همان کوچه‌ی خانه‌ی خود ما بوده است. باور نمی‌کنم، من کوچه‌‌ای را که نُه سال هر روز رفته بودم، گم کرده بودم.

وقتی در کوچه‌ها گم شده بودم، موترهای پر از زخمی و زرنج/ سه‌چرخ‌های پر از جسد می‌دیدم. در یکی از آن کوچه‌ها موتری را دیدم که فقط زخمی پشت زخمی انداخته بود. گویا گوسفند بار زده است. در کوچه‌ی دیگری سه‌چرخی را دیدم که جا نداشت. پاهای زخمی و پرخون یکی از دختران بیرون از سه‌چرخ آویزان مانده بود. هنوز از هردوی پای آن خون می‌چکید.

من هرچه مردُم و موتر و زخمی و زرنج بیشتر می‌دیدم، وحشتم بیشتر می‌شد. با دیدن آن‌ها ترسم چندبرابر شد و تیزتر می‌دویدم. هرقدر می‌رفتم، کوچه‌ها تمامی نداشت. نمی دانستم چه باید کنم. آخرش خودم را زدم به کوچه‌‌ای و گفتم از همین کوچه می‌روم هرجایی هم که رفت. رفتم و رفتم تا این‌که بالاخره کوچه تمام شد و به سرک رسیدم.