حسن ادیب
سکینه صنف ۱۲ است. او پارسال از هرات به کابل آمده و مستقیم دانشآموز مکتب سیدالهشدا شده است. یک سال در مکتب سیدالشهدا درس خوانده است. او در نخستینروزهای آمدنش به کابل، حادثهی دانشگاه کابل را شنیده است. عکسهای حادثه را از رسانههای اجتماعی دیده و از گشتوگذار در کابل میترسیده است. شنیده بوده که مکتبشان هم در تهدید است. استادان میگفتهاند که اگر قرار باشد حادثهای، درگیریای پیش بیاید، لااقل دختران مقداری آمادگی داشته باشند. سکینه اما تصور نمیکرده حالا که دانشآموز این مکتب میشود، روزی و روزگاری هم بیاید که ناگهان مکتبش را منفجر کنند و به یکبارگی همه چیز عوض شود: دوست و همصنفی که هیچ، خودش، خواهر کودکستانی و علی برادرش، هرسه زخمی شوند.
روز مکتبرفتن
بعدازظهر شنبه بود. ساعت یک. آمادگی رفتن به مکتب را نداشتم. دلبیدل طرف مکتب حرکت کردم. آمدم. پیش مکتب که رسیدم، متوجه شدم لین برقی که از پیش مکتب کشیده شده بود، مثل هرروز نبود. خیلی مشکوک و نامنظم بود. من به جز برهمی لین برق، چیز دیگری ندیدم، ولی چند دقیقه بعد داخل صنف که رفتم، دختران میگفتند چند روز میشود که موتری پیش روی مکتب ایستاد است. آن روزها مکتب در تهدید بود و دختران میگفتند که موتر مشکوک بهنظر میرسد. البته تعدادی هم خوشبین بودند و میگفتند که چیزی نیست، فقط تایر/لاستیک موتر پاره شده است و همینجا مانده است. تعدادی هم میگفتند که نه، لاسیتک موتر پاره نشده، موترِ میوهی خشک است و اینجا میوهی خشک میفروشد. در هرصورتش اما یک چیزی مشکوک بود و یک حس گنگی مرا مضطرب کرده بود.
داخل صحن مکتب شدم. دختران زیاد آمده بودند. شلوغ بود. هرکس هرطرف میرفتند. روال، عادی بهنظر میرسید. من آن روز کمی خسته بودم و حسوحال دورزدن صحن مکتب را نداشتم. مستقیم داخل صنف رفتم. در صنف با فضه، دوستی که چند ساعت بعد در دومین انفجار کشته شد، سلام کردم. دختران دیگر هم کمکم آمدند. زهرا، نمایندهی صنف قرار بود که از دانشآموزان، «فطر روزه» جمع کند.
درس فارسی
در مکتب، استاد کم داشتیم. تعداد اعضای صنف ما زیاد بود. حدود ۵۰ نفر در یک صنف بودیم. آنروز فقط دو نفر غیرحاضر داشتیم. بهدلیل کمبود استاد، از شش ساعت درسی، آن روز دوساعت درس خواندیم و بقیهی ساعات درسی ما خالی بود. استاد مضمون فارسی ما، استاد مالک بود. او استادِ شاد و باحالی بود. برای ما خستهکن تمام نمیشد. آنروز اما برخلاف دیگر روزها، بدخلقتر و جدیتر بود. چندنفر از دختران در بیرون، جلو پنجرهی ما بودند و استاد مالک با آنان کمی بدخلقی کرد. دیده میشد که استاد هم مضطرب است. گویا یک حس گنگی به او هم چیزهایی میگفت. یادم است به دختران جلو بیرون پنجرهی صنف گفت که «باید داخل صنفهایتان باشید. امروز نباید بیرون باشید».
نمیدانم چرا ولی آن روز به ما تفریح نداد. شاید چیزهایی مشکوک بهنظر میرسید یا هم بهدلیل اینکه چون پیشپیش عید و رخصتی بود و دانشآموزانی بیشتری آمده بودند، از شلوغ میترسیدند. در هرصورتش آن روز ساعت تفریح نداشتیم.
از شش ساعت، چها ساعت اول بیکار بودیم. استاد نداشتیم که به ما درس بدهد. ساعت پنجم، دری داشتیم. درس دری که تمام شد، ساعت ششم شد. ساعت ششم، ریاضی داشتیم. استاد، هم چنان مثل هر روز، تا از دنبالش نرفتیم، نیامد. نمیدانم چه کسی رفت، ولی استاد را آوردیم. درس خیلی کمی خواندیم. فقط چندمثال کار کردیم و تمام شد. رخصت شدیم. همین که در دهلیز رسیدیم، انفجار شد… .