حسن ادیب
هنگام رخصتی
زمانی که رخصت شدیم، به دلیلی اینکه عید فطر نزدیک بود و قرار بود «خانهتکانی» داشته باشیم، تعدادی از ما دختران بینِ هم قرار گذاشتیم که فردا دیگر مکتب نیاییم. بعضیها اما هنوز میگفتند که فردا هم مکتب بیاییم. قصه دقیق مشخص نشد، همینطوری ماند و رخصت شدیم.
خواهر کوچک من، زهرا، در کودکستان «دانایی» بود. کودکستان دانایی روبروی دروازهی خروجی مکتب سیدالشهدا است. قرار بود من دنبال زهرا بروم و او را گرفته خانه ببرم. از مکتب داشتیم بیرون میشدیم. من و همکلاسیام، نرگس، باهم بیرون شدیم. همیشه ساعت مرخصی از مکتب، حالوهوای خوشی داشتهام. ما عصرها رخصت میشدیم و عصر، همیشه جذابتر است. در بهار، روزهایی که آسمان ابرِ سفید داشت، چندهزار دختری که همه با روسریهای سفید و همزمان از مکتب رخصت میشدند، گویا زمین را به فصل بارانیاش برمیگرداندند. دلم میشد ساعتها یک جای بلندِ دور بایستم و بیرونشدن دختران را تماشا کنم.
من و نرگس دست به دست بودیم. خوشخوش بیرون میشدیم. روبهروی مکتب، مکتب دانایی است. از جاده رد شده بودیم که سراغ زهرا برویم. داشتم به نرگس میگفتم که فردا مکتب نیاییم. منتظر موافقت نرگس بودم. نرگس دستم را فشار داد، می خواست چیزی بگوید که انفجار شد. هوا تاریک شد. هیچچیزی دیده نمیشد. از آسمان سنگریزه میبارید. متوجه دستم شدم، دیدم نرگس نیست. پاک فراموش کردم که زهرا در کودکستان است.
دردی احساس نمیکردم. بهنظر میرسید که جانِ سالم بهدر بردهام. دویدم طرف خانه. در راهِ خانه، به یکبارگی یادم آمد که من و همکلاسیام نرگس دست به دست بیرون میشدیم و هردو داشتیم دنبال خواهرم زهرا می رفتیم. دوباره یادم آمد که زهرای چهارساله در کودکستان است؛ درست در همان چندقدمی انفجار. برگشتم. دویدم طرف مکتب دانایی. در راه، همچنان که داشتیم میدویدم، دو دختر حدود ۱۳ ساله دیدم که پیراهن آبی و چادر و شلوار سفید داشتند. آنها پای دیوار ایستاده بودند. لباسهای سفیدشان به کلی سرخ شده بود. به رنگ خون درآمده بود. پایشان زخمی بودند و نمیتوانستنند فرار کنند. من رد شدم. صحنه وحشتناکتر از آن بود که من بتوانم به آنها کمکی کنم. تازه که از زهرا هم بیخبر بودم. از آنها که رد شدم، دختر دیگری دیدم که از ناحیهی سرش بسیار خون رفته بود. داشت بسیار آهستهآهسته راه میرفت که مادری آمد و او را هول داد. مادر، دخترش را صدا میزد. من به آن مادر گفتم که این دختر را نباید هول بدهید. او نشنید و رفت.
من رفتم تا اینکه پیش مکتب دانایی رسیدم. آنجا هم دختری دیدم که از ناحیهی پا زخمی شده بود. معلوم بود که خیلی خونریزی کرده بود. شلوارش پر از خون بود. محافظ مکتب دانایی، مرد میانسالی بود. او روبهروی آن دختر زخمی نشسته بود و حتا از جایش بلند هم نشده بود. من از خودم تقریبا بیخبر بودم. چادرم از سرم افتاده بود و خبر نشده بودم. دویده داخل مکتب دانایی رفتم. وارد منزل سوم شدم. پسرخالهام، کبیر هم آنجا درس میخواند. او صنف پنجم بود. من متوجه کبیر نشدم. سریع رد شدم و رفتم بالا. بلد بودم. درِ صنفِ زهرا را باز کردم و دیدم که تمام دختران صنف، وسط اتاق ایستادهاند و استادشان دورادور آنان میگردد. من همین که وارد شدم چیغ زدم که « زهرا کجایی؟»… .
هم گریه میکردم و هم میگفتم زهرا کجایی. استاد به من گفت که زهرا خوب است و چیزش نشده است. من به حرف استاد گوش ندادم و دست زهرا را گرفته از صنف بیرون شدم. از صنف که بیرون شدم، مدیر مکتب دانایی اجازه نداد که بیرون برویم. چندنفر دیگر را هم نگذاشته بود که بیرون شوند. دیگران بیرون شدند. ما را اما نگذاشت. بالاخره ما هم بیرون شدیم. تازه از در خروجی مکتب بیرون شده بودیم، هنوز به کوچه هم نرسیده بودیم که انفجار دوم شد. با انفجار دوم، تمام شیشههای مکتب دانایی به زمین ریخت. چنان که چنددقیقه پیش هنگام انفجار اول، دست من به دست نرگس بود و حالا نمیدانستم که کجاست، اینبار در انفجار دوم دست زهرا به دست من بود. هوا از انفجار چنددقیقه قبل، بسیار تاریکتر شده بود. همین که کمی دود و خاک کمتر شد توانستم زهرایم را ببینم: دیدم که شیشههای طبقهی دوم مکتب روی زهرا ریخته است و زهرا پرخون شده است. زهرا گریه نمیکرد. ترسیدم که قلبش ایستاد شده باشد و نتواند نفس بکشد. همانطوری، فقط ایستاد مانده بود. وقتی که زهرا را اینطوری دیدم، در جا خودم افتادم. فقط هنگام افتادن اینقدر متوجه شدم که زخمی شدهام. دیگر از چیزی خبر نشدم. نفهمیدم زهرا زنده بود یا نه. گریه کرد یا نه. کجا شد. فقط وقتی به هوش آمدم که روی بستر پرخونِ شفاخانهام… .