جنگ، عشق را چندبرابر می‌کند

حوریه امیر

این قانون طعبیت است؛ از هر چیزی دوری کنی به تو نزدیک می‌شود، از هر چیزی نفرت کنی همان نصیبت می‌‌شود.

پدرم یک نظامی بود، او تمام‌وقت دور از خانه به‌سر می‌برد و مادرم همیشه در انتظار آمدن پدرم شب‌ها را صبح می‌کرد تا این که بعد ماه‌ها پدرم به خانه می‌آمد. از این‌که یک نظامی بلندرتبه بود نمی‌توانست زود زود به خانه بیاید‌. مادرم می‌گفت خدا به نصیب هیچ دختری شوهر نظامی نکند و همیشه خواستگارهای من را که تحصیلات‌شان در رشته‌های نظامی بود یا هم در نظام وظیفه داشتند، جواب رد می‌داد. اصلا نمی‌گذاشت به خانه بیاید می‌گفت من دخترم را به یک نظامی نمی‌دهم. اتفاقا من خودم دوست نداشتم همسر نظامی داشته باشم.

سال‌ها با تمام خوبی‌ها و بدی‌ها، پستی‌ها و بلندی‌ها، غم‌ها و شادی‌ها گذشت. تحصیلاتم را تمام کرده بودم و پدرم متقاعد شده بود. در یک ولایت که خیلی دور از پایتخت افتاده است زندگی می‌کردیم. بعد آمدیم کابل و یک ‌سالی از زندگی ما در کابل می‌گذشت، با پسری که از شهر ما است آشنا شدم. احساس خاص نسبت به او داشتم، شاید هم دارم، شاید هم این حساس به‌خاطری بود که من او را از قبل می‌شناختم و فکر می‌کردم چون بعد چندسال دوباره با آن آشنا شدم این حساس برای این باشد.

یک‌ماه تلفنی صحبت می‌کردیم اما من هنوز درست نمی‌دانستم او واقعا چه شغلی دارد فقط می‌فهمیدم در سفارت امریکا مصروف کار است. برای این‌که مزاحم کارش نشوم معمولا صبح وقت یا شام و بعضی وقت‌ها هنگام ناهار برایش پیغام می فرستادم. مدت‌ها نمی‌دانستم که شغلش چیست. اما بعد چندماه برایم گفت که وظیفه‌اش در سفارت چه است چون دیگر به من اعتماد داشت. هرچند همه چیز را مختصر بیان کرد ولی همچنان من درست نفهمیدم، فقط چیزی‌که ذهنم را مغشوش کرد این بود که او ماهی یک بار یا دو بار بعضی وقت هم سه یا چهار بار به ولایات جنگ‌زده سفر داشت با عساکر ناتو به جنگ می‌رفت و این برای من خیلی سخت بود. تحمل چنین موضوع را نداشتم اصلا برایم قابل هضم نبود؛ چون من دیگر با تمام وجود عاشق آن پسر شده بودم.

 دیگر خیلی دیر شده بود؛ عشق به قلب آدم در نمی‌زند، بی‌اجازه وارد می‌‌شود. پدیده‌ا‌ی بی‌شرم و بی‌تربیت است، اصلا هم به کسی حق انتخاب نمی‌دهد.

شما یک‌فرد اشتباه را در یک زمان اشتباه، اشتبا به‌دست می‌آورید و همین عشق است. در چیزی که برنامه‌ریزی وجود داشته باشد آن عشق نیست؛ برنامه‌ای است که خود انسان طرح کرده است.

من این موضوع را برای او هیچ وقت بازگو نکردم که من و مادرم دوست نداریم داماد نظامی یا کسی‌که برای نظام کار می‌کند داشته باشیم؛ یک نفری در زندگی ما بیاید که همیشه بین ما و او، وظیفه‌اش قرار بگیرد.

بعد فهمیدن این موضوع من با آن پسر مهربان‌تر شدم و بیشتر اوقات وقتی عصبانی بود، من سکوت اختیار می‌کردم حتا اگر مقصر او بود. چون نمی‌خواستم از طرف من ناراحتی یا فشاری داشته باشد. برای‌ این‌که به اندازه کافی سرش شلوغ بود؛ فکر می‌کردم اگر من همچنان برای خواسته‌هایم و کم‌توجهی‌های که به من می‌کند خیلی تحت فشار بیاورمش، عشق ارزشش را از دست می‌دهد و من می‌شوم یک آدم خودخواه، بی پرواه و نافهم که ذره‌ای از عشق نمی‌فهمد؛ در عشق خودخواهی وجود ندارد؛ به هیچ عنوان نمی‌توانید کسی را برای خواسته‌های خود تحت فشار بیاورید و بعد بگوید این عشق است. نخیر، این عشق نیست! این اوج خودپسندی است.

کسی نمی‌تواند نسبت به فردی که در زندگیش فرد خاص شناخته شده است و هر زمان نام از آن برده می‌‌شود احساس خاصی در دلش برای او پیدا می‌‌شود بی‌پروا باشد. باید همیشه مواظبش بود همانند مادری که مواظب کودک خود است.

همچنان باید زیرکانه همراهش رفتار کنید تا بی‌مهری و بی‌توجهی از شما سر نزند وگرنه دیگر نمی‌توانید به حالت اول برگردانیدش. او به اندازه کافی خوبی و بزرگی داشت که من نمی‌توانستم نسبت به آن بی‌مهر و بی‌توجه باشم.

مثل کودک حسود، مهربان، خوش‌خو و ضدی بود که بدون خودش و من هیچ بنده خدا برایش مهم نبود و این اخلاقش مرا مجذوب خودش کرده بود و من توان دوست نداشتنش را نداشتم و یا این‌که به عشق او بی‌توجه باشم.

چیزهایی زیادی را از او آموختم و چیزهای زیادی در سن کمی که داشت یاد گرفته بود و این تلاش، فهم و ذکاوتش او را از پسرهای دیگر متفاوتر و خاص‌تر می‌کرد و همیشه به تنهایی از پس مشکلات بدر می‌آمد.

زمان به سرعت می‌گذشت و من هر لحظه که نفس می‌کشیدم و هر روزی که به عمرم اضافه می‌شد عاشق‌تر می‌شدم تا این‌که بعد چند ماهی یک روز پیغامش آمد که من سفر می‌روم. برای لحظه‌ای بدنم تبدیل به توته یخ شد و موهای بدنم سیخ شد. احساس کردم برقم گرفت. بعد چند ثانیه شوک پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت: «یکی از ولایات شرقی، اما برایت نمی‌گویم کدام ولایت چون اجازه ندارم.» از آن‌جایی که قبلا برایم مختصر گفته بود، حتا در مورد حوادث که قبلا همراهش رخ داده بود و خدا نخواسته کم بوده بمیرد و شدت جنگ در کدام مناطق افغانستان به چه درجه است، معلومات کافی داشتم، دیگر تکرار نکردم سوالم را؛ چون می‌دانستم اگر خیلی اصرار کنم می‌گوید و نشود مشکلی برایش پیدا شود، گمانم ماه رمضان بود، اولین باری بود که بعد رابطه ما به سفر (جنگ) می‌رفت.

من روزه داشتم، همزمان مصروف خواندن یک کتاب بودم؛ پیغامش آمد و بعد خداحافظی چند دقیقه گذشت و تلفنش خاموش شد.

احساس می‌کردم زمین و زمان به هم خورده و قیامت شده است، اما من هنوز به روی زمین باقی مانده‌ام، فشار ماه رمضان هم بود بدنم سرد شد و گلویم بغض کرده بود و در باغچه پایین آپارتمان ما، با کتابی که با خودم داشتم، روی یک نیمکت نشسته بودم و دعا می‌خواندم. البته کتاب یک رمان بود، من با خودم دعا می‌خواندم، دعا را از کتاب نمی‌خواندم. بعد چند لحظه که حالم خوب شد خودم را به خانه رساندم و به اتاقم پناه بردم. چند لحظه نشستم و با خودم تصورات عجیبی می‌کردم اما برای این‌که افکار منفی از ذهنم دور شود از اتاقم خارج شدم و رفتم طهارت گرفتم تا نماز عصر را ادا کنم. در دعاهایم فقط سلامتی او را از خدا خواستم.

بعد این‌که با اعضای فامیلم افطار کردم دوباره به اتاقم رفتم و به تلفنم سر زدم که آیا پیغامش آمده یا خیر اما هیچ پیغام نیامده بود.

من برنامه‌ای که با او صحبت می‌کردم باز گذاشتم تا هر لحظه آنلاین شود من متوجه شوم و حالش را بپرسم، اما ساعت دوازده شب شد و او هنوز هم به جای که امنیت و آنتن باشد نبود و من دوباره به انتظار کشیدن ادامه دادم.

بخیز بخیز که سحر شده است! مادرم بود. وقت چشمانم را باز کردم متوجه شدم که خواب رفته بودم و انترنت آنلاین بوده اما هیچ پیغام نیامده، با کشیدن اوف! از جایم بلند شدم، همزمان با مسواک کردن دندان‌هایم به شماره‌اش زنگ می‌زدم اما خاموش بود.

سحری کردم و تلفنم را آنلاین گذاشته و با خودم دعا می‌خواندم. همین‌طور خوابم برده بود و پیغامش آمد اما بعد چند دقیقه فکر کنم بیدار شدم و در پاسخ گفتم خوبی؟ چند دقیقه گذشت گفت، بله خوبم نگران من نباش؛ دوباره رفت…. صبح شد، شب شد این بار شب یازده بجه‌ها پیغامش آمد خوب بود و من خیلی پرس‌وجو نمی‌کردم چون خیلی مصروف بود فهمیده می‌شد.

به خبرها شنیدم که نیروهای ناتو بعضی از بزرگان طالبان را در هلمند از بین برده است.

فهمیدم! پس هلمند رفته است؛ اما هلمند که ولایت شرقی نیست! از آنجایی‌که خیلی دختر کنجکاو و زیرک هستم فهمیدم به‌خاطر امنیت این‌طور گفته بود.

یک هفته گذشت و من خیلی ضعیف و لاغر شده بودم، همزمان با تشویش بودن او در جنگ من همچنان روزه می‌گرفتم.

نزدیکی‌های عید شده بود و بعد هشت روز دوباره کابل آمد و آن روز برای من روزی بهتر از عید بود آن‌چنان خوش بودم که احساس می‌کردم همه دنیا مال من شده است و من شدم ملکه دنیا!

زمان رسید خودش همچنان خوشحال بود، می‌گفت می‌دانی بهترین سفرم بود بعد دیر وقت چون من در جنگ هر لحظه به تو فکر می‌کردم و عشق‌ات چنان نیروی به من می‌داد که هیچ قدرت دنیا توان مقابله با من را نداشت؛ چون تو بزرگ‌ترین دلیل هستی که به زنده ماندن زیادتر تلاش می‌کنم.

چند ماه گذشت؛ درست یادم نمی‌آید اما گمانم دو یا سه ماه می‌گذشت، یک روز ساعت دوی ظهر بود که پیغامش آمد، من سفر می‌روم اگر زنگ زدی و تلفنم خاموش بود نگرانم نشوی، گفتم درست است اما قبل رفتن زنگ بزن یا اگر خیلی مصروفی صدایت را بفرست، چند لحظه گذشت که صدا فرستاد: «این هم صدا بشنو صدای هلیکوپتر هم است.» من صدا را بار بار گوش دادم و برای آخرین بار زنگ زدم که تلفنش دیگر قابل دسترس نبود و بی‌اختیار با صدای گوشی که می‌گفت شماره را که شما دایر نمودید قابل دسترس نیست، اشک‌هایم جاری شد. تصور کردم اگر خانمش بشوم و بعد هر چند ما همین‌طور مرا رها کند و برود، نه خبری از او داشته باشم، نه مکانش برایم معلوم باشد، نه بدانم آیا زنده برخواهد گشت یا خیر چطور تحمل خواهد کردم. شاید سخت‌تر از این روزها باشد که بر من می‌گذرد. اشک‌هایم را پاک کردم و رفتم نماز ظهر را ادا کردم و باز هم از خدا تنها سلامتی او را خواستم. برایم هیچ چیزی مهم‌تر از سلامتی او نبود.

شنیده بودم و در افسانه‌ها خوانده بودم، معمولا شدت عشق شما را وادار می‌کند تا شاعر شوید، شاید همه شاعران اول عاشق شدند، بعد شاعر. شعری از نظر خود نوشتم و غرق در خیالات شدم. تصویری که از او داشتم همچنان در اسکرین تلفن آورده و به آن نگاه می‌کردم.

شب دوباره مانند دفعه قبل انترنت تلفن را روشن گذاشته و منتظر پیغامش ماندم؛ اما پیغامی نیامد و من بیدار ماندم، شاید تا ساعت یکِ شب، اما همچنان من خواب رفتم. صبح وقت بیدار شدم به اولین لحظه تلفنم را بررسی کردم، اما هنوز پیغامی نیامده بود و آنلاین هم نشده بود. به شماره‌اش زنگ زدم. در دسترس نبود.

تا شام هر ثانیه سری به پیغام‌رسان می‌زدم، اما هیچ خبری نبود. بعد این‌که غذا را پختم رفتم به اتاقم و نزدیک کلکین ایستادم. چراغ اتاق را خاموش کردم تا اگر کسی بیاید صورت خسته و به‌هم‌ریخته‌ام را نبیند. به فکر او مشغول بودم که یکباره نفسم تنگ شد. چنان تنگ شد که احساس می‌کردم یکی ریسمان را به گلویم پیچانده و اجازه نمی‌دهد نفس بکشم. هر قدر کوشش می‌کردم که نفسم بیرون شود، نمی‌شد. بعد خودم را به پنجره اتاق رساندم و سرم را از کلکین اتاق بیرون کشیدم. دوباره کوشش کردم، با هر بار کوشیدن تصویر معشوقم از ذهنم می‌گذشت و احساس می‌کردم در یک شرایط سخت قرار گرفته است و نفسم دوچندان تنگ می‌شد.

بعد این‌که چند بار تلاش کردم نفسم بیرون شد و کمی خوب شدم، بعد از آن بدنم به لرزیدن شروع کرد. هرچند هوا خیلی گرم بود، شاید از شدت ترس به لرزش افتاده بودم و همزمان اشک می‌ریختم. چه دردی داشتم نمی‌دانستم، چه دوای برای سلامت‌ام بخورم نمی‌دانستم. اما انگار درد و دوا از یکجا سرچشمه گرفته بود؛ در همین اوضاع پیغامش آمد: «من خوبم.» یک نفس بلند از عمق قلبم بیرون شد و به بیرون از کلکین رفت و نوشتم: «خدا را هزار بار شکر.» گفت: «صبح می‌آیم.» گفتم بخیر. بعد گفتم شب‌ها تا دیر بیدارم هر زمان وقت داشتی سر بزن. گفت: «خوب.» بعد رفت شب یازده بجه بود آمد، احوال‌پرسی کرد. بعد گفت تو بخواب. گفتم مگر این‌که همین‌طور خوابم ببرد در غیر آن نه دلم می‌‌شود که بخوابم نه خوابم می‌برد؛ چون همیشه به فکر تو هستم که در چه وضعیت خراب باشی و این که برایت هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، خیلی زجر می‌کشم. کاش می‌شد من هم با تو بروم.

گفتم فقط وعده بده درست و سلامت نفس من را برمی‌گردانی. گفت: «به دو چشم من خودم را صحیح و سلامت برمی‌گردانم.» صبح تا ساعت‌های یازده و نیم روز منتظرش بودم. آمد و بدون احوال‌پرسی دیگر چیزی نگفت و من هم گفتم حتما خسته است. دو شب می‌‌شود نخوابیده است. کمی ذهنم مغشوش شد. گفتم نکند کاری شده، اما بعد دوباره از این‌که بخیر برگشته خوشحال شدم. و همه چیز فراموشم شد.

او زخمی شده بود اما من نمی‌دانستم، شاید آن زمان که نفسم بند شده بود او زخمی شده بود. چند روز گذشت، بعد برایم تعریف کرد که من زخمی شده بودم.

چندماه گذشت و جنگ‌ها در سراسر افغانستان شدت گرفت بود و ما سر یک مسأله باهم گفت‌وگو کرده و از هم ناراحت بودیم. دو ماه باهم صحبت نکردیم؛ اما هر زمان هر کدام از ما به یکی دیگر خود دلتنگ می‌شدیم. می‌آمدیم یک بازدید پیغام‌های گذشته را می‌کردیم و از آنلاین بودن یک دیگر خود هر کدام از ما احساس خوشی می‌کردیم و فکر می‌کردیم او خوب است.

همه ولایات را طالبان گرفتند، تنها کابل باقی مانده بود. می‌دانستم فعلا هیچ سفری ندارد چون نیروهای ناتو دیگر تصمیم گرفته بود با طالبان نظر به توافقی که کرده بود، نجنگد. خیالم راحت بود. در ۱۵ آگست کابل را طالبان گرفتند و من در تشویش بودم که خدا نکند اتفاقی برایش بیفتد. پنج روزی گذشت و من برایش زنگ زدم. گفتم کجایی، گفت در میدان هستم و افرادی که اسناد دارد امریکا انتقال می‌دهیم. گفتم خودت چه؟ تو را خواهد برد گفت: «شاید در پرواز آخر من هم بروم؛ اما هنوز دقیق معلوم نیست، شاید هم بعدها در ماه‌های بعدی بخواهند ما را انتقال بدهند.» در لحظه اول وقتی گفت من هم در پرواز آخر می‌روم، احساس کردم یکی قلبم را از جایش گرفت و انداختش زمین؛ اما دوباره به سلامتی او فکر کردم و بی خیال همه دلتنگی‌هایم شدم و تنها به این اندیشیدم که باید نفس من از این خرابه برود و زمانی گفت شاید بمانم بعد من را انتقال بدهد به تشویش شدم گفتم نکند بماند.

به‌خاطر ازدحام زیادی که در انتقال‌دادن مسافران داشتند، گفت: «من بعدا همراهت صحبت می‌کنم.» تلفن را قطع کرد.

شب بود که در پیام گفت: «اگر من بروم تو چه کار می‌کنی؟» گفتم من برای تحصیلات می‌آیم نزد تو، خندید گفت: «درست است عزیزم؛ خوب شد ناراحتی تو تمام شد.»

دو روز گذشت، در میدان انتحاری شد زمانی به تویتر سر زدم و خبر را دیدم دست و پایم به لرزش افتاد، تا نیم ساعت انتظار کشیدم. گفتم اگر خوب باشد حتما در انتقال اجساد مصروف است؛ اما دیگر نمی‌توانستم منتظر بمانم زنگ زدم گفت: «نه من خوبم انتحاری جایی شد که خیلی دور از ما بود تو تشویش نکن.» گفتم: «درست، شکر که خوبی متوجه خود باش و لطفا دیگر به میدان نرو.» گفت: «نمی‌توانم وظیفه من است که باید باشم.» خلاصه تا آخرین شب که نیروهای ناتو بودند او و دیگر همکارهای افغانستانی‌اش با نیروهای ناتو بودند؛ بعد همه به مکان‌هایی که داشتند رفتند.

مدت دو و نیم سالی که من همراهش در تماس بودم او را هرگز مانند شب ۳۱ اگست ناراحت و شکسته ندیده بودم؛ مانند مرغی می‌ماند که انگار بعد از بیرون‌شدن جوجه‌هایش از تخم‌ها، همه را یکی کشته است و مرغ دیوانه‌وار این‌طرف و آن‌طرف می‌دود. می‌گفت: «بزرگ‌ترین زحمات را قبول کردیم، بیشترین خطر را به دوش کشیدیم به این فکر که افغانستان را آباد می‌کنیم. خیر اگر در این راه بمیریم، خیر اگر شب و روز نداریم، اما ما یک روز پیروز خواهیم شد، ما برای آرزوهای میلیون‌ها انسان سینه سپر کردیم تا باشد راه را برای دیگران هموار کرد باشیم؛ اما انگار این همه زحمات ما بیهوده بود؛ چرا؟ چرا؟ چرا؟ باید به این راحتی افغانستان از دست می‌رفت؟» می‌گفت: «من هیچ انگیزه برای زندگی ندارم اصلا دیگر زندگی برای من معنی ندارد» هر قدر می‌گفتم تو زحمتت را کشیدی تو حقی که در قبال وطنت داشتی ادا کردی، بیشتر از چیزی که یک انسان برای وطن خود می‌کند تو کردی، این‌که افغانستان به بیست سال عقب رفت گناه تو نیست نباید امید خود را از دست بدهی، شاید این حکومت چندان دوام نکند می‌گفت: «فرقی ندارد چقدر دوام می‌کند اما من خیلی شکستم، اگر خودکشی گناه نبود وقت خودم را کشته بودم.»

این‌قدر ناامیدی را من در گفتار او هیچ وقت ندیده بودم.

آخرین طیاره ساعت دوازده شب پرواز کرد که آخرین نیروهای ناتو از افغانستان رفت و او و تعدادی زیادی از همکاران‌شان را به دلایل مختلف در افغانستان گذاشتند.

دو هفته بعد نظر به تعقیبات که خانه به خانه شروع شده بود گفت: «دیگر نمی‌توانم همراهت صحبت کنم شاید هم هیچ کدام از اپ‌های موبایلم را فعال نگذارم، برای این‌که جانم در خطر است؛ اما تشویش نکن من مواظب خودم هستم». گفتم درست است.

اما آهسته آهسته از همه جای گم شد؛ بعد دو ماه از یکی از نزدیکان‌شان خبر گرفتم، گفت هنوز افغانستان است و به ولایت خود رفته؛ اما با کسی ارتباط ندارد و هنوز آن را انتقال نداده است، همچنان تعدادی زیادی از همکاران‌شان را انتقال نداده است.

در این دو ماه هر لحظه برایش دعا می‌کردم که زودتر از افغانستان انتقالش بدهد، اما انگار دعایم مستجاب نشده بود؛ با خودم گفتم شاید از دل دعا نکردم و تحمل دوری‌اش را ندارم که دعایم مستجاب نمی‌‌شود.

حالا شش ماه گذشته است و من هیچ خبری از او ندارم؛ اما مطمین هستم او هنوز هم افغانستان است چون تعدادی زیادی از نیروهای داخلی‌شان را ناتو انتقال نداده است.

اگر او را طالبان گرفته باشد، اگر شکنجه‌اش کند، اگر… هر لحظه به این چیزها می‌اندیشم و هر ساعت عمرم مانند یک سال می‌گذرد. من دیگر نه تحمل دوری‌اش را دارم نه تحمل ماندش را در افغانستان؛ چون او کسی بود که در حملات شدید نیروهای ناتو حضور داشت.

اگر نخواهد یکی از این افرادی را که با نیروهای ناتو کار کردند انتقال بدهد، دیگر در هیچ نقطه دنیا هیچ انسان بالای نیروهای ناتو و دیگر دسته از افرادی که برای کمک به کشورهای جنگ‌زده می‌آیند باور نمی‌کند.

من امیدم را از دست نداده و همیشه دعا می‌کنم که همه همکاران داخلی نیروهای امریکایی سلامت با فامیل‌های‌شان به امریکا بروند.

و اگر هم آن‌ها را انتقال نمی‌دهند، در افغانستان در امان بمانند؛ چون در جنگ همیشه بیشترین صدمه را عساکر و کسانی که عملا در جنگ حضور دارند، می‌بینند و بیشترین زحمت را همچنان آن‌ها می‌کشند.

به امید این‌که ما پرنده‌های عاشق دوباره پرواز کرده به هم برسیم و هیچ قفسی در دنیا سد راه عشق ما نشود.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *