حسن ادیب
راضیه صنف یازدهم مکتب و هفده ساله است. میگوید: «تا پیش از انفجار مکتب سیدالشهدا روزهای خوشی داشتم.» این را که میگوید به یکبارگی لرزهای در صدایش پیدا میشود. گلویش را بغض میگیرد. بعد جملهاش را تصحیح میکند: «اگر نه روزهای خوش، دستکم شبهایم زخم و کابوس نداشت».
تقریبا سه روز میشد که مریض بودم. دلم نمیشد که مکتب بروم. آن روز همچنان نمیخواستم مکتب بروم. با آن هم نمیدانم چطوری، ولی رفتم. ساعت ۱۲ آماده شدم. حمام کردم و راهی مکتب شدم. چیز خاصی احساس نمیکردم. فقط اینقدر بود که نمیخواستم مکتب بروم. در راه مکتب، هرچه به مکتب نزدیک میشدم، حس بدی پیدا میکردم. در دلم میخواستم وقتی که مکتب رسیدم، با تعداد زیادی از دختران بگردم و بخندم. گویا یک چیزی به من از یک آخرین دیدار خبر داده بود. حس بدی داشتم. میگفتم شاید پیش بیاید که دیگر همدیگر را نبینیم. رسیدم مکتب.
آنجا، اول با سه نفز از دوستانم ملکه، مارینا و زهرا زیر درختان مکتب رفتیم. یادم نمیرود. عصر بسیار قشنگی بود. درختان سایه انداخته بود، گهگاهی باد ملایمی میوزید و من و جمعی از دختران در مورد گشتوگذارِ روزهای عید صحبت میکردیم. اینکه کجا و خانه کیها برویم. آن روز همانطوری با دختران صحبت کردم و در صنف نرفتم.
موقع رخصتی رفتم در صنف دخترانی که همیشه باهم بیرون میشدیم. خبر کردم بیرون شوند که رخصتی شده است. آنها هم از صنف بیرون شدند. باهم طرف دروازهی بیرونی آمدیم. آنجا خداحافظی کردیم. با ملکه خداحافظی نکردم. با او همیشه نمیتوانستم خداحافظی کنم. از هم دیگر دور شدیم. از سر شوخی گفت که «اگر من بمیرم، حتا خداحافظیای هم نکردهایم».
از هم جدا شدیم. من طرف خانه آمدم. هنوز از دوستانم چند قدم دورتر نشده بودم که ناگهان گَرد و خاک زیادی بلند شد. انفجار شده بود. من صدایی نشنیدم. فقط دخترانی را دیدم که به زمین افتادند و دخترانی که جیغ میکشیدند. یکی از دختران داخل جوی افتاده بود. من از خودم بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم که من هم زخمی شدهام. وقتی که ناگهان چشمم به دختری افتاد که سر تا پایش را خون گرفته است، متوجه شدم که من هم زخمی شدهام.
اول احساس درد نداشتم. از زخم صورتم هم خبر نشدم. فورا مسیرم را تغییر دادم. گفتم اگر اینطوری زخمی و پرخون به خانه بروم، مادرم میترسد. باید بروم شفاخانه و زخمم را پانسمان کنم. خونم را که تمیز کردم، بعدش خانه میروم. طرف قلعهی نو حرکت کردم، درست راه برعکس مسیر خانه. فقط پایم زخمی بود. در راه دختران و مادرانی که صدای انفجار مکتب را شنیده بودند، با وحشت سرسامآوری طرف مکتب میدویدند. میرفتند که از بستگانشان خبر بگیرند. متوجه شدم وقتی که چشمشان به روی من میافتادند، شروع میکردند به گریه کردن. نگران شدم. گفتم حتما چیزی در من است که دیگران را به گریه میاندازد. دستی به صورتم کشیدم، پری از خون بود. حالا که فهمیدم صورتم پر از خون است، بسیار ترسیدم. نگرانیهای زیادی در دلم پیدا شد: آیا ممکن است صورتم را به کلی برده باشد؟ همانطوری که طرف دواخانه می دویدم، پاهایم هم پرخون شده بود. متوجه شدم پاهایم بیحس شده است. ولی هرطوری بود، همانطوری با کفشهایی پر از خون بازهم میدویدم تا زودتر به دواخانه برسم. ترسیده بودم و به هیچچیز دیگری فکر نمیکردم. تنها چیزی که میخواستم یک دواخانهی نزدیک بود. همانطوری با سر و پای پر از خون میدویدم که انفجار دوم شد…