دو خانم افغانستانی به آرامی از پلههای مینیبوس بالا میشوند و دنبال جای خالی میگردند. تشخیص اینکه اهل افغانستاناند، سخت نیست. نوع پوشش و غربتی که در چهرهشان است، نشان از بیگانگی آنها با سایر مسافران میدهد. خودشان را میان دو چوکی پشتسر من جا میدهند. مینیبوس به آرامی حرکت میکند: «خسته شدی خواهر. چقدر امروز با هم گشتیم. ولی چیز بدردبخوری نیافتیم. کاش اینجا یک جایی شبیه «بازار لیسهی مریم کابل» میداشت، هرچی دلت میخواست، میدانستی کجا پیدا کنی… دلم برای چانهزدن با دکاندارها، برای کوچههای پرخاک کابل، برای بوی نان تازهی نانواییها، برای بولانیها و سوپهایی که با بچهها سر سرک میخوردیم تنگ شده…» مینیبوس پر میشود از یک حس غریبِ توأم با سکوت و دلتنگی.
روایتکردن از مهاجرانی که یکروزه همه چیزشان را از دست دادند و مجبور شدند داشتههایشان را رها کنند کار آسانی نیست. نوشتن دربارهی آنها روایت از گذشته، حال و آیندهای نامعلوم است. میمانی میان فعلهای گذشته، حال و آینده کدامشان را انتخاب کنی تا وضعیت آنان را بهتر روایت کنی. آنها در یک وضعیت بینابینی گیر کردهاند. به چمدانها و کولهپشتیهایی فکر میکنم که گنجایش آنها برای حمل خاطرات مهاجران کافی نیست و آنها مجبورند بخش زیادی از آن را جا بگذارند.
در فرایند مهاجرت دو اتفاق مهم روی میدهد؛ اتفاق اول این است که بخشی از وجود ما در مکان اولیه باقی میماند. ما قسمتی از وجودمان در میان کوچه پسکوچهها و خیابانهای شهر سرگردان رها میکنیم. حس نوستالژیک ما نسبت به وطن ناشی از این باقیماندگی است. اتفاق بعدی این است که مکان و موقعیتی که ما با آن متصل بودیم و تجربههای زندگی ما در آن شکل یافته، به یکباره خالی از خاطره، هویت و روح میشود. چرا که هویت مکانها بدون آدمها و روابط آنها فاقد معنا است. در واقع مکان تبدیل به کالبدی بیجان میشود. کالبدی که به ظاهر شهر، خانه، محله و کوچه است. اما در واقع عاری از خاطره کسانی است که در آن میزیستهاند.
آلبانیا کشوری است در جنوب بالکان. در واقع کوچکترین کشور حوزه بالکان است با جمعیتی در حدود سه میلیون نفر که اکثریت آنها مسلمان هستند. البته که اسلام در این کشور بیشتر هویت است تا هر عنصر دیگری. تأثیر فرهنگ و معماری دوره کمونیزم و حکومت عثمانی را بخوبی میتوان در سیمای شهر و زیست آلبانیاییها بخوبی مشاهده کرد. آلبانیا از معدود کشورهایی است که در جریان اشغال آن توسط ارتش نازی به بسیاری از یهودیان پناه داد و از یهودیان ساکن در این کشور نیز شجاعانه حمایت کرد. بعد از سقوط کابل در پانزده اگست، آلبانیا خانه موقت تعداد زیادی از مهاجران افغانستانی شده است. مهاجرانی که یکشبه همه چیزشان را رها کردند و به این کشور کوچک در شرق اروپا پناه آوردند. اکنون این مهاجران نزدیک به شش ماه میشود که در انتظار روشنشدن وضعیتشان هستند تا به مقصد بعدیشان برای یک زندگی آرامتر منتقل شوند.
بعد از چند روز باران پشت سرهم، آفتاب صبحگاهی شهر شنجین (یکی از شهرهای ساحلی – توریستی آلبانیا که تعداد زیادی از مهاجران افغانستانی را در خود جای داده است) سخاوتمندانه تلاش میکند تا مهاجرانی را که از اتاقهای خود به کنار دریای آدریاتیک آمدهاند، گرم کند. مردی با پوشش افغانی (پیراهن و تنبان) و حدودا پنجاه ساله، توجهم را جلب میکند. جلو میروم و سلام میکنم. دود سیگارش را به صورتم پوف میکند و به جواب سلامم را میدهد. سیگاری تعارف میکند. به رسم احترام، تعارفش را قبول میکنم. خودم را معرفی میکنم و میگویم، دارم گزارشی درباره وضعیت مهاجران افغانستانی اینجا مینویسم. میخواهم بدانم چطور سر از اینجا درآوردید و حالا وضعیتتان چطور است؟ پُکی محکم به سیگارش میزند و میگوید اول سیگارت را روشن کن تا قصه کنیم:
«همه چیز سرمان آوار شد. اصلا نفهمیدیم چطور شد. هنوز هم دقیقا نمیدانم که چی شد. قرار نبود شهر سقوط کند. سه شب وحشتناک را بعد از سقوط کابل تجربه کردیم. بیشتر وقتها تا صبح خوابم نمیبرد. جدا از آمدن طالب نگران این بودیم که کدام آدم لوچک و دزد از این فرصت استفاده کرده و وارد خانه شود. بعد از اینکه کمی اوضاع آرامتر شد، شروع کردیم به مکاتبهکردن و ایمیلزدن. به هر کسی و هر نهادی که فکر میکردیم به ما کمک میکند که از این وضعیت اسفبار نجات پیدا کنیم، تماس گرفتیم. شاید باورتان نشود اما بیشتر از صد ایمیل روان کردم… با توجه به سابقه کاریام بالاخره از وزارت امور خارجه فرانسه یک ایمیل دریافت کردم و بعد از آن یک تماس مبنی بر اینکه خودت و خانوادهات را هر رقم که شده به میدان هوایی کابل برسان، دروازه ابیگیت.
آن روزها میدان هوایی کابل مثل صحرای محشر بود. هرکسی که اسناد داشت و نداشت خودش را از ولایات و اطراف کابل به میدان هوایی رسانده بود. مردم شنیده بودند که فقط کافی است خود را به میدان هوایی برسانی. ما سه شبانهروز میدان در هوایی کابل بودیم. آخرین روز زمانی بود که عصر آن انفجار شد و نزدیک دوصد نفر کشته شد. با هزار بدبختی و مشکلات خودمان را به دروازه ابیگیت رسانده بودیم. جمعیت به قدری زیاد بود که احساس میکردی در فضای باز، هوا برای تنفسکردن کم است. در همان حال که جمعیت ما را مثل موج با خود این طرف و آن طرف میبرد، ناگهان انفجار شد. انگار یک بمب دستی میان جمعیت منفجر شده باشد. زنها و بچهها جیغ کشیدند و همه روی زمین دراز کشیدیم. معلوم نبود صدا از کدام طرف آمد. بعد از چند لحظه دوباره وضعیت نرمال شد و ما در میان جمعیت به این سو و آن سو کشانده میشدیم. پسانترها متوجه شدیم که انفجار ناشی از صدای بههمخوردن سیمهای خاردار روی دیوار میدان هوایی بوده که به برق فشار قوی وصل شدهاند.
صدای هواپیماهای غولپیکر امریکایی که لحظه به لحظه میدان هوایی را ترک میکردند. حس وحشتناکی این طرف دیوار خلق کرده بود. گاهی که از جستوجوی سربازان فرانسوی خسته میشدم. گوشهای را پیدا میکردم و تعداد هواپیماهایی را که نعرهزنان ما را ترک میکردند، حساب میکردم. یک، دو، سه، چهار… ما تا نجات و تغییر وضعیت تنها یک کانال آب و سربازهایی که آن طرف کانال ایستادهاند، فاصله داشتیم. بعد از سه شبانهروز تلاش و انتظار، متاسفانه ما هیچ سرباز فرانسوی را نیافتیم که بتوانیم اسناد خودمان را نشانش دهیم. صبح روز انفجار، دیگر توانی برای ما باقی نمانده بود. بیخوابی، گرسنگی و ناامیدی باعث شد که ما تصمیم به بازگشت از میدان هوایی بگیریم. دیگر نمیتوانستم در مقابل صدای بچههایم که لحظهبهلحظه میگفتند؛ پدرجان برگردیم خانه تاب بیاورم.
ما هیچوقت به هواپیمای فرانسوی و سربازان آنها نرسیدیم. چرا که بعد از آن انفجار وحشتناک، همه چیز متوقف شد. ما پس از دو ماه انتظار و تحمل سختیها و مشکلات فراوان زیر سایه حاکمیت طالبان، بالاخره با کمک یک نهاد دیگر از افغانستان خارج شدیم. ابتدا اسلامآباد رفتیم و بعد از نزدیک به یک ماه انتظار، سرانجام به آلبانیا منتقل شدیم. آنچه که دربارهی اینجا به ذهنم میرسد این است که اوایل همه چیز خوب به نظر میرسید. طبیعت، دریا، امکانات، رسیدگی و فضای موقت اینجا. وضعیتمان را با آنچه که در افغانستان در حال اتفاقافتادن بود، مقایسه میکردیم و خدا را شکر میکردیم. اما رفتهرفته فضا سنگین شد. مشکلات بیشتر شد. بعد از شش ماه هنوز مقصد ما معلوم نیست. در یک وضعیت معلق بسر میبریم. خیلیها دچار افسردگی و مشکلات روحی شدهاند. بیشتر نهادها و کشورها تحتتأثیر فضای وقت، یکسری افراد را در آن برهه زمانی از افغانستان خارج کردند و به اینجا انتقال دادند. اما رفتهرفته فراموش شدیم».
ادامه دارد …