در یکی از کافههای روبروی دریای آدریاتیک با حوریه (نام مستعار) قرار گذاشتم. وقتی برای گفتوگو وارد کافه شدم او هنوز نیامده بود. به رسم عادت قهوه سفارش دادم. داشتم سؤالاتی را که قرار بود از او بپرسم در ذهنم مرور میکردم که او وارد کافه شد. دختری با پوست روشن، موهایی خرمایی – طلایی، قدی متوسط و حدودا بیست ساله. برخلاف من او نوعی دمنوش سفارش داد و به شوخی گفت لطفا از من سوالات سخت نپرسید:
«فکر میکنم در یک خواب طولانی هستم و همه این اتفاقات مانند یک کابوس است. اینکه اینجا هستم و همه چیز از همپاشیده و طالبان دوباره برگشتهاند. اما واقعیت این است که خواب نیستم. خانوادهی من بعد از سقوط کابل از هم پاشید. این تلخترین اتفاق ممکن برای من بود. همهمان آواره شدیم. برادر کوچکترم به ایران رفت. یک برادر و خواهرم به پاکستان رفتند. من تنها به اینجا آمدم. پدر و مادرم هنوز در افغانستان هستند. در این میان شاید از همه بیشتر دلم برای مادرم میسوزد. برای اینکه شاهد بودم با چه تلاش و زحمتی برای تدریس، آمادگی میگرفت و چه شوقی برای رفتن به دانشگاه داشت. همه چیزش شده بود دانشجویانش و دانشگاه. حالا که به عقب برمیگردم و میبینم، به نظرم همه آن رؤیاها، زحمات و تلاشها دود شد و هوا رفت. مادرم از جمله زنانی بود که در دوره حاکمیت قبلی طالبان، مخفیانه و با ترس و وحشت، پنهانی درس خوانده بود. بعد یک بورسیه از آلمان گرفته بود و دوباره برگشته بود افغانستان.
هرات که سقوط کرد ما (بجز یک برادرم) تصمیم گرفتیم کابل بیایم. تصورمان این بود که کابل به این زودیها سقوط نمیکند. پروازها از هرات به کابل قطع شده بود. ما مجبور شدیم همه چیزمان را رها کنیم و زمینی به سمت کابل حرکت کنیم. هنوز خستگی راه از بدنمان بیرون نشده بود که کابل هم سقوط کرد. دیگر جایی برای رفتن نبود. هرات هم نمیتوانستیم برگردیم. مادرم آدم شناختهشدهای بود. ریسک برگشتن به هرات زیاد بود. بعد از چندین هفته تقلا و تلاش، بالاخره من یک ایمیل خروج دریافت کردم. جداشدن از خانوادهام سختترین تصمیم ممکن بود. تصمیمی که هیچ کس با آن موافق نبود. پدرم میگفت یا همه و باهم میرویم و یا هیچکس نمیرود. اما موضوع اینجا بود که تلاشهای ما برای اینکه بتوانیم کل خانواده و باهم از افغانستان خارج شویم، بینتیجه مانده بود. در نهایت این مادرم بود که حرف آخر را زد. گفت برو دخترم. ما هم تلاش میکنیم بعد از تو راهی پیدا کنیم. از جمع خانواده ما، من اولین کسی بودم که از افغانستان خارج شد. شبی که چمدان کوچکم را میبستم، فضای خانه را غم گرفته بود. نمیدانستیم خوشحال باشیم و یا غمگین.
فردای آن روز من با یک پرواز به قطر آمدم. بعد از مدتی به همراه تعدادی دیگر از افغانها به اینجا منتقل شدیم. بیشتر روزها در اتاقم هستم. اوایل گاهگاهی به اصرار مادرم و هماتاقیام از اتاق بیرون میشدم و چرخی در شهر و محیط اطراف میزدم. اما راستش الان حس و حال همان هم نیست. زمان بهشدت برایم کند شده. همه چیز تکراری شده. به نظرم آرامش اینجا رنجآور است. باعث میشود که آدم در خاطرات و گذشتهاش غرق شود. از منتظربودن و بلاتکلیفی خسته شدم. دلم میخواهد زودتر وضعیتم روشن شود تا بتوانم برای پدر و مادرم که در کابل ماندهاند کاری کنم تا هر چه زودتر ببینمشان. راستش در طول این سالها من هیچوقت جدا از پدر و مادرم زندگی نکردهام. برای همین از تنهایی، آینده و کشور جدید میترسم. نمیدانم تنهایی چه بلایی سرم خواهد آورد. کاش پدر و مادرم پیشم بودند. به نظرم خیلی از افغانهایی که اینجا هستند، وضعیتشان شبیه من است. بیشترشان نزدیک به شش ماه است که اینجا هستند و هنوز در بلاتکلیفی بسر میبرند.».
با کمک یک دوست مشترک با حامد (نام مستعار) در اتاقش برای گفتوگو قرار گذاشته بودم. حامد کسی بود که مدتها در افغانستان با نهادهای بینالمللی و انجوهای داخلی کار کرده بود. وقتی بعدازظهر به دیدنش رفتم هنوز آفتاب شهر شنجین در تلاش بود تا مهاجران پناهآورده به کنار دریای آدریاتیک را گرم کند. زنگ اتاق را که زدم، خانم حامد دروازه را باز کرد. با خوشرویی که عادت مهمانداری افغانهاست مرا به اتاق کوچکشان دعوت کرد. حامد به استقبالم آمد. سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم. هنوز خودم را روی کوچ رنگ و رو رفتهی اتاقشان جابهجا نکرده بودم که خانمش گیلاس چای را مقابلم گذاشت. بوی چای سبز، فضای کوچک اتاق را پُر کرد. بعد از مقدمهای کوتاه به حامد گفتم قصهات چیست؟
«میخواهم قصه خودم را با اتفاقی که اوایل آمدنمان به اینجا برای من و خانمم در صف گرفتن کمکهای بهداشتی پیش آمد، شروع کنم. البته با ذکر این نکته که این ماجرا بیارتباط با موضوع شما و وضعیت افغانستانیها در اینجا نیست. به هر حال، موضوع از این قرار بود که به ما اطلاع دادند برای دریافت کمکهای بهداشتی در فلان تایم و به فلان موقعیت بروید. وقتی برای دریافت کمکها رفتیم، مجبور شدیم مدت کوتاهی در صفی که به همین منظور ایجاد شده بود، انتظار بکشیم. در حین توزیع کمکها متوجه شدیم که خانمی از زاویهای دیگر از دریافتکنندههای کمک، عکس میگیرد. حقیقتش یکلحظه دچار تردید شدم. شاید غرورم مانع میشد و یا هم احساس شرم میکردم. به خانمم گفتم بیا برگردیم و از خیر این کمک بگذریم. خانمم مخالفت کرد و گفت سخت نگیر! بچههایمان به این چیزها ضرورت دارند. معلوم نیست چه مدت اینجا ماندنی هستیم. تو اگر خجالت میکشی، برو آن گوشه بشین. من میروم و مواد بهداشتی را میگیرم. خانمم که دید من زیادی بالبال میزنم و در عین حال نمیتوانم او را هم تنها بگذارم، گفت نگران نباش. ماسکت را بزن و موقع کمکگرفتن، پشت به دوربین ایستاد میشویم.
تمام عمرم چنین موقعیتی را تجربه نکرده بودم. دلم نمیخواست دیگران ما را قضاوت کنند. فکر اینکه ممکن است آن عکسها را چه کسانی ببیند یک لحظه هم مرا رها نمیکرد. در گیر و دار پیدا کردن ماسک و این چیزها بودم که متوجه خانم میانسالی شدیم که بعد از دریافت کمک، نتوانسته بود جلوی اشکهایش را بگیرد. درست چند قدم بعد از دریافت کمک و نزدیک ما بغضش ترکید. کاش هیچوقت نرفته بودیم برای گرفتن کمکهای بهداشتی. بعدها فهمیدیم که آن خانم یکی از زنان کارآفرین و موفق ما بوده. برای خودش انجویی داشته و اصطلاحا کسی بوده. هیچوقت گریهی آن خانم را فراموش نمیکنم. در واقع او به نمایندگی از همهی ما و برای رنجهای ما آنروز گریست. احساس کردم تمام کسانی که آن روز برای دریافت کمک آمده بودند، همزمان با او در درونشان گریستند. چرا که بعد از دیدن آن صحنه هر کدام از ما که کمک دریافت کرده بودیم از راههای متفاوتی و در میان تاریک – روشنی شام به خانههایمان برگشتیم.
زمانی که کابل سقوط کرد مثل خیلیها به اولین چیزی که فکر میکردم، خارجشدن از افغانستان بود. بهنظرم همهچیز تمام شده بود. کل سرمایهی من یک خانه بود که هرچه تلاش کردم بفروشم، کسی پیدا نشد آن را بخرد. بنابراین دروازهاش را قفل کردم و کلیدش را دادم به همسایه. موترم را که تازگی و با قرض و زحمت خریده بودم به یکسوم قیمت فروختم و همان خرج راهمان شد. با کمک کمیشنکارها ویزا و مجوز ورود به پاکستان را گرفتم. سفارت پاکستان و کمیشنکارها رسما چور راه انداخته بودند. قیمت یک ویزا و مجوز ورود برای هر نفر ۵۵۰ دالر میشد. چارهای نبود. انتخاب دیگری نداشتیم. من سفر زیاد کردهام. همیشه کسی بود که پشتسرم آبی بریزد. اما این سفر فرق میکرد. کسی نبود آبی پشت سرتمان بریزد و دعای خیری برایمان کند. با هیچکس قرار نبود خداحافظی کنیم و نکردیم. جلالآباد و مسیر زیبایش دیگر آن زیبایی و طراوت گذشته را نداشت. بعد از اینکه مجبور شدیم دو شبانهروز در مرز تورخم، منتظر بازشدن مرز و اجازه عبور شویم، بالاخره در یک بعدازظهر دلگیر و بارانی به اسلامآباد رسیدیم. و بعد از سه هفته انتظار و هماهنگی در نهایت به آلبانیا آمدیم. بیشتر از چهار ماه است که در این کشور منتظریم تا تکلیفمان روشن شود. اینکه مجبورم همه چیز را از اول شروع کنیم، خستهام میکند.»
پایان