خاطرات انفجار

خاطرات انفجار مکتب سیدالشهدا؛ دختران زخمی چه می‌گویند؟ (۱۰)

حسن ادیب

راضیه همچنان ادامه می‌دهد. انتحاری دوم خیلی قوی بود. مرا از زمین بلند کرد. تقریبا سه متر آن‌طرف‌تر روی سرک پریدم. یک دوستم که نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود، آمد و دستم را گرفت. مرا در یک خانه‌ای که نزدیک سرک بود، برد. دروازه‌ی آن خانه باز بود. همین‌طور که با عجله داخل شدیم، از وضعیت داخل خانه بیشتر ترسیدم. آن‌جا وقتی که دروازه را باز کردم، وضعیت جاری آن خانه هم‌چون ویدیوهایی بود که از عاشورا دیده بودم. در دهن دروازه چند نفر دختربچه بود که وقتی طرف مردم می‌دید، جیغ می‌زدند. آن‌ها نیز مثل ما از ترس انتحاری آن‌جا آمده بودند. ما داخل حیاط شدیم. دختربچه‌ها هرچه به من نزدیک‌تر می‌شدند و مرا می‌دیدند، جیغ می‌زدند. من صورتم پر از خون بود. دونفر از آن دختران، جوان بودند. از من هم بزرگ‌تر بودند. از آن‌ها که می‌پرسیدم یعنی من زیاد وحشت‌ناک شده‌ام، می‌گفتند اصلا چیزی نشده است، فقط صورتت کمی پر از خاک است.

همان‌طوری داشتم با آن‌ها صحبت می‌کردم که صدای سوم آمد. از صدای انفجار دوم خیلی بلندتر و وحشت‌ناک تر بود. با شنیدن آن‌صدا فقط به این فکر بودم که اگر  کسی از خانه دنبال من آمده باشد،  نشود در انتحاری برابر شده باشد. تا دروازه‌ی بیرونی حولی رفتم، گفتم شاید در بیرون حرفی نباشد و دواخانه بروم. نمی‌دانم کی بود. یکی دروازه را باز کرد. همین که دروازه را باز شد، بسیار وحشت‌ناک بود. هرکس هرطرف می‌دوید و جیغ می‌زد. تعداد زیادی می‌آمدند که داخل خانه شوند. می‌خواستم بیرون شوم ولی بیرون نشدم. بعدا شناختم کاکا دکان‌دار، صاحب آن خانه بود.

کاکا دکان‌دار آمد و به من گفت که از خانه‌تان شماره‌ی تماس بدهید. او هم‌چنان گفت کسی بیرون نشود. ما را برد داخل اتاق  خانه. اول تنها مرا داخل خانه برد. من شماره مادرم را می‌گفتم، یادم است من درست می‌گفتم ولی او می گفت یک عدد کم است. خیلی قهرم آمده بود. گفتم من وقتی درستش را می‌گویم، یعنی این‌که حتما درست است. مبایل را خودم گرفتم. شماره گیری کردم هرچند که دستم هم بی‌حس شده بود. وقتی تماس گرفتم، به تمام شماره‌های خانه که زنگ زدم، خاموش بود. این خاموش‌بودن شماره مرا از تمام آن چیزهایی که اتفاق افتاده بود، بیش‌تر ترساند.

ذکیه، دوستم هم آن‌جا بود. او دستش زخمی شده  بود. او به من گفت که بروم دواخانه و صورتم را پانسمان کنم. در همین زمان، تعدادی از مردم به کمک ما آمدند. هرکس یکی را انتقال می‌داد. پسری به من دستمالی داد، گفت زخمم را محکم بگیرم که خون ضایع نکنم. تا آن زمان هرکس چشمش به صورتم می‌افتاد، در جا گریه سر می‌داد. او اما گفت که زخمم را پاک کنم و دیگر کسی از من وحشت نمی‌کند.

او مرا با یک دختر دیگر یک‌جا از خانه کشید. آن دختری که همرایم بود، تا دروازه‌ی بیرونی مشکلی نداشت، همین که می‌خواستیم بیرون شویم، ضعف کرد و به زمین افتاد. بعد از افتادن او من هم دیگر چیزی یادم نیست. فقط زمانی به هوش آمدم که دیدم در شفاخانه‌ام و دارند رویم را پانمسان می‌کنند. بدنم آن‌قدر بی‌حس بود که فقط درد دختران دیگری که جیغ می‌زد را حس می‌کردم. چیزی از درد خودم نمی‌فهمیدم.

شفاخانه‌ی هاشمی در بیست‌متره‌ی دشت برچی موقعیت دارد. نظر به وضعیت عاجلی که ما داشتیم، از مکتب خیلی دور بود. وقتی به هوش آمدم دیدم آن‌جا، خیلی تنگ بود. هنوز از خانه‌ام بی‌خبر بودم. در شفاخانه هم کسی نبود که بشناسم یا ازش شماره‌ای بگیرم. در کنار من، دختر دیگری هم بود که داکتران می‌خواستند چره‌ی پایش را بکشد. او بسیار، تا توان داشت فریاد می‌کشید که چره را نکشید. درد دارد. بگذارید همان‌جا باشد.

من حدود پنج-شش ‌ساعتی در آن شفاخانه بودم. نمی‌دانم داکتران بالاخره چره‌ی آن دختر زخمی را کشیدند یا نه، ولی پیش از مرخص‌شدن من، دیدم که او مرده بود. جسدش آن‌جا بود، ولی هنوز کسی از خانواده‌اش پیدا نشده بود. در شفاخانه هم که جا تنگ بود. جسد او را از تخت پایین کرده بود و روی زمین مانده بود. این کار را به این خاطر هم کرده بودند که برای زخمی‌های زنده‌ای که آورده می‌شدند، جا داشته باشند. رویم که پانسمان شد، مرا رخصت کرد. ناوقت شده بود. حدود ساعت ۹ شب بود. من و خانواده‌ام، هنوز که تقریبا شش ساعت از زخمی‌شدن من می‌گذشت، از هم بی‌خبر بودیم. من نمی‌دانم که آنان چقدر نگران من بودند، من اما بیش از هرچیزی نگران آن‌ها بودم. وقتی که از شفاخانه بیرون شده بودم، در همان تاریکی شب، در راه خانواده‌های زیادی را دیدم که هنوز دنبال دختران زخمی گم‌شده‌‌شان می‌گشتند. آن‌ها آن‌قدر دلتنگ بودند که در آن سیاهی شب، به هر چیزی دل خوش می‌کردند. از جمله، وقتی که هر دختر چادرسفیدی که یونیفورم مکتب را داشت می‌دیدند، دوان دوان پیش‌شان می‌رفتند. می‌پرسیدند که آیا از دختر او خبری ندارد؟