حوالی هشت شب شنبه درحالی که برای ادای نماز آماده میشدیم، به یکبارگی چشمانم به بوتهای «سلیپر» طالب افتاد که در درب اتاق روبهرو برای گرفتاری دختران ایستاده بودند. به دیگر دختران اشاره کردم. آنان نیز ترسیده بودند. ما بهزودی درب اتاق را قفل کردیم. در آن زمان تمنا میکردم که دنیا به آخر برسد. آن لحظهها شکنجه بود و زجرکشی.
یکی از دختران همراهم از پنجره شکستهی اتاق به بالکن رفت تا خودش را به بام برساند و از آنجا به زندگیاش نقطهی پایان بگذارد. اما درِ [دروازه] بام بسته بود و وقتی به بیرون دیدیم که همه جا را نیروهای طالبان گرفتهاند.
تا چشم کار میکرد، طالب بود و موترهای آنان.
آژیر، آژیر انگار به دستگیری مجرمان آمده باشند. به واقعیت در آن لحظه مرگ شرینترین طعم شناختهشدهی کام بشر مینمود و همه در صدد رهایی از زندگی و فرار از طالب بودیم. اما راهی برای گریز جزء مرگ نبود. آسمان دور و زمین سخت. فاتحهیمان را خوانده بودیم.
«خبیس نجیس»
یکی از دخترانِ همراهِ من همچنین تلاش داشت که خودش را پیش از رسیدن طالب به اتاق، از بین ببرد. او بالکن را انتخاب کرده بود. در تلاش بود که خودش را از بالکن پایین اندازد و ختم کند تمام وحشت را. در جریان کشوگیر طالبان درب اتاق ما را دقالباب کردند و هشدار میدادند. به سختی آن دختر را مانع شده و درب را باز کردیم. نام مرا و بعد از دیگران را خواندند. اینکه چرا اتاق را بهنام من مشخص کرده بود من نداستم.
ندانستم چرا نامم را باید بدانند؟
این سوال در ذهنم بود و تر و خشک خود را نمیدانستم و دیگران نیز در وضع مشابه بودند.
به یکبارگی دو زنی که همراه طالبان بودند، مرا هُل دادند و هشدارگونه تلفنم را خواستند. در مقابل این خواسته مقاومت کردم تا شاید زندگیام را خلاص کنند، اما یکی از آنان گفت: «توره میگم خبیس نجیس تلفن را بده و دست به ماشه شد و دیگری تلفن را به زور از دستم بیرون کشید.»
به محض گرفتن تلفن دنبال لینکهای ارتباطی شدند و بعد وارد گالری.
به اشتباهی از دو برنامهی اعتراضی عدالتخواهی بهخاطر کشتهشدن زینب و رهایی استاد جلال، دو عکس در تلفنم مانده بود. شاید آن لحظههایی که در تلاش مانعشدن خودکشی دختران بودم، میتوانستم گالری را حذف کنم و لینکها را از ببین ببرم؛ اما وقت هدر رفته بود.
معاون صدایش میکردند، دقیق نمیدانم. او بار دیگر نجیس خبیس را تکرار کرد و گفت که در چهارونیم ماه گذشته آنان را خون به جگر کردهام و خواب و آسایش را بر آنان حرام.
آن فضا و حال و هوایش قابل توصیف نیست، فقط میتوانم بگویم که همهی دختران و زنان نزد طالبان تمنا میکردند که در همانجا زندگی آنان را بگیرند.
۲۹ زن، هشت کودک و چند مرد. در میانهی عذر برای خاتمهدادن به زجر کشی، یکی از آن زنانِ همراه طالب به ما گفتند که آنان برای نجات ما آمدهاند و آبروی ما را نمیبرند.
اما اطمینان سود نداشت، فریادها بلند بود. قبل از بازداشت برای ما چند دقیقه فرصت دادند و به ما گفتند که به هیچ چیزی دست نزنیم و تنها کیف شانهی ما را برداریم.
همه کیفهای کوچکشان را گرفتند و فرصت تمام شد.
«غرورت را میشکنم، نجیس»
طالبان در مقابل زنان و کودکان محرممان را شکنجه میکردند، دشنمام میدادند و آنان را بیغیرت خطاب میکردند.
کودکان زنان معترض که همه زیر ده سال بودند و میشناختم، با ما بودند. آنان تا آن زمان خشونت را ندیده بودند، اما آن شب با تمام معنا خشونت را درک کردند و از «رفتار ناانسانی» که در مقابلشان با نزدیکان و پدرانشان میشد، به وحشت افتاده بودند.
شکنجهی مردان، تأثیر بسیار وحشتناک به جا گذاشت، به خصوص روی کودکان که شاهد آن صحنه بودند؛ زیرا طالبان حتا لحاظ کودکان را نمیکردند و مدام به مردان فُحش میدادند. آنان از مردان با تمسخر میپرسیدند که چرا مغرور اند و به چه مینازند؟
غرورت را میشکنم!
آنان [طالبان] انتظار داشتند که مردان همه به پایشان بیافتند و برای رهاییشان عذر و زاری کنند و زمانی که با سکوت مواجه میشدند، بیشتر از پیش خشن میشدند و از خشونت کار میگرفتند.
جادههای خلوت
با همین شکنحه و سر و صدا همه را از منزل سوم به موترها منتقل کردند. چند نفر از زنان معترض که شناخته شده بودند را اندکی محترمانه در موترهای زره منتقل کردند؛ اما شماری را مثل مجرمان خطرناک در رنجرها.
بعد از اینکه کودکان و زنان جابجا شدند، مردها را بسیار به خشونت پایین آورده و سوار رنجرها کردند. در هر رنجر قریب شش نفر سوار شدند و به راه افتادند.
آن شب از جمپ و جوش کابل اثری نبود. آن قدر شهر وحشتزده، تاریک و ساکت بود که سکوتش آدم را به وحشت میانداخت. موترها با سرعت از جادههای فرعی به اصلی رسیدند، اما به یکبارگی در چهارراهی عبدالحق متوقف شدند.
عبدالحکیم (مستعار) مرد همراه این زن معترض میگوید که موترها با سرعت در حرکت بود. از پشت سر، افراد طالب به نگهبان موتر حامل ما صدا میکردند که سرش را پایین نگهدارد، اما او نشنید.
سرش به مانع خورد، اما موترها همچنان در حرکت بود. اندکی از اتفاق گذشته بود که در تاریکی صدای ریختن چیزی به گوش میرسید و ما فکر کردیم که شاید نگهبان همراه ما از همان بالا رفع حاجت میکند.
اما دیری نگذشت که بوی خون همه جا را فرا گرفت. با پخششدن بوی خون ترسم بیشتر شده بود. فکر میکردم که افراد طالب با استفاده از تاریکی همراهانم را سر بریدهاند.
با این ترس به افراد کنار دستم اشاره کردم و فهمیدم که آنان است و تصمیم گرفتیم که اطلاع بدهیم. همین شد به پنجره رنج حاملمان زدیم و کاروان متوقف شد. وقتی افراد طالبان چراغ دستی را روشن کرد، دیدیم که سر نگهبان کفیده و خونش به شدت جاری است.
طالبان فکر کرده بودند که ما بانی مرگ همکارشان شدهایم، به همین دلیل راننده و فرد کمک همراهش دست به ماشه شدند تا انتقام همکارشان را بگیرند. آنان به حرف ما باور نکردند.
به ما فُحش میدادند. همه کسانی که در آن موتر بودیم فاتحهیمان را خوانده بودیم و منتظر بلندشدن صدای فیر بودیم که از موترهای پشتسر، افراد دیگرطالب آمدند و ما را نجات دادند.
آنها گفتند که مقصر خود همان فرد طالب است. در نهایت آن طالب را به شفاخانه منتقل کردند، اما خون را پاک نکردند.
توقف تمام شد و موترها با همان سرعت به سمت وزارت داخلهی طالبان حرکت کردند.
تمام این اتفاقات و حتا جملاتی که به کار میبردند به وحشت میافزود. از ترس بسیاری افراد تر و خشک شان را نمیدانستند. در وزارت داخله مردان را در نظارتخانه بردند. زنان و کودکانشان را در کودکستان.
محیط کودکستان آرام بود؛ اما آن آرامش سبب از بین رفتن بیم هیچ کسی نشد و زنان به سختی کودکان را خواباند.
اظهارات
صبح آن شب نحس و وحشتناک باز هم با وحشت رقم خورد. سر و صدا بلند شد. دروازهها یکی پس از دیگری به شدت گشوده میشد. تا این که طالبان به اتاق ما رسیدند و به همان ترتیب که در خانهی امن نام خوانده بود، نام خواندند.
طالبان گفتند که وقت گرفتن اظهارات است. زنان معترض را یکی یکی برای گرفتن اظهارات و تحقیق بردند. کاغذ و قلم دادند و تهدیدگونه به ما گفتند که واقعیتها را بنویسیم. در نظارتخانه، دو زن و سه مرد بودند. زنان مثل بُت ایستاده بودند.
یکی از آن مردان نام را میخواند و اقرارهای که سر زنان نوشته بودند، دیگری سوال میپرسید و سومی مینوشت. همزمان با پرسش و پاسخ، ما را به تمسخر میگرفتند و میخندیدند.
سئوالهای تکراری
کی ترا حمایت میکند؟
متعلق به کدام باند استی؟
از کی پول گرفتی؟
چقدر پول گرفتی؟
از کجا هستی انسان نجیس؟
کی تشویقت میکرد؟
طرفدار کدام سازمان هستی؟
این سئوالها را هر چند لحظه یکبار تکرار میکرد. آنان تلاش میکردند که ما را احساساتی بسازند. در واقع زمان اظهارات بیشتر از هر چیز شکنجهی روانی بود. همهی زنان همراهم متقاعد شده بودند که به خواست طالبان صحبت کنند. زنان از ترس و برای حفظ جانشان بارها برای من عذر کردند که برای نجات زندگی خودم و همه دوستانم به خواست آنان حرف بزنم.
این شکنجه در نهایت ساعت دو بعد از ظهر به پایان رسید.
اعتراف فرمایشی
در تاریخ ۲۲ دلو سال ۱۴۰۰ خورشیدی ذبیحالله مجاهد، سخنگوی طالبان در تویتی از بازداشت ۴۰ نفر از جمله زنان معترض از یک خانهی امن در کابل خبر داد.
به دنبال این، در تاریخ یک حوت سال ۱۴۰۰ خورشیدی، وزارت داخلهی این گروه، ویدیویی از اعتراف سیزده زن معترض را منتشر کرد و مدعی شد که زنان معترض با تشویق افراد بیرونی دست به اخلال نظم میزدهاند.
در ویدیوی نشرشده برخی از زنان بازداشتشده به صورت تنهایی صحبت میکنند و نامهای فعالان اجتماعی و زنانی را به زبان میآورند و میگویند آنها در راهاندازی تظاهرات اعتراضی در چند ماه اخیر در کابل با آنها «همکاری» کردهاند.
این ویدیوی ۱۴ دقیقهای با سخنان عقیل جان عزام، معاون سخنگوی وزارت داخلهی طالبان به پایان میرسد.
او در آخر ویدیو گفت: «آن زنانی که مدتی پیش از سوی برخی حلقات (نیروهای) استخباراتی به تظاهرات علیه طالبان تشویق شده بودند و علیه نظام اسلامی شعار میدادند، چند وقت پیش از سوی نیروهای امنیتی در یک خانه تعقیب و بازداشت شدند. آنها در صحبتهایشان به دخالت حلقات استخباراتی خارجی اعتراف کردهاند، از کار خود پشیمان شدهاند و حالا زندگیشان از سوی مجاهدین تأمین شده است.»
این اعتراف با واکنش گسترده روبهرو شد و بسیاری آنرا اعتراف اجباری دانستند/میدانند.
زن راوی این روایت نیز تأیید میکند که اعتراف آنان تحت فشار شدید روانی و فرمایشی ضبط شده است.
سه روز بعد از بازداشت مان همان سه نفر که اظهارات را گرفتند دوباره به کودکستان آمدند. آنان مجهز با کمره و وسایل فلمبرداری بودند. زنان معترض را شناسایی و در یک ردیف ایستاد کردند و عکس گرفتند.
وقتی پرسیدیم که عکس را چه میکنند؟
با خشم پاسخ دادند که آن موارد مربوطشان نمیشوند و نباید در مورد کنکاش کنند.
دوباره پرسیدیم که عکس را منتشر میکنند؟
در پاسخ به ما گفتند که مطابق به پالیسی وزارت داخله عکس گرفتهاند.
بعد از گرفتن عکس، دو خانم را آوردند و برایشان ورقهایی از سئوال دادند. ما را نیز به نوبت خواستند و سر چوکی شاندند.
اما قبل از ضبط ویدیو به ما گفتند که در جریان صحبت برایشان بگویم که بهخاطر خارج رفتن، اعتراض میکردیم.
سوالها این بود:
به خاطر چه مظاهره میکردید؟
کی شما را تشویق میکرد؟
چقدر پول گرفته بودید؟
کجا بودید و امارت اسلامی با شما چه کرد؟
دختران معترض از دست ترس همه مطابق به خواست آنان پاسخ دادند. وقتی نوبت به من رسید، من حقیقت را میگفتم، اما آنان ضبط نکردند. بار اول برایم هشدار داد. بار دوم شروع کردیم. وقتی کمره روشن شد من بازهم از واقعیت میگفتم از اینکه به خاطر بازشدن مکاتب، بهخاطر قتلهای مرموز، بهخاطر بازداشتهای خودسرانه و بیکاری و فقر دست به اعتراض زده بودیم، گفتم.
اما باز صحبتم را قطع کردند و گفتند «تو چه گفته میروی، همان چیزی که گفتیم را بگو!»
دفعهی سوم هم به همین منوال گذشت و در نهایت مجبورم کرد که نام افرادی را بگویم که چند روز پیش پیامهای آنان را دیده بودند و به این ترتیب اعترافگیری از زنان به پایان رسید.
***
روایت دوم از گرفتاری 29 دختر معترض از زبان یکی از آنان که خودش را «پیچک عصیانگر» مینامد. او میگوید درحالی که جهان جنایات طالبان را نادیده میگیرند و مردم افغانستان را فراموش کردهاند، او مانند پیچکها به تنهی ظلمت گروه تروریستی جوانه میزند.
روایت نخست اینجا قابل دسترس است.