در جوامع مدرن این نهاد اطلاعاتی است که حرف اول و آخر را در سیاستگذاریهای امنیتی داخلی و برونمرزی میزند. در افغانستان اما این نهاد دستکم در ده سال اخیر تمرین جمهوریت نتوانست و اجازه داده نشد تا نقش اصلی خود را ایفا کند. ساختار معیوب، مداخلات ذینفعها و در رأس آنها دستاندازی اشرف غنی، حمدالله محب و امرالله صالح سبب شد این نهاد نه تنها ترقی نکند بلکه هر روز که از عمر دوره جمهوریت میگذشت بیشتر ناکارآمد و شکننده میشد. در ادامه به دو مورد از سیاست غلط اشرف غنی و شرکای او در ارگان امنیت ملی اشاره میشود.
یک، گماشتن افراد در ردههای تصمیمگیری و کلیدی ریاست عمومی امنیت ملی نه براساس نیاز صورت میگرفت و نه براساس تخصص و تعهد و تجربه. ارگان امنیت ملی گاهی سه معاونیت در سطح رهبری داشتند. گاهی این معاونیتها به چهار میرسیدند و گاهی به دو معاونیت کاهش مییافتند. همهی این رفتوبرگشت و ایجاد و الغاء براساس سلیقه و فرمایش اشرف غنی، حمدالله محب، فضلی و گاهی با مداخله امرالله صالح صورت میگرفت.
گاهی آقای غنی یک فرد بیکاره از تیم خود را در کرسی معاونیت اول ریاست عمومی امنیت میگماشت؛ اما بعدا هرگاه متوجه میشد که این معاون از دستورات و ملاحظات شخصی رئیسجمهور متابعت نمیکند، فرمان حذف نهاد معاونیت اول صادر میشد. تصور کنید یک معاونیت برای سازماندهی و مدیریت شماری از ادارات امنیت ملی ایجاد اما در میانه راه، دستور حذف و یا ادغام این مدیریت داده شود، چه اتفاقی میافتد. بخش زیادی از منابع پولی و انسانی در همین حذف و ایجاد و ادغام شدنها نابود شد. ما شاهد بودیم که یک اداره با تشکیل سه الی چهار صد نفر بنا بر مصلحتاندیشی و معامله ایجاد میشد. گاهی شماری از ادارات ملغی یا با هم مدغم میشدند.
دو، تداخل وظیفوی میان سه ارگان اطلاعاتی و دفاعی و امنیتی، بهویژه میان وزارت امور داخله و ارگان امنیت ملی. بهطور مثال، موردی که مسئولین درجه اول نظام حتا طی بیست سال نتوانستند روی آن به نتیجه برسند، جابهجایی نیروها برای تأمین امنیت شهر کابل بود؛ بهویژه هنگام برگزاری مراسم کلان مانند لویه جرگه مشورتی یا مراسم مذهبی و ملی. در این زمینه یکی از سیاستهای اشتباه این بود که پرسنل امنیت ملی را از کار اطلاعاتی بازداشته و به مأموریت پولیسی سوق میدادند.
این بزرگترین ضربهای بود که به نیروی فعال اطلاعاتی این ارگان وارد میشد. نحوه و تاکتیک کار اطلاعاتی مستلزم پنهان بودن هویت پرسونل و عاملان است؛ اما مسئولین بیکاره گاهی صرف بهخاطر چاپلوسی و خوشنامی خودشان، این هزینه غیرقابل جبران را به دوش پرسونل امنیت ملی میانداختند.
بنابرهمین رویه غلط، در محرم سال ۱۴۰۰ بخش زیادی از پرسونل امنیت ملی وظایف اصلی را کنار گذاشتند و به دستور مقامها در حوزههای امنیتی شهر کابل برای برقراری امنیت جابهجا شدند. من نزدیک به پانزده سال در ارگان امنیت ملی کار کردم و در اداره معاون دوم و فرد سوم در جایگاه سازمانی بودم؛ اما در محرم سال ۱۴۰۰ شمسی مسئولیت سازماندهی یک تیم ۳۰ نفری از پرسنل امنیت ملی به عهده من گذاشته شد تا در مربوطات حوزه ۱۸ امنیتی وظیفه پولیسی انجام دهیم.
هفتم محرم برابر با ۲۴ اسد بود که اول صبح خبر سقوط باورناپذیر چندین ولایت مردم را در شوک برده بود. ما نگران سقوط پایتخت و به تبع آن نبود برنامه برای مهار ماشین کشتار و خشونت بودیم. گمان بر این بود که لجاجت اشرف غنی و هجوم بیامان طالبان بر کابل منجر به جنگ و خونریزی زیاد در پایتخت میگردد. به هر حال، شبکه ارتباطی ما نشان میداد که همهی همکاران در موقعیت و ساحه خود حضور دارند. حرکات مشکوک وجود نداشت اما مردم جدا و شدیدا نگران بودند.
ساعت نُه صبح بود که رئیس اداره با من تماس گرفت. لرزش صدایش نشان میداد که قرار است از اتفاق بدی خبر دهد. راستش از بس سراسیمه و متحیر بود، نپرسید اوضاع چهطور است، بلکه پرسید که کجا هستم. گفتم به نظرت کجا باشم! در وظیفه استیم و در ساحه ما کدام مشکلی وجود ندارد. همهی همکاران خوبند و ساحه تحت کنترل است. دیدم که لحن و نحوه صحبت من هیچ تأثیر بر روحیه رئیس ندارد. حدسی که زده بودم داشت به واقعیت میپیوست. رئیس حامل یک پیام بد بود: «گوش کن احسانالله! همه بچهها را جمع کن و به همه بگو که بروند خانههایشان. تا اطلاع ثانی همه در خانه باشند و متوجه خود که آسیب نبینند. خدا حافظ».
حالم بد شد و پیش چشمم سیاهی گرفت. تلاش کردم استوار باشم. تجربهای که سخت است در قالب کلمات بیان شود. کمی به خود آمدم. رئیس اداره چه گفت؟ چه باید شود؟ فوری به ذهنم مفاهیم مدیریت و مدیریت بحران آمد. اینبار خودم به رئیس زنگ زدم تا توضیح دهد که وضعیت از چه قرار است. چرا اینطور سراسیمه و همهچیز نامعلوم است. گوشی زنگ خورد اما با تأخیر پاسخ داد. فهمیدم که نگرانی رئیس بیشتر شده و شرایط پیش رو مبهمتر. پرسیدم این چه نوع تصمیمگیری است و چرا همهچیز را واضح نمیگوید، یعنی چه که همه باید بروند خانههایشان؟ رئیس که لحن و صدایش حاکی سراسیمگی بود، تا اندازهای همراه با دستور نظامی گفت: «گفتم بچهها را بفرست خانههایشان. فقط متوجه خود باشند. این دستور از طرف بالا داده شده. همهچیز از دست رفت و کار تمام است.»
سلسله مراتب اداری ایجاب میکرد آنچه دستور داده شده بود، باید انجام میگرفت. از طریق شبکه ارتباطی با همه همکاران در ارتباط شدم و دستور رئیس را ابلاغ کردم. هیچ دلیل برای همکاران، جز همان دلیلی که رئیس گفته بود، نداشتم. تصمیم که تصمیم من نبود بلکه دستوری بود از مقامهای بالا تا به همکاران اعلام میکردم. همه قبول کردند و هر کس با استفاده از امکانات خود رفتند طرف خانههای خود.
من ماندم و چند قبضه سلاح و چند پایه مخابره. یک عراده موتر دولتی هم نزدم بود. دوباره زنگ زدم به رئیس اداره تا بگویم در اداره باشد یا کسی را بگذارد تا سلاحها و مخابرهها را رسما تسلیم کنم. تلاش برای برقراری تماس با رئیس نتیجه نداد. به مدیر لجستیک زنگ زدم. او با اکراه پاسخ داد و وقتی موضوع تسلیمی سلاح و مخابره و موتر را مطرح کردم، بهانه آورد که اداره تعطیل شده و همه رفتهاند و خودش هم در حال بیرون شدن از دفتر میباشد. دیدم که روش آرام و خواهش نتیجه نمیدهد. صدایم را از پشت تلفون بلندتر و دستور و هدایت رئیس را نیز ضمیمه صحبت خود کردم. مدیر مکث کرد و شروع نمود به تضرع و خواهش که بیشتر تلاشم را بکنم تا زودتر به اداره برسم. تأکید داشت که خانوادهاش تاحال چندین بار زنگ زده و نگران هستند. قبول کردم که سریع میآیم.
ترافیک سنگین در مسیر راه سبب شد تا دیرتر به اداره برسم. وقتی رسیدم مدیر لجستیک ناآرام و بیصبرانه در حیاط دفتر قدم میزد و به کسی که خودش هم نمیدانست کیست، لعن و نفرین میفرستاد. حوصله نداشت که توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است. تمام حرفش این بود که خائنها وطن را فروختهاند.
سلاح و مخابره و موتر را تحویل دادم. هردو باهم اداره را ترک کردیم. هر دو نگران و متحیر بهسوی مکانی گام برمیداشتیم که نامش را گذاشتهاند خانه، اما ما آن حس و حالی را که کسی از رفتن به طرف خانهی خود دارد، نداشتیم. وقتی از حیاط اداره خارج شدیم، چون مسیر ما متفاوت بود، برای همدیگر آرزوی سلامتی و دیدار دوباره کردیم. خداحافظی سختی بود و در نگاه دو طرف ناامیدی و تاریکی موج میزد.
شبکههای مخابراتی شلوغ شده بود و برقراری تماس دشوار. وسیله نقلیه هم در نزدیکیها دیده نمیشد. در فاصله دو سه کیلومتر شماری از موترها در ترافیک سنگینی گیر مانده بودند. از روی ناچاری پیاده حرکت کردم. ترافیک بیش از حد سنگین بود و هیچ موتری تکان نمیخورد. تعداد زیادی از رانندهها در حالی که موتر خود را خاموش کرده بودند بیصبرانه منتظر باز شدن راه بودند.
من پیاده خود را به کارته پروان رساندم. در سایهای منتظر موتر نشستم تا از مسیری به طرف سرای شمالی بروم. دیدم که یک تونس نزدیک میشود. از جا بلند شدم. دیدم تقریبا ۳۰ نفر خود را در این موتر جا کردهاند. چهار پنج نفر بر بام موتر نشسته بودند. ممکن نبود من هم جا شوم. منصرف شدم. منتظرانه ایستادم. حدودا ده دقیقه بعد موتر دیگری آمد. سرنشینانش خیلی زیاد بودند. من هم با زحمت خودم را به داخل انداختم. بعد از دقایقی با تن عرقکرده و روان خسته در سرای شمالی پیاده شدم.
فاصله از سرای شمالی تا خانه را پیاده پیمودم. میدانستم خانوادهام نگراناند و منتظر رسیدن من، اما رمق قدم زدن نداشتم. حس میکردم همهچیز به پایان رسیده است. نزدیک به پانزده سال مأموریت، ناکامی و شکست، تکرار سیاه تاریخ و سنگینی حوادث هر کدام به تکرار بیپایان از ذهنم عبور میکرد.
نزدیک ساعت دوونیم پس از چاشت به خانه رسیدم. سکوت سنگین و نگرانییی ترسناک بر خانه سایه انداخته بود. همه اعضای خانواده نگران بودند؛ نگران ورود طالبان به کابل و خشونتی که به راه خواهند انداخت. ساعتی گذشت که یک دوستم عکسی از طالبان تازهوارد شده به کابل را در فیسبوک خود نشر کرد. نگرانیام بیشتر شد. نه توان دلداری دادن به خود را داشتم و نه به خانواده را. درک میکردم که همهی اعضای خانواده نگران سرنوشت من بودند. سه شب و روز در میان نگرانی و تلخی گذشت. شب چهارم، پس از چند روز تشویش و سبک و سنگین کردن گزینهها به تصمیمی ناگزیر رسیدیم: دروازه را قفل انداختیم و راهی پاکستان شدیم.