آیا بازگشت به پانزده قرن پیش ممکن است؟

آیا بازگشت به پانزده قرن پیش ممکن است؟

بیشتر کسانی که از اندیشه‌ی طالبانی انتقاد می‌کنند، بر این نکته پا می‌فشارند که بازگشت به روزگاران قدیم «خوب» نیست. می‌گویند جهان وارد عصری دیگر شده و ما پا به دنیای جدیدی گذاشته‌ایم و تلاش برای برگرداندن جامعه به دوران قدیم (مثلا به عصر خلفای صدر اسلام) تلاشی است زیانبار. این منتقدان می‌گویند که جامعه‌ی ما نیز حق دارد از مزایای دنیای مدرن بهره‌مند شود و از میراث‌های فکری و فرهنگی‌ای که باعث عقب‌ماندگی ما می‌شوند، رهایی یابد. آنانی که از موضع طالبانی سخن می‌گویند این انتقاد را بر خود وارد نمی‌دانند.

به نظر آنان، هرچه سعادت و کمال و پیشرفت هست در اسلام است و اگر تعالیم عالیه‌ی اسلام «به درستی» تطبیق و اجرا شوند، امت مسلمه هم در دنیا سعادتمند خواهد شد و هم در آخرت رستگار. در باور این گروه، مسلمانان پیوسته کوشیده‌اند با تکیه بر عقاید انحرافی، برداشت‌های غلط و روش‌های اشتباه به سعادت برسند و وقتی به سعادت نرسیده‌اند به ملامت کردن اسلام برخاسته‌اند. در حالی که فقط کافی است عقاید انحرافی خود را کنار بگذاریم، برداشت‌های غلط خود را تصحیح کنیم و به‌جای روش‌های اشتباه خود روش‌های درست اسلامی را بگذاریم؛ آن وقت درهای خوشبختی دنیوی و اخروی به‌روی ما باز خواهند شد.

فرض کنید آدم این موضع طالبانی را بپذیرد. یعنی دیگر مسأله‌اش این نباشد که طالبان درست می‌گویند یا برخطایند؛ قبول کند که موضع طالبان درست است و آنچه ما را به سعادت دنیوی و اخروی می‌رساند همان بازگشت به پانزده قرن پیش است.

حال، پرسش این است: آیا چنان بازگشتی اصلا امکان دارد؟

برای این‌که بازگشت جامعه‌ی امروز افغانستان به پانزده قرن پیش عملی شود، چندین دگرگونی بزرگ دیگر نیز باید اتفاق بیفتند:

  • مردم افغانستان باید تمام آنچه را در این پانزده قرن به‌عنوان آموخته‌ها و میراث‌های فکری و فرهنگی در میان خود دارند، دور بیندازند. به این معنا که تمام آموخته‌های جمعی و فردی خود را دوباره به «نیاموخته‌ها» تبدیل کنند.
  • مردم افغانستان باید تمام مظاهر علمی و تکنولوژیکی دنیای جدید را از زندگی خود به‌گونه‌یی خارج کنند که گویی هرگز آن دانش‌ها و تکنولوژی‌ها را ندیده‌اند. مثلا مطلقا از یاد ببرند که در این جهان چیزی به‌نام تلفون، طیاره، برق، موتر، کامپیوتر و… هست یا بوده است.
  • ارتباط مردم افغانستان با جهان بیرون از افغانستان قطع یا بسیار محدود شود. مردم این مملکت باید فراموش کنند که در این جهان بزرگ کشورهای دیگر هستند و مردمان دیگر. باید از یاد ببرند که فراتر از بلخ و سمرقند و بخارا و چین و هندوستان هم جهانی هست.
  • مردمان دنیای خارج از افغانستان نیز به انزوای کامل مردم افغانستان احترام بگذارند و کاری یا ارتباطی با مردم افغانستان نداشته باشند.
  • مردم افغانستان تمام خرها و قاطرها و شترهای از دست رفته‌ی خود را زنده کنند و سیستم حمل و نقل خود را به همان سیستم «خقط» (خر-قاطر-شتر) برگردانند و کاملا فراموش کنند که تا همین اواخر ماشین چهارپای تیزرفتاری به‌نام موتر اجناس‌شان را از یک جا به‌ جایی دیگر انتقال می‌داد.
  • مهندسان و طبیبان و زیست‌شناسان و زمین‌شناسان و فیزیک‌دانان و معلمان و نویسندگان و مترجمان و هنرمندان و آوازخوانان و… همه یک‌بارگی بی‌سواد شوند و توانایی فکر کردن و انتقال دادن فکر خود به دیگران را از دست بدهند.
  • تمام جوانانی که مثلا در همین  بیست سال اخیر به دنیا آمده‌اند به‌طور معجزآسایی حافظه‌ی خود را از پدیده‌ها و رویدادهای روزگار ما خالی بیابند و پرتاب شوند به کوچه‌های خاک‌آلود پانزده قرن پیش. بعد، در همان عصر و در همان کوچه‌های خاک‌آلود، کاملا از یاد ببرند که در این دنیا چیزی بود به‌نام مکتب، مضمونی به‌نام ریاضی، درسی به‌نام کامپیوتر، بازی‌ای به‌نام فوتبال، امکانی به‌نام انترنت، جایی به‌نام قهوه‌خانه، صندوقی یا صفحه‌یی به‎‌نام تلویزیون و وسیله‌یی به‌نام تلسکوپ.
  • هرچه اثر مکتوب تا حالا چاپ و منتشر شده از جهان محو شود. مردم افغانستان کاملا از یاد ببرند که قبلا چیزهایی به‌نام کتاب در مملکت ما و جاهای دیگر چاپ می‌شدند.
  • مردم تمام دلبستگی‌های خود نسبت به فرهنگ جمعی و خاطره‎‌های فردی‌شان را فراموش کنند و به‌طور کامل با محیط زندگی و جاذبه‌های آشنای شهر و ده و دیار خود بیگانه شوند.

این همه لایه‌ی انباشته و درهم‌تنیده را از ذهن و ضمیر و زندگی مردم زایل کردن حتا اگر خوب باشد، ممکن نیست. مردم افغانستان نه به این خاطر که مخالف اسلام‌اند، بل به این خاطر که در عصر متفاوتی زندگی می‌کنند و به این خاطر که ناگزیر تابع قوانین مغز و محیط خود هستند، نمی‌توانند به پانزده قرن پیش برگردند. شما نمی‌توانید به مردم این زمانه بگویید «چشم‌تان را از تلفونی که در دست دارید بردارید و به لوح چوبی‌ای خیره شوید که در آغازه‌ی این پانزده قرن پشت سرتان آویخته است».

هیچ مقدار شلاق و هیچ حجمی از فشار و خشونت نمی‌تواند یک عصر را به عصری دیگر تبدیل کند؛ مخصوصا اگر آن عصرِ مقصود پانزده قرن از ما دور شده باشد. قصه قصه‌ی عناد و انحراف نیست. قصه‌ی تحول ناگزیر آدمی است به شکل فردی و جمعی. چه‌کسی برنامه ریخته بود که در کابل، پایتخت افغانستان، شش میلیون آدم زندگی کنند؟ چه کسی گفته بود بیایید در بیابانی به‌نام کابل آن‌قدر خانه بسازیم و سرک بکشیم و آدم جا بدهیم که پس از سه صد سال دیگر کسی اصلا به یاد نیاورد که بیابانِ کابل در ابتدا چه‌گونه جایی بود؟ زندگی هیچ چیزش در یک حال نمی‌ماند؛ از جمله نگاه مردمانش به آیین آبایی. متوقف کردن زندگی به حکم رئیس‌الوزرا بارها امتحان شده و کار نداده است. تاریخ بخوانید.