عارفه امیری معلم لیسه نسوان درغله چرخ برگر در ولسوالی میرامور دایکندی است اما از روز پنجم جوزا به اینسو نتوانسته به مکتب برود. صبح آنروز که بیدار میشود احساس میکند حالش بدتر از روزهای پیش است. با آنهم با حال نزار اندکاندک آماده میشود تا مکتب برود اما چشمهایش هم اندکاندک تاریکتر میشود. پسرش که دانشآموز صنف اول است با مادر خداحافظی میکند و سوی مکتب میشتابد اما عارفه دلواپس است. میترسد این آخرین دیدار با پسرش باشد. دختر پنجساله خود را که سرگرم بازی کودکانه است محکم و دیر در آغوش میگیرد میبوسد. همینکه میخواهد از جا بلند شود، چشمش کاملاً تاریک میشود و به زمین میافتد: «وقتی چشمم تاریک شد، هیچ چیز را نمیدیدم. فقط میشنیدم. گریه دخترم تا هنوز در گوشم است.»
کاکایش او را بر موتر مینشاند و به سوی کابل حرکت میکنند. پس از هجده ساعت پیکر نیمجان عارفه را به شفاخانهای در کابل میرساند. او با مراقبتهای درمانی ویژه پس از پنج ساعت چشم باز میکند و به جای صنف درسی خود را روی بستر شفاخانه مییابد. پس از یک هفته داکتران اجازه میدهند که مریض مرخص شود: «وقتی از شفاخانه مرخص شدیم حتا پول کرایه تاکسی را نداشتیم. هرچه پول داشتیم در شفاخانه مصرف شد.»
عارفه از شفاخانه به خانهی فقیرانه خاله خود در حاشیه غرب کابل میآید. چند روز که سپری میشود، دوباره از حال میرود. دوباره در یکی از شفاخانههای کابل بستری میشود. داکتران تجویز میکنند که عارفه هفته دوبار باید دیالیز شود، چون گردههایش کاملاً از کار افتادهاند. عارفه میگوید: «زمانی که حامله بودم، فشارم بالا رفت. داکتران برای کنترل فشار دواهای قوی تجویز میکردند. من نمیدانستم که این دواها گردههایم را از کار میاندازند.» حالا او است و کُنج خانه. نه درس است و نه مکتب. نه سروصدای کودکان دانشآموز خود را میشنود و نه تباشیر به دست میگیرد.
هر روز که میگذرد، تاثیرات دیالیز هم کمتر میشود. از همینرو، مدتی است هفته سه تا چهار بار باید دیالیز شود. هزینهی دیالیز زیاد است اما او یک معلم فقیر. از بخت بد، شوهرش هم او را به امان خدا گذاشته است: «چهار سال از ازوداج ما گذشت اما ما بچهدار نشدیم. شوهرم به جای مراجعه به داکتر، با زن دیگر ازدواج کرد. حالا دو فرزند از من دارد و سه فرزند از زن دوم خود. با زن نو خود در نیلی زندگی میکند و از ما خبر ندارد. مادر شوهرم پیر است. من هم کار خانه را انجام میدادم و هم معلمی میکردم.»
اکنون عارفه با مرگ دست و پنجه نرم میکند. گردههایش کاملاً از کار افتاده است. داکتران پیوند گرده را تجویز میکنند اما عارفه هزینهی آن را ندارد. میگوید: «شوهرم توان مالی تامین هزینه پیوند گرده را دارد اما گویا مرا در جمع مردگان به شمار آورده است. از روزی که من بستری شدهام تا هنوز هیچ کمکی نکردهاست. پدرم هم پیر و فقیر است. هیچکسی را ندارم که دستم را بگیرد.» از همینرو، عارفه مجبور میشود با نشر یک آگهی از مردم طلب کمک نماید. بعضی از خیرخواهان وقتی آگهی را میخوانند به کمک این معلم میشتابند. این کمکها هزینهی دیالیز میشود. عارفه میگوید: «از مردم خیلی تشکر میکنم که دستم را میگیرند. اگر این کمکها نبود تا حالا زنده نمیماندم، بهخاطریکه حداقل هفته سه بار دیالیز میشوم. اگر دیالیز نشوم، یک روز هم زنده نمیمانم. اما مشکل پا بر جا است، زیرا اگر گرده سالم پیوند نکنم حتماً میمیرم. هزینهی پیوند گرده هشت صد هزار افغانی میشود که من ندارم و شوهرم هم حاضر نیست این هزینه را بپردازد.»
حتا اگر هزینهی پیوند گرده فراهم شود، مشکل دیگر این است که طالبان اجازهی خرید و فروش گرده را نمیدهند. عارفه میگوید: «شنیدهام که طالبان اجازه پیوند گرده را نمیدهند. هیچکس از سر شوق گردهی خود را نمیفروشد و گرده انسان دیگری را نمیخرد. کسانی که گردهی خود را میفروشند، حتماً هیچ راه دیگری برای حل مشکل مالی خود ندارد. من هم بدون گردهی سالم زنده نمیمانم.»
یک طبیب سنتی و اسلامی وقتی از مشکل عارفه باخبر میشود، فوراً آدرس میگیرد و به معاینهاش میرود. این طبیب میگوید اگر حداقل یکی از گردههای عارفه کمی کار میکرد، با داروهای گیاهی میشد آنرا درمان کرد. او میگوید پیوند گرده زیاد موفق نیست. حتا اگر بتوان گردهی هماندازه با گردهی مریض پیدا کرد، مشکل سازگاری گرده با بدن مریض همچنان محل نگرانی جدی است. با آنهم، این طبیب یک نسخه از داروهای گیاهی برای عارفه تجویز کرده و امیدوار است تا یک ماه گردههای از کارافتاده را اندکی به کار اندازد.
اما عارفه از این جهان دل کنده است: «من مرگ را پذیرفتهام. حسرتی هم در دل ندارم. به قدر توان خود به انسانهایی که بر من حقی داشتند، خدمت کردم. من با بدبختیها و محدودیت زیاد درس خواندم. به همین دلیل، بزرگترین آرزویم این بود و است که دختران افغانستان بدون مشکل بتوانند درس بخوانند. هر روز که سوی مکتب میرفتم احساس میکردم بهترین کار دنیا را انجام میدهم. از شوق و شادی دختران دانشآموز لذت میبردم. با تک تک شاگردانم رفیق بودم و از صمیم قلب آنها را دوست دارم. اما حالا که پایم لب گور است، با این فکر که شاگردانم روزی خدمتگزار جامعه میشوند، دلم آرام میگیرد.»
گرچند روحیهی این معلم قوی است و مثل کوه این همه درد و رنج را تحمل کرده است، اما وقتی از دختر پنج سالهاش گپ میزند بغض گلویش را میفشارد: «بیشتر نگران دخترم استم. پسرم هرچه باشد مرد است و ناملایمات زندگی را تحمل میکند اما وقتی به دخترم فکر میکنم خیلی دلم میسوزد. من بهعنوان یک زن تجربهی تلخی از زندگی در این جامعه دارم. به همین دلیل، از اینکه دخترم یتیم میشود خیلی جگرخون میشوم. نمیدانم او بعد از مرگ من چه خواهد کشید. وقتی مرا به کابل آوردند، دخترم بیتابی میکرد. از کاکایم خواهش کردم دخترم را نزدم بیاورد. لحظهای که مرا دید، به بلغم پرید و دستان خود را به گردنم حلقه کرد. گریه میگرد و راضی نمیشد گردنم را رها کند. چند روز که اینجا بود در هر جا، حتا در بستر شفاخانه همراهم بود و سرم را در بغل میگرفت. حالا او در دایکندی و من در کابل اما دل من پیش او و دل او پیش من است.»