صبح روز (جمعه، ۳۰ سپتامبر) با خبر جانسوز حملهی انتحاری بر مرکز آموزشی کاج بیدار شدم. زنگ تلفون بیدارم کرد، اما وقتی وارد فیسبوک شدم، خبر انفجار را خواندم. یکی از دخترانی که قبلا در کارگاههای آموزشی ما شرکت کرده بود، یک چیزهایی نوشته بود. اول فکر کردم داستان نوشته است، هرچه خوانده رفتم نوشته جدی شد و از یک فاجعه خبر میداد. نویسنده شرح داده بود که با چه هیجان و خوشی داشته سؤالها را حل میکرده است. وقتی به سؤال سیوهفتم ریاضی رسیده بوده صدای شلیک شنیده، شلیک نزدیک و نزدیکتر شده تا وارد سالن آزمون شده؛ مردی را دیده که به هر سو شلیک میکرده است.
این دانشآموز با دیدن اینکه مرد مهاجم دارد واقعا دانشآموزان را میکشد، برای نجات جانش خود را به زیر چوکی انداخته و سپس انفجار هولناک اتفاق افتاده که همهچیز را زیر و رو کرده است. او یک لحظه بعد بلند میشود، گوشهایش سنگین بوده، چیزی نمیشنیده، آنچه میبیند، درست به یادش نمانده، منظرهای از خون، تکههای چوب و کلوخ و آهنپاره، بدنهای افتادهی همصنفانش؛ دخترانی که چند ثانیه پیش کنار و دور و بر او نشسته بودند و برای تحقق رویایهایشان قلم میزدند، اما حالا بیتحرک و غرقه در خون فرش زمین شده بودند.
او با تکهپارهی عینک خود، موبایل و پنسیلی که برای حل سؤالات در دست داشته از سالن بیرون میشود. از میان بدنهای تکهپارهشدهی انسانها، خاک و آهنپاره و چوب خودش را به درخت کنار حیات میرساند و از آن بلند رفته و از دیوار خود را به آن طرف میاندازد. میگوید: «قسمتی از موهایم سوخته بود، لباسهایم آغشته به خون و تکهپاره بود. چادری که نمیدانم به سر داشتم یا نه، از کوچهها میرفتم. هرسو آدمها وارخطا و سراسیمه میدویدند. به طرف من نگاه میکردند، برعکس روزهای دیگر انگار هیچ مهم نبود من چگونه معلوم میشوم. نمیدانم آنان در مورد من چه فکر میکردند.»
این دختر خانم به خانه میرسد. اخیرا جویای احوالش شدم. شنوایی گوشهایش آسیب دیده و هنوز کابوس میبیند؛ صدای انفجار انگار هنوز به گوشش میپیچد. او هنوز در حالت شوک است.
متأسفانه خبر درست بود، انفجار شده بود که طی آن دهها تن دانشآموز، اغلب دختران، به کام مرگ فرستاده شده و شمار زیاد دیگر زخمی شده بودند. به لحاظ شخصی، این تجربه آشنایی بود؛ برای تمام کسانی که در سالهای اخیر در غرب کابل زیستهاند این تجربه آشنا است. یک دفعه جهان عوض میشود، واقعا صدای انفجار را میشنوی، میبرآیی به بالکن خانهات یا بالای بام که ببینی از کجا دود بلند است.
سناریو تکرار میشود، فورا باید گوشی بلند کنی و به همه کسانی که میشناسی و احتمال بودنش در محل انفجار وجود دارد زنگ بزنی. برای اهدای خون به شفاخانهها بروی یا برای جستوجوی عزیزی. در شبکههای اجتماعی بنویسی، محکوم کنی، تحلیل کنی و توضیح دهی و بشنوی و بخوانی. بیرون برایی اعتراض کنی؛ چیزی که در افغانستان پس از ۲۰۱۸ -در دوران جمهوریت- نیز چندان ساده و ممکن نبود. هرکسی که شاهد صحنههای دلخراش این حملات بودهاند، با شنیدن هر خبری، دوباره با پسجرقهای به آن صحنهها پرتاب میشوند.
برای من، چون چند بار پس از انفجار در شفاخانهها رفتهام، صحنههای شفاخانه از ذهنم عبور میکند. آن چهرههای مغموم و کرخت، انتقال پیکرها، زخمیها، مادران، پدران، خواهران، براداران و خویشاوندانی که دور پیکری تجمع کرده. مادری که زار زار فریاد میزند، پدری که خشکش زده و برادری که دستپاچه و با چشمان اشکآلود تلفون جواب میدهد و با دست دیگر پیکر بیجان برادرش را میپوشاند. مردم صف کشیده در بانک خون تا ادای دینی کنند و خون اهدا کنند، ازدحام مردمی که دنبال عزیزان خود میگردند، انتقال زخمیها بر تختهای روان از این اتاق به اتاق دیگر و امثال آن. آنگاه سردرد، موجی از احساسات غصه و خشم که از یکسو آدم را زمینگیر میکند و از سوی دیگر به پیش میراند که کاری کند.
موج اینبار سنگین بود، خیلی سنگین که حتا یخهای سردِ پس از سقوط را ذوب کرد. حمله بر آموزشگاه کاج و کشتار دانشآموزان همهی ما را در سراسر جهان تکان داد، مردم پراگندهی ما را به خیابانها کشاند، توفان توییتری بیسابقهای راه افتید و گروه حاکم بر افغانستان و بسیار طرفهای دخیل سابق و حال در کشور ما را به واکنش واداشت. از سالها پیش وقتی چنین چیزی اتفاق میافتاد، ما شاید به خیابانهای کابل سرازیر میشدیم و شعار میدادیم، به این امید واهی که دولت مسئولیتش را در قسمت محافظت مردم انجام دهد؛ البته تا زمانی که چنین کاری ممکن بود.
حملاتی این چنینی از آن جهت بیشتر دردناک است که در کنار شناعت غیرقابل وصف، بهشکل الگومند بر زخمهای متوالی گذشته وارد میشوند و گروه قومی را هدف قرار میدهند که اصولا بخشی از هویت معاصر شان حول زخمهای خونین تاریخی شکل گرفته است. زخمهایی که برای التیامش سالها تقلا کرده، اما پیوسته با کژگردشیهای روزگار و سرکوب و آزار مداوم، هیچ وقتی فرصت التیام نیافته حتا زمینه فراموشیاش نیز فراهم نشده است.
سلسلهی نسبتا متأخر این حملات که از هشت سال به اینسو دوام داشته، تلاش جدید هزارهها را برای گذار و التیام و بازیابی خویشتن پس از سالها ستم و درماندگی، هدف گرفته است. کشتار و آزاری که با نوعی هویتزدایی، نسلزدایی و تاریخزدایی همراه بوده است، ساختارهای سخت و سفتی را شکل داده؛ چنان قفسی که حاضر نیست، التیام و رهایی از هزارهها را تحمل کند.
حملات و کشتار اینبار در بستر و زمانهی رنگ دیگر از جنگ و خشونت پخته شده است. اگر روزی استعمار کلاسیک، منازعات قبیلوی، فتواهای مذهبی و خونخواری نظام سلطه در افغانستان زمینهسازی قتل عام هزارهها را فراهم کرده بود، حتا همین امروز با اندک تفاوتهای ظاهری، همان دینامیسمها و عناصر سبب خشونت گسترده علیه هزارهها میشود. رانت و اسلحه هند بریتانوی، امروز با رانتها و امدادهای گوناگون بیرونی و اسلحه وافر ناتو که طی چندین سال در کشور انباشت شده جاگزین شده است، بقیه چیزها تقریبا مثل گذشته است.
نفرت کور و هزارههراسی برآمده از قتل عام اول، رنگ، توجیه و پوشش مذهبی به خود گرفته است. در آن زمان نیز کینه سادیستی عبدالرحمان با مهر فتوای مذهبی تزیین شده بود. امروزه اما جالب اینکه حتا جنگهای مذهبی منطقوی را در قضیه دخیل میسازند. غریب اما اینکه الگوی جدید کشتار هزارهها با سقوط جمهوریت و زیر و رو شدن همهچیز اما تغییر نکرده و یکسان باقیمانده است. این دور از حملات، افزایش جمعیت هزارهها در محیطهای شهری، استقبال آنان از آموزش و پرورش و رو آوردن به یک زندگی مدنی و کنشگرانه را هدف قرار داده است که بدون تردید ریشه در انسانیتزدایی تاریخی که از آنان شده، دارد. طبق این انسانیتزدایی، انسان هزاره مستحق چنین چیزها دانسته نمیشوند.
درست برای همین، من هم در چند تظاهرات و کنش مدنی که در کشور آلمان بهشکل خودجوش تنظیم شده بودند شرکت کردم. همه با بلند کردن پلاکاردها، شعرخوانی، نمایش خیابانی، شعار، اعلامیه و سخنرانی به زبانهای مختلف خواستار توقف نسلکشی هزارهها و به رسمیت شناسی این واقعیت اسفناک از سوی مجامع بینالمللی شدیم. در واقع، این صدا تداوم صداهایی بود که قبلا در افغانستان بلند میکردیم. این در واقع فریادهای بود که آواره شدهاند. از نظر هدف و تعیین مخاطب نیز یک اندازه احساس سردرگمی میکردم. گاهی احساس میکردم که شنونده نداشتیم. ما داشتیم مشت به هوا میکوفتیم و فقط خشم و غصههای خود را تخلیه میکردیم. این احساس نا مرتبط به سرنوشت آوارگی ما نبود. زخمهای ما جامانده، بیصدا، مسکوت و سرکوبشده، در جایی که بازماندگان فرصت فریاد ندارند و حتا نمیتوانند برای عزیزان ازدسترفتهیشان سوگواری کنند. احساس تکهتکه شدن ما در این تظاهراتها کاملا مشهود بود؛ تن یکسو، روح یکسو، درد یکسو و صدا در سوی دیگر.