اطلاعات روز

رنجِ زن بودن (۳): محروم کردن دختران از آموزش جفا در حق افغانستان است

زهما عظیمی

صبحگاه بیست‌وپنجم اسد پارسال با شوق رفتن به مکتب چشم از خواب باز می‌کند اما به یاد می‌آورد که افغانستان بدست طالبان افتاده و دروازه مکتب بسته است. با ناامیدی چشم‌ها را می‌بندد تا دوباره به خواب برود. صبحگاهان روز بیست‌وشش و بیست‌وهفتم و بیست‌وهشتم و… با این شوق بیدار می‌شود که به مکتب برود اما با یادآوری تسلط طالبان بر افغانستان چشم‌ها را می‌بندد تا دوباره به خواب برود. در حالی‌که پیش از تسلط طالبان بر افغانستان: «هر روز صبح رأس ساعت هفت به طرف مکتب می‌رفتم و به دور از دغدغه‌های روزگار در راه مکتب احساس می‌کردم که سر حال‌ترین انسان روی زمینم.»

این احساس زیبای کودکانه جا به کابوسی می‌دهد که تا مدتی مثل سایه رقیه را دنبال می‌کند. وقتی به یونیفورم مکتب خود نگاه می‌کند، دلش مچاله می‌شود، اشک از گوشه‌ی چشم‌ها بر گونه‌های معصومش سرازیر می‌شود. وقتی به کتاب و قلم و دفتر خود نگاه می‌کند، دلش غمگین می‌شود: «احساس می‌کردم کتاب‌هایم مظلوم‌ترین اشیایی روی زمین‌اند، حتا مظلوم‌تر از خودم.»

اما صدای دادخواهی رقیه در گلو می‌میرد و بغض می‌شود زیرا طالبان کسانی نیستند که صدای او و صداهای حق‌طلبانه‌ی سه میلیون دختری را که از آموزش محروم کرده‌اند، بشنوند. رقیه با آهِ عمیقی می‌گوید: «آرزو و رویایی‌ که در سر داشتم از ذهنم ناپدید شد و جایش را ترس، آینده مبهم و راهی که نمی‌دانستم به کجا پایان می‌یابد، گرفتند. دروازه‌ مکاتب به‌روی دختران بسته شدند، روزبه‌روز محدودیت‌ها بیشتر و فضای تنفس تنگ و تنگ‌تر گردید. بدترین چیز در زندگی این است که به یک‌بارگی رویا، هدف و خوشحالی‌ات نابود شود، طوری که جرأت نکنی صدایت را بلند کنی و روبه‌روی کسی که آرزوهایت را ازت گرفته بایستی و بگویی از تو متنفرم و نمی‌خواهم ببینمت. اما این‌ها از زندگی، رویاها و تلاش‌های ما چیزی نمی‌فهمند. من نام این‌ها را قاتلین آرزوها گذاشته‌ام.»

رقیه دانش‌آموز صنف ششم یک مکتب خصوصی است اما چهارصد روز می‌شود که هر روز را با دلتنگی برای همصنفی‌های خود به‌سر می‌برد: «هر صبح با شوق و امید فراوان به‌سوی مکتب راه می‌افتادم. وقتی در صنف می‌رسیدم با بیست‌وچهار همصنفی خود -قبل یا بعد از درس- مسائل درسی یک‌دیگر را حل می‌کردیم، رقابت می‌کردیم، رفاقت می‌کردیم، می‌خندیدیم و شاد بودیم. اما طالبان آن روزهای خوب را از ما گرفتند.»

او امیدوار است طالبان بر تصمیم شان تجدید نظر کرده و دروازه مکاتب را به‌روی دختران باز کنند: «برای باز شدن دروازه مکتب روزشماری می‌کنم. هیجان دارم که دوباره همصنفان و آموزگاران خود را ببینم. دوباره رویاهای بلند و قشنگ در سر بپرورانم. دوباره هر صبح با یک عالم امید و شوق از خواب برخیزم.» زهرا با تکان دادن سر، همدلی خود را با این آرزوی رقیه نشان می‌دهد. زهرا خواهر بزرگ‌تر او و دانش‌آموز صنف یازدهم در یک مکتب دولتی است.

زهرا می‌گوید: «یک سال پیش از امروز دنیایی بود که خود را با هر رنگ نشان می‌داد. اگرچه سختی‌ها کم نبود اما قلب‌ها پر از امید بود. با تسلط طالبان گویا این قلب‌ها یک‌باره از کار افتاد. سردرگمی و ناامیدی را همه‌ی مردم افغانستان عمیقا حس کردند. به نظر می‌رسید دنیا در یک نقطه‌ای ایستاد و مسیر خود را گم کرد. آن روزهای سیاه گذشت. امیدوارم طالبان مردم را، خصوصا دختران را، بیش از این ناامید و سرخورده نکنند و دروازه مکاتب را به‌روی ما باز کنند. درس خواندن که جرم نیست بلکه از اساسی‌ترین حقوق یک انسان است. با بی‌سواد نگهداشتن دختران افغانستان صدمه می‌بیند، بدبخت‌تر و عقب‌مانده‌تر می‌شود.»

هنگامی که زهرا گپ می‌زند، رقیه دو سه بار به ساعت نگاه می‌کند. فهمیده می‌شود که عجله دارد. نیم‌خیز می‌شود و می‌گوید: «ببخشید، من باید بروم. ساعت دو درسم شروع می‌شود. زبان انگلیسی می‌آموزم. اگرچه طالبان ما را از آموزش محروم کرده‌اند اما من تسلیم نمی‌شوم. این روزها امید داشتن شاید مضحک باشد اما امید چیزی‌ است که باید در زندگی داشته باشیم. بدون امید از پا در می‌آییم. درست است که امارت اسلامی طالبان پا روی امید ما گذاشت اما من از نوروز امسال دوباره روی پا ایستاد شدم و وقتم را با کتاب‌های رمان، یادگیری زبان، مضامین مکتب و فراگیری مهارت‌های جدید می‌گذرانم.» رقیه خداحافظی کرد و رفت تا به درس زبان انگلیسی‌اش برسد.

زهرا نیز تسلیم تحولات سیاسی نشده است و از امید و مبارزه سخن می‌گوید: «با تمام شب‌های تاریکی که سپری کردم اما برای هر صبح که از راه می‌رسید امید آفریدم. هر روز به خود گفتم که نباید تسلیم شوم چون راهی بهتر از تسلیم شدن وجود دارد. دوباره مسیر گم‌شده را باید پیدا کرد. زندگی ادامه دارد. با تمام چالش‌هایی که سر راه ما گذاشتند باید مبارزه کرد. با این چیزها دوباره سر پا شدم و چند وقت شده حالم خوب‌تر از آن روزهای سقوط افغانستان است. درس می‌خوانم. موسیقی گوش می‌دهم. رمان مطالعه می‌کنم. پیشتر از هر وقت کوشش می‌کنم خوب‌تر درک کنم. برای خود، برای آینده‌ای که می‌سازم و برای آرزوهایم هر روز تلاش می‌کنم.» این قصه رقیه و زهرا نمونه قصه‌های تلخ سه میلیون دختر دانش‌آموز است که در این چهار صد روز  حکمرانی طالبان از حق آموزش محروم شده‌اند. چهار صد روز می‌شود که سه میلیون «حق» هر روز، هر ساعت و هر دقیقه پامال می‌شود. چهار صد روز می‌شود که سه میلیون استعداد در زندان، سه میلیون دل ناامید، سه میلیون رویا پژمرده، سه میلیون لبخند نابود و سه میلیون سرنوشت به بازی گرفته می‌شود. با وجود این، تسلیم‌ناپذیری این دانش‌آموزان ستایش‌برانگیز است.