طالبان در یک مورد با فرماندهان امنیتی دولت پیشین «همزادپنداری» دارند و آن «تجلیل» از پیروزی تیم ملی کرکت افغانستان با شلیک هزاران گلوله و ایجاد رعب و وحشت در جامعه است. در موارد دیگر؛ فرماندهان دولت پیشین در مراسم عروسی عضوی از خانواده و «ختنهسوری» پسرانشان شلیک میکردند و طالبان در مناسبتهای مثل «عید» و روزِ تسلط دوبارهیشان بر افغانستان.
همین شلیکهای بیمحابا، کمکم به اتفاق عادی برای مردم تبدیل شده است؛ بهطوری که وقتی گروهی از تروریستها برای تجمعی حمله میکنند مردم به این فکرند که حتما تجلیل دیگری در کار است و بهجای راه نجات، بیخیال میشوند.
همهچیز از شلیک پیهم گلوله در کوچهی منتهی به «آموزشگاه کاج» شروع شد. مینا صادق فکر میکرد شلیک مداوم گلوله آنهم در کابل، چیزی جز یک اتفاق عادی نیست و بدون اینکه دستپاچه شود همهی فکر و ذکرش را گذاشت بر حل کردنِ سؤالات آزمون آزمایشی کانکوراش.
نزدیکیهای ساعت ۷:۳۰ دقیقهی صبحِ هشتم میزان آن فیرهای پراکندهی گلوله از کوچه به «آموزشگاه کاج» رسیده بود. مینا در صف چهارم، وقتی چشمانش را باز کرد خود را در زیر میزی یافت که انگار سالها است دستی غبارِ آن را نهزُدوده و اطرافش پر از جسد است که تا چند دقیقه پیش قلم بدست داشتند و سؤالات آزمونشان را حل میکردند.
در چشم بههمزدنی در حدود ۶۰ نفر دانشآموز در آستانهی آزمون کانکور «آموزشگاه کاج» کشته شده و حدود ۱۲۸ نفر زخم برداشتند.
«وقتی از خانه خارج میشویم دعا میکنیم دوباره برگردیم»
«خارجشدن از خانه بدست ما است و برگشتن بهخانه بدست خدا». این نقل قول مینا صادق است که بهشکل معجزهوار توانست از انفجار مهیبِ «آموزشگاه کاج» جان سالم بهدر ببرد.
پنج دقیقه به ساعت شش صبح مانده بود که مینا خانهاش را به مقصد آموزشگاه کاج ترک کرد تا در آخرین آزمون آزمایشی کانکور که ۶:۱۵ دقیقهی صبح برگزار میشد، برسد. بعد از ۲۰ دقیقه مینا با رسیدن به آموزشگاه بهجای همیشگیاش که در صف چهارم صنف بود، نشست.
مینا در حال حل کردن ششمین سؤالش بود که شلیکهای مداوم گلوله از کوچه آرامشش را بههم زد: «اندکی توقف کردم و بعد با خودم گفتم که اینطور اتفاقات در کابل عادی است. شروع کردم به حل سؤالات. فیرها بهجای اینکه متوقف شود با گذشت هر ثانیه بیشتر و بیشتر شد.»
مهاجم انتحاری با کشتن محافظان آموزشگاه، خیلی زود خودش را به صنفی که آزمون کانکور در آن در حال برگزاری بود رساند.
آخرین چیزی که مینا قبل از انفجار به یاد دارد دیدن مهاجم انتحاری بود که جلوی صنف درسیشان ایستاده بود و اندکی بعد خودش را منفجر کرد. «من انتحاریای که داخل صنف شده بود را دیدم و بعد از آن چیزی نفهمیدم. دختران که پهلویم بودند مرا زیر میز کشانده بودند.»
از اثر موج قوی انفجار، مینا برای مدتی شنواییاش را از دست داد. وقتی به خود آمد حس کرد در میان مخروبهی رها شده و هیچ صدایی به گوشش نمیآمد؛ ستون دود از صنف درسیاش به هوا برمیخاست و دیوارها فروریخته بود. مینا میگوید وقتی از میان میز و چوکیهای شکسته بلند شد با چشمانش آدمهای مرده و نیمهجانِ زیادی را دید که در اطرافش پخش شده بود.
در صف چهارم صنف، چوکی شماره ۱۵۰ جای مینا بود. همهی همصنفیهایی که در سمتِ راست او نشسته بودند، کشته شدند: «بیشتر کشتهها از صف اول، دوم و سوم بودند و در صف چهارم آنهایی که سمت راستم بودند همهیشان کشته شدند. از کسانی که سمتِ چپ من بودند اطلاعی نداشتم که زندهاند یا نه؟ بعدا خبر شدم که آنان همهیشان سالم اند.»
با توقف فیرها و انفجار، آرامش نسبی بر محیط آموزشگاه کاج حکمفرما شد اما بیم آن میرفت که انفجار بعدی از راه برسد؛ مینا که حس میکرد سالم است زیر شانهی دوستش را که یک پایش شکسته بود گرفت تا بدون اتلاف وقت او را به شفاخانه برساند. «شفاخانه مدرن»، نزدیکترین مرکز درمانی بود که مینا و دوستش به آن سر زدند: «به شفاخانه مدرن رفتیم. انرژیام از بین رفته بود و نای بلندشدن نداشتم. یکی از دختران و یک عضو خانوادهام وقتی پیشم آمدند تا مرا به شفاخانه ببرند متوجه شدم که من هم زخمی شدهام.»
چره و ترکشهای بمب به پهلوی راست مینا اصابت کرده بود اما زخمش سطحی بود. مینا میگوید که او از این انفجار آسیب فیزیکی کمی دیده اما آسیب روانیای که بر او تحمیل شده بسیار است؛ وقتی او در تلاش بود تا دوستش را به شفاخانه برساند یک نیروی طالب جلواش را گرفت: «من طالبان را بیتفاوت دیدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. لباسهایم غرق خون بود و انرژیام از بین رفته بود و در تلاش بودم که دوستم را به شفاخانه ببرم. مانعام شدند اما ایستادگیام باعث شد اجازه بدهند.»
وقتی انتحارکننده خودش را منفجر میکند موجی از نگرانی و تماسها میان خانواده و دوستان دانشآموزان کاج ردوبدل میشود. هرکسی تلاش میکند اطلاعی از عزیزش پیدا کند. مادر مینا خبر انفجار را از یکی از دوستانش دریافت میکند و به مینا تماس میگیرد: «وقتی مادرم به من زنگ زد من در شفاخانه بودم و برایش گفتم که خوبم و پیش یکی از دوستانم هستم. لحظات بعد مامایم خودش را به من رساند که با او به شفاخانه عالمی رفتیم.»
دختران افغانستان بیدی نیستند که ز هر باد بلرزند
در افغانستان به ندرت اتفاق میافتد که هدفی را تعیین کنیم و به آن برسیم؛ دو ماه پیش در آموزشگاه کاج، بروبیایی بود. هرکسی رویای داشت. انفجار هشتم میزان جان و رویای نزدیک به ۶۰ دانشآموز را شست و بُرد و آنهایی که از آن فاجعه جان سالم به در بردند هنوز شوکهاند و با آن فاجعه کنار نیامدهاند.
مینا فارغشدهی سال ۱۴۰۰ از لیسه فاطمیه در ولسوالی جاغوری است. عشقش به «پزشکی» را او از سالها قبل، زمانی که هنوز مکتب میخواند تا امروز با خود دارد. میگوید بدترین حسی که تا حالا در زندگیاش تجربه کرده روزی بود که برای آزمون کانکور به دانشگاه تعلیم و تربیه کابل مراجعه کرد: «هر کسی رویاهای خاصِ خودش را دارد. مطمئن بودم که کاج امسال نمرات بالای کانکور افغانستان را میگیرد، چون تکتک دانشآموزانش آخرین انرژیشان را گذاشته بودند تا در این آزمون مقام بیاورند. قرار بود با هم این آزمون را سپری کنیم ولی آنان رفتند.»
زمان میبرد تا مینا با انفجار کاج کنار بیاید. در صحبتی که با هم داشتیم، گفت هنوز آن فاجعه برایش تازه است؛ به حدی که فکر میکند دیروز اتفاق افتاد نه یک ماه قبل. این روزها وقتی مینا دفترچه و کتابش را میگشاید، تصویر دوستان و همصنفیهای سلاخیشدهاش در کاج، جلوی چشمانش مجسم میشود.
حسنیه عظیمی، از رفقای قدیمی مینا بود. در یک منطقه بزرگ شده و در یک مکتب درس خوانده بودند. از آن ۶۰ نفری که در کاج کشته شدند یکی هم حسنیه بود. مینا میگوید دردها و فریادهای همصنفیهایش را میشنود: «هنوز باورم نمیشود و نتوانستم با نبودنش کنار بیایم. او دختر خیلی خوبی بود. خاطراتش همیشه با من است، هر ثانیه و هر زمان. وقتی به آن فکر میکنم بغض گلویم را میگیرد. دردآور است و غمانگیز.»
بیشتر از یک ماه از فاجعهی کاج گذشته و در این مدت مینا بهخاطر جراحتی که به ران راستش وارد شده هنوز نمیتواند درست قدم بردارد و راه برود. اما آستین برزده تا برای «زنده نگهداشتن یاد و خاطرهی کشتهشدگان کاج» کتابخانهی را در ولسوالی جاغوری بنا کند. کتابخانهی رایگان برای علاقهمندانِ فقیر که با کمبود منابع آموزشی روبهرو هستند. تا این دم هر کمکی که به مینا بهعنوان زخمی کاج شده را او برای راهاندازی این کتابخانه هزینه کرده و توانسته حمایت پدرش که در مهاجرت بهسر میبرد و کاکاها و ماماهایش را جلب کند: «پدر، کاکاها و ماماهایم وعده دادند که در قسمت تحصیلم کمکم کنند. من قصد دارم این حمایتها را صرف کتابخانه کنم. اگر کمکی از خییرین شد که کتابخانهی مجهزتری در نظر داریم.»
مینا در خانوادهی شش نفره زندگی میکند؛ پدر و مادرش و چهار خواهرش. او میگوید نه تصمیمی برای انصراف از درس دارد و نه به فکر ترک افغانستان است: «برادر ندارم. پدر و کاکاهایم حمایتم کردند تا مشکلات اقتصادی نداشته باشم. با وجود شرایط خراب امنیتی، خانوادهام هیچ ممانعتی برایم در قسمت تحصیل و آموزش خلق نکردهاند و من مصمم هستم که ادامه بدهم.»