عکس: ارسالی

بیست‌وهفت روز در زندان طالبان؛ گفت‌وگوی اختصاصی اطلاعات روز با پروانه ابراهیم‌خیل

اشاره: پروانه ابراهیم‌خیل نجرابی، یکی از زنان فعال معترض علیه طالبان در اوایل ماه دلو ۱۴۰۰ از سوی طالبان در کابل بازداشت شد. همراه با او چندین فعال حقوق زنان از جمله تمنا زریاب پریانی نیز بازداشت شده بودند. در تاریخ پنجم دلو سازمان عفو بین‌الملل از ناپدید شدن آنان خبر داد و گفت که این دو زن صداهای منتقد علیه سیاست‌های تبعیض‌آمیز طالبان در مورد حقوق زنان در افغانستان هستند. یک روز بعد آنتونیو گوترش، دبیرکل سازمان ملل متحد نیز در مورد ربوده شدن زنان فعال در افغانستان ابراز نگرانی کرده و خواهان رهایی آنان شدند. در ۲۲ دلو طالبان پروانه ابراهیم‌خیل نجرابی و همراهانش را آزاد کردند. پروانه سپس توانست افغانستان را ترک کند. او در این گفت‌وگو با جزئیات آنچه را در مدت بیست‌وهفت روز زندان تجربه کرده، بیان کرده است.

شهابی: در روز سقوط شهر کابل بدست طالبان کجا بودید و چه‌کار می‌کردید؟

ابراهیم‌خیل: من در هتل اینترکانتیننتال کابل در حال آمادگی گرفتن برای برگزاری یک کنفرانس مطبوعاتی بودم. قبل از سقوط افغانستان بدست طالبان هم فعالیت‌های مدنی داشتم. دقیقا در روز سقوط کابل، در هتل اینترکانتیننتال ما برنامه‌ای باعنوان «نه به ازدواج اجباری» داشتیم که با یکی از دوستان ما تماس گرفته شد و به او اطلاع دادند که کابل سقوط کرده و طالبان به کوته‌سنگی رسیده‌اند. همه سرآسیمه شدند و برنامه را خاتمه دادیم. همه به سمت خانه‌های‌مان حرکت کردیم تا مشکلی برای مان پیش نیاید. با توجه به وضعیت پیش‌آمده، برای مدتی در خانه‌ها سکوت اختیار کردیم تا این‌که بالاخره برنامه‌ی تظاهرات توسط گروهی از زنان معترض برنامه‌ریزی شد. از طریق پیام در گروپ واتس‌اپ به همه اطلاع داده شد و من نیز جزو گروه بودم. قرار ما سوم سپتامبر ساعت ده صبح در چهارراهی فواره آب بود. من از ترس این‌که بدست طالبان گرفتار نشوم، صورتم را پوشانده بودم. تقریبا بیست‌وپنج نفر بودیم. البته تعدادی از دختران در مسیر دشت برچی مانده بودند و تعدادی در مسیر ارگ بودند. وقتی طالبان را دیدم که با اسلحه‌های‌شان نزدیک‌ شدند، برگشتم تا به سمت خانه بروم چون به خانواده اطلاع نداده بودم که کجا می‌روم و نگران بودم که اگر اتفاقی برای من پیش بیاید، آن‌ها نمی‌توانند مرا پیدا کنند.

دختران دیگر هم ده دقیقه دیرتر از من برنامه را تمام کردند و به سمت خانه‌های‌شان رفتند. البته من نیز مادرم و خانواده را در جریان برنامه‌ی‌مان گذاشتم و از سوی خانواده سرزنش شدم. یعنی تنها مادرم طرفدار برنامه‌های اعتراضی زنان بود و باورش این بود که اگر صدای زنان خاموش شود، میدان بدست طالبان خواهد افتاد و زنان با محرومیت بیشتری مواجه خواهند شد. اما برادرم و دیگر اعضای خانواده به‌شدت مخالفت کردند چون از بابت واکنش‌های طالبان و اتفاقاتی که ممکن بود برای من پیش بیاید، نگرانی داشتند. می‌دانید جدا از شکنجه یا کشته‌شدن مان، در جامعه‌ای مانند افغانستان تحمل بی‌آبرویی برای خانواده‌ها دشوار است.

شهابی: شما از کجا اطلاع پیدا کردید که برنامه تمام شده است؟

ابراهیم‌خیل: دوستان در پیام‌رسان واتس‌اپ نوشته بودند که برنامه‌ی ما تمام شد و دختران با سلامت به خانه‌های‌شان رسیدند.

شهابی: خوب بعد از اولین برنامه‌ی اعتراضی و مخالفت خانواده چه کردید؟ به اعتراض ادامه دادید یا سکوت اختیار کردید؟

ابراهیم‌خیل: نه، سکوت نکردم. نتوانستم خود را به تسلیم و کناره‌گیری راضی کنم. اولین کاری که کردم این بود که تمام اعضای خانواده را از صفحات اجتماعی فیس‌بوک و توییترم حذف کردم تا نتوانند فعالیت‌های مرا دنبال کنند. من در یکی از آژانس‌های خبری خارجی مشغول به‌کار شدم و دانشگاه‌های خصوصی هم فعالیت شان را آغاز کردند و من توانستم د‌وباره به دانشگاه برگردم. اما انگیزه‌ی بزرگ‌ من کشته‌شدن پدرم بدست نیروهای طالبان و نابینا شدن برادرم در حمله انتحاری طالبان در زیارت ابوالفضل در سال ۲۰۱۱ بود.

آنان کودکی مرا نابود کرده بودند. پدرم را از من گرفته بودند و چشم برادرم را که دوست و همراه روزهای جوانی‌ام بود، گرفته بودند. با وجود این صدمات بزرگ، بسته شدن مکاتب به‌روی دختران و‌ بیکاری زنان هم برایم مسأله‌ای بود که وجدان مرا تکان می‌داد و نمی‌گذاشت آرام باشم.

شهابی: در نهایت چه تصمیمی گرفتید؟

ابراهیم‌خیل: تصمیم گرفتم این‌که هرطور شده به اعتراض و دادخواهی برای زنان ادامه بدهم. هوا سرد شده بود و ما در هماهنگی با سایر دختران جلسه تازه‌ای را در منزل یکی از دختران معترض برگزار کردیم که تاریخ دقیق‌اش متأسفانه به یادم نمانده است. در آن جلسه همگی به این نتیجه رسیدیم که باید اعتراضات را ادامه بدهیم و نباید صداهای زنان و دختران وطن مان خاموش شود. تیم مان کم کم بزرگ‌تر می‌شد و ما اعتراضات و کنفرانس‌ها را ادامه می‌دادیم تا این‌که یکی از روزها در ماه جنوری که در نزدیکی دانشگاه کابل مشغول تظاهرات بودیم، طالبان ما را محاصره کردند و اخطار دادند که به تظاهرات ادامه ندهیم. شعار اصلی ما «نان، کار، آزادی» بود و مطالبه‌ی مشخص ما این بود که دختران مزار کجا هستند و چه سرنوشتی دارند؟ عالیه کجا است و چرا طالبان هیچ معلوماتی در مورد او نمی‌دهند؟ و نهایتا این‌که حجاب اجباری را نمی‌پذیریم.

شهابی: پس از محاصره چه اتفاقی افتاد؟

ابراهیم‌خیل: آنان زنگ هشدار موترها را روشن کردند و پس از محاصره، به‌صورت‌های‌مان اسپری مرچ پاشیدند و ما چشم‌های مان ‌را بستیم و جایی را نمی‌توانستیم ببینیم. اما با همان وضعیت هم به شعار دادن ادامه می‌دادیم. وقتی اصرار کردیم برای ادامه دادن و نخواستیم متفرق شویم، با میله‌های تفنگ ما را متفرق کردند. ما به سمت یکی از پارک‌ها در چهارراهی دهمزنگ حرکت کردیم و آن‌جا شعار دادن را ادامه دادیم. طالبان دوباره آمدند و گفتند اگر ادامه بدهید، همه‌ی‌تان را [حوزه] می‌بریم. در ضمن قصد داشتند که تلفن‌های ما را نیز بگیرند که مقاومت کردیم و البته ما را توهین کردند و گفتند شما انسان‌های پست و کثیفی هستید که جامعه را به‌سوی فحشا سوق می‌دهید.

یکی از طالبان به همکارش گفت دروازه‌های پارک را ببندید که این‌ها را دستگیر کنیم. ما هم به‌خاطر این‌که به‌ زندان طالبان نیفتیم، ناگزیر فرار کردیم. خانه که رسیدم متوجه شدم جنرال مبین در اسپیس توییتر صحبت می‌کند و نیروهای طالبان را تشویق می‌کند که دختران معترض را باید دستگیر کنند چون به طالبان و ارزش‌های اسلامی توهین می‌کنند؛ دقیقا دو روز پس از آن من بازداشت و زندانی شدم.

پروانه ابراهیم‌خیل نجرابی، یکی از زنان معترض بود که در سال گذشته توسط طالبان بازداشت و زندانی شد. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

شهابی: چطور بازداشت شدید؟ کجا و توسط چه کسانی؟

ابراهیم‌خیل: میانه‌ی عصر و شام بود. من، مادرم، خواهرم و شوهرش نزد داکتر رفته بودیم که در راه بازگشت به سمت خانه نزدیک حوزه پنجم امنیتی، طالبان موتر ما را متوقف کردند. دور و بر موتر ما را نظامیان نقاب‌دار و موترهای رنجر گرفته بودند. شوهر خواهرم را از موتر بیرون کشیدند و با تفنگ به پشتش زدند که روی زمین افتاد. مادرم خطاب به آنان گفت: «شما که هستید؟ از ما چه می‌خواهید؟» آنان گفتند: «دخترت می‌داند؛ ما گروهی هستیم که سر می‌بُریم.» مادرم گفت: «با دخترم چه کار دارید مگر چه گناهی مرتکب شده است؟» یکی از آنان گفت: «دخترت خودش گناه خود را می‌داند.»

تلفن‌های مرا خواستند که همراهم نبود و در خانه گذاشته بودم. ولی تلفن‌های مادرم، خواهرم، شوهرش و حتا تبلیتی که کودکان با آن بازی می‌کردند را گرفتند. از موترها و لباس‌های‌شان مشخص بود که افراد طالبان هستند. هیچ گروهی جز طالبان چنین امکاناتی نداشت که این همه موتر و رنجر داشته باشد و خیابان‌ها را مسدود کند.

به هر حال ما فکر کردیم می‌خواهند ما را اختطاف کنند و همه شروع به فریاد زدن کردیم. کودکان خواهرم هم در موتر بودند و گریه می‌کردند و فریاد می‌زدند. طالبان ما را تهدید کردند: «فریاد نزنید که همگی‌تان را می‌کشیم.» ‌پس از آن موتر ما را به گوشه‌ی خیابان هدایت کردند و به من گفتند: «از موتر پایین شو!» مادر و خواهرم شروع کردند به فریاد زدن و سر و صدا که دختر ما را کجا می‌برید و به چه جرمی او را می‌برید. اما آنان کاملا بی‌اعتنا بودند. من از موتر پیاده شدم و طالبان مرا به سمت یک موتر کرولای سرخ‌رنگ هدایت کردند و گفتند داخل موتر برو و من هم سوار موتر شدم.

داخل موتر چهار نفر بودند. راننده که نسبتا سن‌اش زیاد بود. یک پسر هم کنار دست راننده در چوکی جلوی موتر نشسته بود که کم‌تر از هجده سال سن داشت و دو مرد جوان هم در صندلی پشت سر دو طرف من نشسته بودند. وقتی من سوار موتر شدم، یکی از مردان جوان به کسی تلفن کرد و گفت: «اصل نفر را گرفتیم.» وقتی موتر حرکت کرد، دیدم خیابان‌ها توسط نیروهای طالبان مسدود شده‌اند و پیاده‌روها کاملا خلوت بود؛ طوری که حتا یک نفر هم در مسیر دیده نمی‌شد.

شهابی: در مسیر راه چه اتفاقاتی افتاد؟ برخورد طالبان با شما چگونه بود؟ چه صحبت‌هایی بین راه ردوبدل شد؟

ابراهیم‌خیل: راستش از این‌که بین دو مرد طالب نشسته بودم، جدا ناراحت بودم و اعتراض کردم. گفتم شما چطور خود را مسلمان می‌نامید که مرا بین دو مرد نامحرم نشانده‌اید؟ آیا من به شما محرم هستم؟ آیا دین اسلام این اجازه را به شما داده است؟ آنان پس از شنیدن‌ حرف‌های من موتر را متوقف کردند و جای مرا با پسر نوجوانی که در صندلی جلو نشسته بود، عوض کردند.

شهابی: بعدش چه شد؟ شما را کجا بردند؟ آیا توهین کلامی یا ضرب‌وشتم هم کردند؟

ابراهیم‌خیل: بله. متأسفانه مورد ضرب‌وشتم و توهین کلامی هم قرار گرفتم. نزدیک باغ زنانه‌ی کابل که رسیدیم، چشمان مرا بستند که راه را نبینم و یک پتو هم روی سرم کشیدند و گفتند چهره‌ی کثافت تو باید دیده نشود. به من گفتند سرت را پایین بگیر که جایی را نبینی. بنابراین، مسیر راه را پس از آن ندیدم و نفهمیدم مرا به کجا بردند.

شهابی: چشمان شما را دوباره چه زمانی باز کردند؟

ابراهیم‌خیل: وقتی چشمانم را باز کردند، داخل یک اتاق بودم که شیشه‌هایش با اسپری سیاه رنگ شده بود و پنجره‌اش با میله‌های زخیم احاطه شده بود. داخل اتاق هم دوربین مداربسته کار گذاشته بودند. بعد از آن مرا به اتاق انفرادی انتقال دادند و همان‌جا زندانی بودم.

شهابی: سرنوشت شوهر خواهرتان چه شد؟ گفتید طالبان او را هم از موتر پیاده کردند و کتک زدند.

ابراهیم‌خیل: با تأسف او را هم بازداشت کرده بودند. البته من این موضوع را در اتاق انفرادی زندان متوجه شدم. چون صدایش را هنگام شکنجه شنیدم و فریاد زدم که او را چرا بازداشت کرده‌اید؟ چرا او را می‌زنید؟ با او چه کار دارید؟ آنان گفتند: «شوهر خواهرت را لت‌وکوب نکرده‌ایم، بیا ببین.» اما وقتی دیدم، صورت‌اش کبود شده بود و من اعتراض کردم که شما دروغ گفتید او را شکنجه کرده‌اید. آنان با بی‌تفاوتی در پاسخ گفتند: «این‌جا زندان است، مهمان‌خانه نیست که ما شما را نوازش کنیم.» او را با زندانیان داعش در یک سلول زندانی کرده بودند. چشم‌هایش داخل سلول بسته بود تا نتواند هم‌سلولی‌هایش را ببیند. او بسیار شکنجه شد در مدتی که در زندان بود.

شهابی: از وضعیت سایر زنان معترض اطلاعی داشتید؟ می‌دانستید چه تعدادی از آنان بازداشت شده‌اند یا نه؟ و از خانواده‌ی‌تان‌ چطور؟ اطلاعی از شما به خانواده و یا از خانواده‌ی‌تان به شما داده بودند یا نه؟

ابراهیم‌خیل: من روز چهارشنبه بازداشت و به زندان منتقل شدم. روزهای اول در زندان هیچ اطلاعی از سایر دختران نداشتم. نه تلفن داشتم و نه طالبان تماس تلفنی را اجازه دادند. برای همین از حال خانواده یا دوستان معترض هیچ اطلاعی نداشتم. اما روز بیست‌وپنجم بود که یکی از طالبان با خانواده‌ام تماس گرفت و گفت بگیر با خانواده‌ات صحبت کن و به آنان بگو که من نزد طالبان هستم و با من رفتار خوبی دارند و شکنجه نشده‌ام. خوب حس غریبانه‌ای مرا فراگرفت و اشکم جاری شد. زندان‌بان طالب گفت: «گریه نکن که خانواده‌ات متوجه می‌شوند شکنجه شده‌ای، خیلی راحت و عادی صحبت کن و بگو برایت ضمانت آماده کنند تا آزاد شوی.»

صدای مادرم را آن‌طرف خط تلفن شنیدم و چطور بگویم که آن لحظه چه حسی داشتم. گفت: «دخترم کجایی؟ تو را کجا بردند؟ می‌دانم افراد طالبان تو را بردند و نزد آن‌هایی.» گفتم خوبم مادر نگران من نباش. فکر کردم شاید دیگر هرگز فرصتی نباشد تا مادرم را ببینم، برای همین خواستم حداقل حرف دلم را به او بگویم. با صدای لرزان گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده مادر و خیلی دوستت دارم. مادرم به گریه افتاد و گفت: «دخترکم می‌دانم آنان بالای سرت هستند و تو را مجبور کرده‌اند بگویی حالت خوب است.» برادرم که نابینا است، تلفن را از مادرم گرفت و گفت: «پروانه تو قهرمان همه‌ی ما هستی و ما به وجودت افتخار می‌کنیم.» نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. زندان‌بان گریه مرا که دید، تلفن را قطع کرد و گفت: «بس است. از خانواده‌ات خبرگرفتی، دیگر فامیل فامیل نکن. باید تلفن را ببرم تا کسی نبیند که برایت تلفن آورده‌ام.» این را گفت و از سلول بیرون رفت.

پنج دقیقه بعد یکی دیگر از طالبان در اتاقم را زد. هنگام صرف غذای شب بود و من فکر کردم حتما غذا آورده‌اند. دروازه‌ی اتاق را که باز کردم، یک طالب نقاب‌دار به طرفم دوید و من فریاد زدم. دو طالب دیگر در ورودی اتاقم ایستاده بودند و از موبایل یکی از آنان، موسیقی‌ خاصی که هنگام حملات استشهادی و سربریدن می‌شنوند، پخش می‌شد. یکی از طالبانی که نزدیک در اتاق ایستاده بود، خطاب به‌ طالبی که با نقاب به سمت من حمله کرد گفت دو گلوله در فرق سرش بزن و من فقط یک فریاد بلند کشیدم و فکر کردم کار تمام است و وقت مرگ رسیده است. سرم را پایین گرفتم که نبینم چگونه کشته می‌شوم و آنگاه بود که دو ضربه محکم به سرم زده شد. بازهم فریاد زدم و طالب نقاب‌پوش گفت دهانت را ببند که ضربه بعدی را به دهانت خواهم زد.

من وحشت زده بودم و چشمانم را بسته بودم که ناگهان صدای فریاد دختری دیگر را شنیدم. چشم که باز کردم دیدم آنان از سلول من بیرون رفته‌اند. یک ساعت پس از این ماجرا یکی از سارانوال‌ها به اتاقم آمد و وقتی دید سرم را بین دست‌هایم گرفته‌ام و چشمانم سرخ شده، پرسید: «چه شده است؟» گفتم این راه انسانیت نیست که ما را این‌طور شکنجه می‌کنید. در حالی‌که ما قرار بود آزاد شویم. سارانوال گفت: «چه کسی گفته شما آزاد می‌شوید؟» گفتم خوب قضیه ما تمام شده و شما دیگر هیچ سؤال و جوابی با ما ندارید. قرار بود آزاد شویم اما هر روز شکنجه می‌شویم. او گفت: «چه کسی تو را زده است؟» من نشانی‌های آن طالبی که گفت دو گلوله به فرقش بزن را دادم چون نامش را نمی‌دانستم. ‌‌البته این اتفاق مربوط به روز بیست‌ودوم زندان است و آخرین‌باری بود که مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتم.

قبل از روز جمعه، یکی از طالبان که جوان بود، به اتاقم آمد و گفت: «حالت چطور است؟» گفتم خوب نیستم و درد دارم، می‌شود برایم دوا بیاورید؟ گفتم حداقل یک پراستامول به من بدهید که دردم کم‌تر شود. طالب گفت: «وضعیت تو باید از این بدتر می‌شد، خدا را شکر کن که هنوز زنده‌ای.» پس از آن به سلولی که شوهر خواهرم در آن زندانی بود، رفت و به او گفت: «با این دختر چه نسبتی داری؟» او گفت: «دامادشان هستم.» مرد طالب با صدایی خشک گفت: «برخیز برو به این دختر بگو وضو بگیرد که می‌خواهیم حکم‌اش را تطبیق کنیم. باید سنگسار شود.» من پرسیدم که به چه دلیلی باید سنگسار شوم؟ گفت: «دلیل هم می‌خواهی از ما؟ تو چه کارهایی که نکرده‌ای با این قد و قواره‌ات. تظاهرات امثال تو باعث می‌شود مردم از گرسنگی بمیرند.» در پاسخ گفتم فقط مرا مانند فرخنده نکشید. تمام مدت به این فکر می‌کردم که چگونه با سنگ‌ها به سرم خواهند زد و ایکاش کلاه ایمنی می‌داشتم تا سنگ‌ها به سرم اصابت نکنند. خوب این جزو همان شکنجه‌های روانی طالبان بود که کابوس‌اش برای همیشه با من خواهد ماند.

شهابی: گفتی دوا برای تسکین درد خواسته بودی. دوا برایت آوردند؟

ابراهیم‌خیل: بله. روزی یکی از طالبان به اتاق آمد و گفت: «تو چرا نماز نمی‌خوانی؟» گفتم نمی‌توانم عذر دارم. او فارسی نمی‌فهمید و گفت: «عذر چه است؟» من نخواستم توضیح بدهم، گفتم عذر عذر است. رفت و یکی از سارانوالان را با خود آورد و به او گفت: «ببین این چه می‌گوید و چرا نماز نمی‌خواند.» سارانوال پرسید: «چرا نماز نمی‌خوانی؟» گفتم عذر دارم. او سر تکان داد و گفت: «آها تو عذر ماهوار زنانه داری پس اگر چیزی نیاز داری بگو برایت مهیا می‌کنم.» گفتم دوای درد و یک چیزی که این روزها به دردم بخورد. منظورم پَد‌ بهداشتی بود اما حیا مانع شد که واضح بگویم. او خودش فهمید و گفت: «درست است.» چند ساعت بعد برایم دارو و پَد بهداشتی آوردند.

تقریبا روز سیزدهم زندان بود که قفل اتاق مرا باز کردند و آن سمت قفل که با کلید باز می‌شد را بیرون و سمتی که ساده و بدون قفل و کلید بود را رو به داخل اتاق تغییر دادند. اعتراض کردم و گفتم چرا این‌طور می‌کنید؟ گفتند: «همین‌طور امر شده برای ما.» این باعث شد که از ترس و نگرانی حتا یک لحظه نتوانم بخوابم چون قفل و کلید اتاق به سمت بیرون بود و من در اتاق تنها بودم. هرچیزی ممکن بود و هیچ کاری از من ساخته نبود. همان روز عصر نماز می‌خواندم که احساس نفس‌تنگی و ضعف شدیدی کردم. در اتاق را زدم. نگهبان آمد گفت: «چه شده؟» گفتم من خیلی بیمارم. نگهبان رفت و کسی را با خود آورد. مرد طالب گفت: «چه شده؟» گفتم نمی‌توانم نفس بکشم. مردی جوانی آن‌جا در زندان بود که داکتر صدایش می‌کردند. طالب آن داکتر جوان را آورد و گفت: «ببین این دختر را چه شده است.» داکتر گفت: «چیزی خورده‌ای؟» خوب من از شدت نگرانی و فکر کردن به سنگسار و موارد دیگر، داروهایی که پیش‌ام مانده بود را یک‌جا خورده بودم. شاید حالا احمقانه به نظر بیاید ولی در آن شرایط خودکشی را بهتر از سنگسار می‌دیدم. داکتر جوان وقتی ناامیدی و گریه‌ی مرا دید با من گریه کرد و گفت: «همشیره من کاره‌ای نیستم فقط به‌خاطر معاش این‌جا کار می‌کنم. مرا ببخش که‌ نمی‌توانم برایت کاری کنم.» داکتر به مرد طالب گفت: «پروانه را برای مداوا باید به بیمارستان ببرید.» مرد طالب گفت: «این امکان ندارد.» خوب همان‌جا به من سیروم زدند و دوا دادند.

شهابی: ماجرای افراد حمید خراسانی چه بود؟ در آن مورد بگویید.

ابراهیم‌خیل: یکی از روزهایی که در زندان به‌سر می‌بردم، شخصی از طرف حمید خراسانی وارد محوطه زندان شد و به طالبان داخل زندان گفت: «این دختر که نزد شما است، پنجشیری است.» هرچند من اهل نجراب هستم اما آنان مرا هم پنجشیری فکر می‌کردند. فرد وابسته به حمید خراسانی گفت: «این از تاجیک‌های خود ما است. او را به ما تسلیم کنید تا ما حکم خود را بر او تطبیق کنیم چون برای ما شرم است که دختر تاجیک خود ما نزد شما زندانی باشد.» او با صدای بلند ادامه داد: «این دخترها لکه‌ی ننگ و بدنامی برای دختران تاجیک و مردم تاجیک اند که چادری را آتش زده و زیرپا کرده‌اند.»

شهابی: یعنی شما را به‌خاطر بی‌احترامی به چادری بازداشت کرده بودند؟

ابراهیم‌خیل: بله. بهانه اصلی که همه‌ی ما را بازداشت کردند، همین بود که چرا چادری را آتش زده‌ایم و به چادری توهین کرده‌ایم. گویا از غربی‌ها پول و امتیاز می‌گیریم تا بر ضد امارت اغتشاش کنیم. وقتی مرا دستگیر کردند، در موتر یکی از طالبان با سیلی محکم به‌صورت من زد و گفت: «تو پست بی‌شرف چطور چادری را زیر پا کرده‌ای؟»

شهابی: چند روز در بازداشت طالبان بودید؟ این مدت آیا حمام، لباس تمیز و وسایل بهداشتی و غذای کافی در اختیارتان قرار می‌گرفت؟

ابراهیم‌خیل: بیست‌وهفت روز در بند طالبان ماندم. غذا می‌آوردند برایم اما گاهی حرف‌هایی می‌زدند که اصلا تمایل غذا خوردن نمی‌ماند. لباس جز همان‌هایی که بر تنم بود، چیز دیگر نداشتم. اما حمام بود و اجازه حمام کردن می‌دادند.

شهابی: می‌شود در مورد ثبت ویدیوهای اعتراف اجباری کمی برای ما بگویید؟ ماجرای این ویدیوها چه بود؟ چگونه و چه زمانی از شما ویدیو گرفتند؟

ابراهیم‌خیل: روزهای آخر زندان بود که مرا به اتاق تحقیق انتقال دادند. سه چهار نفر طالب در اتاق حضور داشتند. گفتند: «هرچه می‌گوییم باید بگویی ورنه شکنجه می‌شوی.» شلاق را به نشانه‌ی تهدید پیش پایم انداختند. من واقعا دیگر تحمل شکنجه را نداشتم. آنچه مورد نظرشان بود را روی کاغذ نوشته بودند که فراموشم نشود و همه را جلوی دوربین موبایل بگویم. با موبایل ویدیوی مرا ثبت کردند.

شهابی: چه چیزهایی روی کاغذ برای شما نوشته بودند که می‌خواستند شما بگویید؟

ابراهیم‌خیل: می‌خواستند بگویم ما فریب غرب و جامعه‌ی جهانی را خوردیم و از اتحادیه اروپا و یوناما پول گرفته‌ایم. گفتند: «باید بگویی من از افغانستان هیچ جای نمی‌روم و در صورتی که اقدام کنم، هر مجازاتی را که امارت اسلامی تعیین نماید، قبول دارم.» همین صحبت‌هایی‌که در ویدیو گفتم، در روی کاغذ هم نوشته بودند و نشان انگشت مرا در پایان نوشته‌ها گرفتند و شناس‌نامه‌ام را هم گرفتند.

شهابی: بعد از ثبت اعترافات اجباری شما چه شد؟ دوباره به سلول انفرادی برگشتید یا آزاد شدید؟

ابراهیم‌خیل: بعد از این‌که اعتراف ‌و ضمانت کتبی از من گرفتند، گفتند که تو را آزاد می‌کنیم. با برادرم تماس گرفتند که یک سند برای ضمانت بیاورید و خواهرتان را ببرید. برادرم هم سند دکان یکی از اقارب را آورد. دو تا از بازپرس‌های طالبان مرا در موتر با خود تا چهارراهی شهید بردند و سند ضمانت را گرفتند و مرا به خویشاوندی که سند را آورده بود، تحویل دادند.

شهابی: در مدت زندان چند بار شکنجه فیزیکی شدید؟ بهانه‌ی طالبان برای ضرب‌وشتم شما چه بود؟

ابراهیم‌خیل: چندین‌بار مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتم. آنان می‌خواستند جای دختران دیگر را از من بپرسند اما هربار که می‌پرسیدند می‌گفتم نمی‌دانم کجا هستند و این طالبان را عصبانی می‌کرد و مرا کتک می‌زدند که «تو به ما دروغ می‌گویی.» می‌دانید بیش از ضرب‌وشتم، تحقیر و توهین‌های کلامی شان زجرم می‌داد. هربار که وارد سلول می‌شدند، می‌گفتند: «پشت به ما بنشین تا صورت نجس و کثافتت را نبینیم.» یا می‌گفتند: «شما همه فاحشه‌های غرب‌زده و خودفروخته هستید.» خوب شکنجه فیزیکی و روانی هم بود در کنار دشنام ‌و تحقیر. از بس به صورتم ضربه زده بودند حتا نمی‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. با شوک برقی به کمرم می‌زدند. با تفنگ به بدنم‌ ضربه می‌زدند.

در یکی از برنامه‌های مان، دختران چادری را به رسم اعتراض به حجاب اجباری به زمین انداختند و این برای طالبان بهانه‌ی خیلی خوبی شد. ضمن این‌که به من می‌گفتند که ما خبر داریم که تو مسلمان نیستی و مسیحی هستی، چندین‌بار به من واضح گفتند که تو را زنده نخواهیم گذاشت و‌ حکم را بر تو تطبیق خواهیم نمود.

من دستم را از جانم شسته بودم و فکر نمی‌کردم زنده از زندان بیرون بیایم. اما می‌دانید بزرگ‌ترین شکنجه‌ی من فکر کردن به مادرم بود و این‌که مرگ من چقدر می‌توانست برایش دشوار باشد. به مادرم گفته بودند «دستت را از دخترت بشوی دیگر او را زنده نخواهی دید.» این رنج بزرگ من بود. می‌دانستم آنان به احتمال زیاد مرا سنگسار می‌کنند یا با گلوله مرا خواهند کشت. اما بیش از جان خودم، به مادرم فکر می‌کردم که شوهرش را طالبان از او گرفتند، چشمان فرزندش را طالبان نابینا کردند و حالا نوبت دخترش فرا رسیده بود.

شهابی: نظرتان در مورد این موضع طالبان که اعتراض شما را تحریک عوامل بیرونی و پروژه‌ی برای خارج رفتن می‌دانستند، چیست؟

ابراهیم‌خیل: ببینید من جزو هیچ پروژه‌ای نبودم. انگیزه داشتم و نمی‌توانستم رنج و محرومیت هم‌نوعانم را ببینم. هیچ‌کسی وعده‌ای به من نداده بود و فکر نمی‌کنم وعده‌ی خارج رفتن به اندازه‌ی این میزان از رنج و حقارت و شکنجه که ما تحمل کردیم، ارزش داشته باشد. صدمات آن زندان و شکنجه‌ها تا اکنون با من است. شب‌ها در خواب می‌ترسم. فریاد می‌زنم و از خواب می‌پرم. دستم صدمه دیده و چیزی را با دست‌ چپ نمی‌توانم درست بگیرم. سرم صدمه دیده و ترس و اضطرابی مبهم همیشه همراه من است. یعنی ما به این بها می‌خواستیم خارج‌برویم؟ این واقعا مسخره است.

شهابی: وقتی آزاد شدید با تلویزیون طلوع تلفنی صحبت کرده بودید. آیا طالبان از شما تضمین نگرفته بودند که با رسانه‌ها صحبت‌ نکنید؟

ابراهیم‌خیل: البته که مرا تهدید کرده بودند که پس از رهایی، حق نداری با رسانه‌ها در مورد زندان صحبت کنی و اگر حرفی از زندان بزنی، تو و ضمانت‌کننده‌ات هردو بازداشت خواهید شد. البته خبر آزادی مرا بی‌بی‌سی منتشر کرده بود و طلوع پس از آن با من تماس گرفت. فقط می‌خواستند تأیید مرا داشته باشند که آیا آزاد شده‌ام یا نه تا در بولتن خبری بعدی آن ‌را نشر کنند. فردای آن روز خویشاوندانی که از آزادی من اطلاع یافته بودند، برای احوال‌پرسی به دیدنم آمده بودند. ساعت ۱۰ صبح بود که شخصی با شماره شخصی من تماس‌گرفته بود. تلفن پیش برادرم بود. او موبایل‌ام را آورد و گفت: «پروانه از امارت کسی زنگ زده، کار دارد.» من تعجب کردم چون شماره شخصی من نزد طالبان نبود و شماره شوهر خواهرم را گرفته بودند. به هرحال من به تماس پاسخ دادم. مردی گفت: «من مسیح هستم از رخه‌ی پنجشیر. در فیس‌بوک تو را دنبال می‌کنم و عضو امارت اسلامی هستم. ما چند نفر طالبان به منزل تان می‌آییم و تو باید بگویی که من در قضیه چادری دخالت نداشتم و فقط تحت تأثیر غربی‌ها قرار گرفته‌ام و مرگ بر امارت گفته‌ام.» من به او گفتم وقتی وزارت داخله‌ی‌تان مرا آزاد کرده، شما که هستید که به شما پاسخ بدهم؟ گفتم این موضوع را با سارانوال در میان می‌گذارم باز بیایید. مرد آن‌طرف خط تماس گفت: «جدی می‌گویی؟» گفتم بله. گفت: «بسیار خوب می‌بینیم.»

ساعت ۱۲ ظهر دو موتر کرولای سفید با مردانی که لباس‌های نظامی بر تن داشتند، پشت در خانه آمده بودند. نفهمیدم آن مردان و شخصی که تلفن کرد، از طالبان بودند یا کسانی دیگر بودند که با طالبان حساب و کتابی ‌داشتند یا می‌خواستند بلایی به سر من بیاورند. به هر حال ما ناگزیر شدیم خانه‌ی خود را عوض کنیم و برای بار دوم هم خانه را تغییر دادیم، از نگرانی این‌که دوباره آسیبی به ما نرسد.

شهابی: خانم ابراهیم‌‍خیل آیا در مدتی که زندان بودید کسی یا کسانی شما را تهدید به تجاوز کردند؟

ابراهیم‌خیل: نه. آنان وقتی وارد اتاق می‌شدند می‌گفتند: «پشت به ما بنشین و صدایت را نازک و حالت‌دار نکن چون تو محرم ما نیستی.» خوب به نظر آنان ما دختران بی‌عفت و بدکاره بودیم و ما را کثیف می‌پنداشتند.

شهابی: پس از آزادی چطور موفق شدید از کشور خارج شوید؟ چون گفتید پاسپورت نداشتید و شناس‌نامه‌ی‌تان را نیز طالبان پیش خود ضبط کرده بودند.

ابراهیم‌خیل: روز‌های نخست سال نو بود. با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. به من گفت: «پروانه می‌خواهی افغانستان بمانی؟» گفتم من برای خارج شدن از افغانستان مبارزه نکرده‌ام و این قصد را ندارم. اما او گفت: «جانت در خطر است، اول باید زنده بمانی تا بتوانی مبارزه کنی.» او با یکی از نهادهای خارجی ارتباط داشت و گفت آنان آمادگی دارند تا به تو کمک کنند. با کمک آنان و با پرداخت پول موفق شدم مشکل تذکره‌ام را حل کنم و پاسپورت بگیرم. از کابل با صورت نقاب‌زده به مرز پاکستان رفتم. آن‌جا سربازان مرزی طالبان خواستند چادری را باز کنم تا صورتم را ببینند و نهایتا شناسایی شدم و مرا با خود بردند و گفتند تو اجازه سفر نداری. اما با کمک همان نهاد خارجی که مسئولیت خروج مرا پذیرفته بود و با پرداخت پول، موفق شدیم از مرز زمینی تورخم عبور کنیم و وارد خاک پاکستان شویم. آن‌جا مدتی در خانه‌ی امن تحت مراقبت بودم و سرانجام پاکستان را به مقصد اروپا ترک کردم.

پروانه ابراهیم‌خیل نجرابی در مسیر پاکستان. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

شهابی: به‌عنوان حرف آخر، سخن شما با طالبان و حامیان آنان چیست؟ابراهیم‌خیل: تمام رنجی که از کودکی تا امروز تحمل کرده‌ام، به‎خاطر طالبان بوده است. تا پایان عمرم رنج از دست دادن پدرم، نابینا شدن برادرم و شکنجه و کابوس‌هایی که خودم در زندان طالبان تحمل کردم را فراموش نمی‌کنم. سر بریده‌ی تبسم و شهدای دانشگاه کابل را فراموش نمی‌کنم. برای آن‌هایی که از طالبان حمایت می‌کنند، متأسفم و می‌خواهم همه‌ی‌شان بدانند مبارزه‌ی من و هم‌نسلانم تا روزی که زنده باشیم بر علیه طالبان و حامیان آنان ادامه دارد و هرگز سکوت نخواهیم کرد.