نسرین نادری. عکس: ارسالی به اطلاعات روز

از بقیة‌السیفِ انفجار؛ از نسلی که متوقف نشد (۲)

آنچه که شما این‌جا می‌خوانید، اگر نه در زمان‌های دور، لااقل در دنیای معاصر عجیب و غریب به نظر می‌رسد. این زندگی عجیب و غریب اما بخشی از صد سال تنهایی و آثار ریالیسم جادویی نیست، روایت واقعی از زندگی یک دختر هزاره در آموزشگاه‌های غرب کابل است.

نسرین شش‌ساله بود که با جنگ کوچی‌‌ها از دایمیرداد بهسود آواره شد. چندین شبانه‌روز تقریبا سراسر از میان مرمی و جسد تا کابل پیاده آمده بود. راه دور و مسیر ناامن بود. می‌گوید: «یادم است مرمی در یک‌قدمی ما به زمین می‌خورد. لااقل تا سیاه‌خاک سراسر از میان گرد و خاکِ مرمی آمدیم. مردم جسدهای زیادی را از راه‌مان می‌آوردند. سروصدا و گریه و فغان بود. من بچه بودم. همش ترسیده و دست از پا گم کرده بودم.»

نسرین نادری متولد دایمیرداد بهسود و اکنون دانشجوی دانشگاه آسیایی زنان است. در شش‌سالگی وقتی که صنف اول بود، پدرش برایش کتاب «بابا طوطی» خریده بود. کوچی‌ها که به ملک مردم هزاره‌ی دایمیرداد هجوم بردند و مردم را به اجبار کوچ دادند و بعضی از خانه‌های مردم را آتش زدند، یکی هم کتاب «بابا طوطی» نسرین دیگر برای همیشه گم شد. شاید در آتش‌‌سوزی کوچی‌ها سوخته بود. نسرین تا چند سال بعد که به کابل پناهنده می‌شد و در یک خانه‌تکانی از میان کتاب‌های خانه‌ی همسایه «هستی و زمان» هایدگر را پیدا می‌کرد و می‌خوانْد، بعد از «بابا طوطی» دیگر کتابی برای خواندن نداشت. «بابا طوطی‌ام گم شد. تقریبا یک‌ونیم‌دهه گذشته است و هنوز نمی‌دانم کجا است. دنبال این کتاب بسیار بودم اما گویا فقط یکی بوده است. من دیگر کتابی به اسم «بابا طوطی» پیدا نتوانستم.»

داستان زندگی دانش‌آموزی نسرین با جنگ شروع می‌شود. شش‌ساله بود که در جنگ خانمان‌سوز کوچی‌ها عروسک‌اش گم شد. «هنوز به یاد دارم. رنگ موهایش زرد بود». کتابش گم شد. «هنوز به یاد دارم. پدرم معلم بود. برایم کتاب داستانی “بابا طوطی” گرفته بود و گاهی از داستان‌هایش برایم قصه می‌کرد. من فرزند اول خانواده بودم. پدرم مرا در تعلیق نگاه می‌داشت، یعنی از خودِ کتاب برایم چیزی نمی‌خواند. فقط شفاها از داستان‌هایش برایم تعریف می‌کرد تا نخستین دخترش هرچه زودتر شوق و ذوق کتاب‌خوانی پیدا کند و خط‌خوان شود.»

همین نسرین که کتابش در جنگ کوچی‌ها گم شده بود و در شش‌سالگی چندین شبانه‌روز از میان مرمی و جسد پیاده تا کابل دویده بود، چند سال بعد آن روزهایی که در کابل آمادگی کانکور می‌خواند با همصنفی‌هایش در صنف درسی آموزشگاه کوثر دانش در غرب کابل هدف حمله‌ی انتحاری قرار گرفت.

کودک بود که از دایمیرداد آواره شده بود. داروندار خانواده‌اش در جنگ جا مانده بود. از جمله لباس‌های نسرین. می‌گوید: «فقط لباس تنم را آورده بودم. یادم است وسایل، از جمله لباس‌هایم را جمع کرده بودند و کوچی‌ها نگذاشتند که چیزی با خود برداریم.»

از میان مرمی و جسد پای پیاده تا کابل چندین شبانه‌روز راه بود. نسرین و خانواده‌اش از جمله یکی هم در منطقه‌ی «سیاه‌خاک» میدان‌وردک توقف داشته است. آن‌جا مرمی و جسد کم‌تر بوده و مادر نسرین او را حمام می‌دهد تا دخترش با سر و وضع جنگ‌زده و پر از گرد و غبارِ راهِ آوارگی وارد کابل نشود.

می‌گوید: «یادم است. اوایل بهار بود. مادرم مرا حمام برده بود. مثل حالا حمامِ گرمِ شاور نبود. حتا جای دور از دید و جای امنی هم نبود. مادرم مرا کنار دیوار لبِ دریا برده بود. اول قرار بود لباس‌هایم را بشوید تا زودتر خشک شود. مادرم لباسم را می‌شُست و من کاملا برهنه در سایه‌ی مادرم پنهان شده بودم. لباس دیگری نداشتم که تا خشک‌شدن لباس‌های تنم بپوشم.»

در همان حال بوده که یکی از خانم‌های رنگین‌پوست کارمند یونیسیف نسرین و مادرش را می‌بیند. «دیدم یک خانم خارجی طرفم می‌آید. یادم است من از این‌که کاملا برهنه بودم شرمیده بودم. در صورتی که می‌دانستم کسی که طرفم می‌آید خانم است اما باز هم خودم را در سایه‌ی مادرم پنهان می‌کردم.»

نسرین آن خانم را هنوز نمی‌تواند فراموش کند. «یادم است. شیک و خوش‌پوش و خوش‌رو بود. لباسش منظم بود و مارک یونیسیف داشت. با ابهت بود. وقتی که آمد کنار من و مادرم، مرا در بغل گرفت. انگلیسی حرف می‌زد و من هنوز نمی‌دانم چه گفته بود. اما یادم است موهایم را نوازش می‌کرد و مرا در بغلش می‌فشُرد.

برایم لباس داد. یک لباس قشنگ و شیک بود. لباس را تنم کرد و به انگلیسی با من حرف می‌زد. مرا نوازش می‌کرد. در آغوشش گرفته بود و صورتم را می‌بوسید. حالا که سال‌ها از آن روزِ بدِ بی‌کسی گذشته است، وقتی که فکر می‌کنم متوجه می‌شوم بسیار به دردم خورده بود. آن همه مهربانی را هرگز فراموش نخواهم کرد.»

نسرین این‌طوری با لباس یونیسیف کابل می‌رسد. پدر نسرین معلمِ قریه بوده است. اما وقتی که پناهنده‌ی اجباری کابل می‌‌شود، معیار معلمیِ کابل را نداشته است. اول این که تمام اسنادی که سال‌ها معلم بوده و به‌عنوان سند کاری و تجربه‌ی کاری حساب می‌شده در خانه‌سوزی کوچی‌ها همه می‌سوزند. بعدش هم در کابل بسیاری از مکاتب معلمِ فارغ دانشگاه و با سند کارشناسی می‌خواسته که پدر نسرین نداشته است. او شغلش را از دست می‌دهد و به ناچار شروع می‌کند به دکانداری.

در کابل خانه می‌گیرد. اولین خانه‌ی نسرین در گولایی مهتاب‌قلعه بوده است. در نزدیکی‌های خانه‌ی کرایی نسرین یک کتابخانه‌ی کوچک هم بوده است. نسرین وقتی کتاب «بابا طوطی»‌اش گم شد دیگر کتابی نداشته است. شوق کتاب‌خوانی، از جمله حسرت خواندن کتاب «بابا طوطی» در دلش بوده است.

او کم‌کم کتابخانه را بلد می‌شود. می‌گوید حالا که یادم می‌آید یاد «فلم کتاب‌دزد» می‌افتم. من هم مثل لیزل، دختر فلم کتاب‌دزد از کتابخانه کتاب دزدی می‌کردم و در خانه می‌خواندم. با این تفاوت که من آن پسرک موزردِ جسورِ همراهم را نداشتم تا اگر در مواقع خاص کسی کتابم را جرم می‌پنداشت و در رودخانه می‌انداخت ماهی شود و کتابم را از میان یخِ دریا بیرون بکشد. به هرصورت کتاب را می‌بردم و بعد که تمام می‌کردم اولی را می‌آوردم پنهانی سرجایش می‌گذاشتم و دومی را می‌بردم. البته کتابدار به گمانم می‌فهمید که این دختربچه کتاب دزدی می‌کند، برگرداندنش را هم فکر کنم می‌دید اما از بُرد و آوُردِ من چیزی نمی‌گفت.»

این‌طوری بود که نسرین با دنیای کتاب انس می‌گیرد و شب‌ها از ترس این‌که خانواده‌اش خبر نشود که او کتاب دزدی می‌کند، کتاب‌هایش را پنهانی در بستر و معمولا در زیر لحاف می‌خوانده است. «شوق بچگی بود. چراغ کوچکی داشتم و کتابم را در روشنایی چراغ زیر لحاف می‌خواندم. می‌ترسیدم پدر و مادرم خبر شوند که یا خود مرا جزا بدهند یا هم به کتابدار بگویند و مورد مؤاخذه قرار بگیرم.»

گویا موافقت روزگار با نسرین بوده است. کسی نفهمیده یا اگر فهمیده هم به این دختربچه‌ی پرشورِ کتاب‌خوانِ سرکش چیزی نمی‌گفته است.

در هر صورتش این کتاب‌خوانی‌های دزدکی اما برای نسرین مفید تمام می‌شود. وقتی که در کابل پدرش او را در مکتب شامل می‌‌کند برخلاف سن‌وسال او که باید از صنف دوم شروع می‌کرد امتحان سویه می‌دهد و از چند صنف بالاتر شروع می‌کند. سال‌های بعد هم این ثمرات کتاب‌خوانی او را سرفرازتر می‌کند. او اول‌نمره‌ی عمومی مکتب «آصف بانگی» می‌شود و از همین طریق وقتی در آموزشگاهی که بعدها انتحاری می‌شود ثبت نام می‌کند، شامل تخفیف صددرصدی می‌شود. وگرنه این دختر شوخ سرکش برای هزینه‌ی درس‌ها از جمله فیس آموزشگاهش مجبور بوده که مثل سال‌های نوجوانی بازهم باید قالین ببافد یا هم دست‌دوزی کند.

نسرین از میان جنگ و مرمی و آوارگی کم‌کم بزرگ می‌شود. خانه و ملک پدری‌اش را کوچی‌ها می‌گیرد و او در کابل راه خودش را دنبال می‌کند. اندک‌اندک اکنون باید برای رسیدن به دانشگاه آماده می‌شد. آمادگی می‌گرفت که از آزمون کانکور موفقانه عبور کند و  به دانشگاه و رشته‌ی مورد علاقه‌اش کامیاب شود. برای همین بوده که نسرین علاوه بر مکتب، سراغ آموزشگاه می‌رود.

نخستین آموزشگاهی که نسرین ثبت‌ نام می‌کند مرکز آموزشی کوثر دانش بوده است. همان که بعدها دو بار هدف حمله‌ی انتحاری قرار می‌گیرد و نسرین هربار از نو زخمی می‌شود.

بار اول که نسرین هنوز صنف یازدهم مکتب بود، اساسات ثبت نام می‌کند. درس‌ها خوب پیش می‌رفته و نسرین شامل صنف نخبگان کوثر می‌شود. بار دوم نسرین آمادگی ثبت نام می‌کند و از کوثر به موعود می‌رود. در موعود نیز نسرین شامل صنف نخبگان می‌شود. دو سال بعد نسرین باز هم در آموزشگاه کوثر برمی‌گردد و باز هم آمادگی را آن‌جا شروع می‌کند.

در این مدتی که نسرین گاهی این‌جا و گاهی آن‌جا آموزشگاه می‌خواند، در این دو آموزشگاه سه حمله‌ی انتحاری می‌شود. یعنی هربار که نسرین با یک عالم شور و شوق در آموزشگاه ثبت نام می‌کند، با حمله‌ی انتحاری از آن‌جا فرار می‌کند. بار اول که در کوثر آمادگی می‌خواند، انتحاری شد. نسرین از ناحیه‌ی دست چپ زخمی شد و از آموزشگاه رفت. البته از آموزشگاه نمی‌رفت اما او برای اولین‌بار جسد بی‌سر و سرِ بی‌تن رفقایش را آن‌جا دیده بود و در صنف برایش یک‌بند خاطرات سوختن و کشته‌شدن دوستانش تداعی می‌شد. فشار روانی نگذاشت که آن‌جا درس بخواند و به ناچار به موعود رفت.

هنوز چیزی بیش‌تر از یک ماه نگذشته بود و زخم‌‌های دست نسرین از انفجار آموزشگاه کوثر تازه بود که م موعود هدف حمله‌ی انتحاری قرار گرفت.

نسرین این‌بار البته زخمی نشده بود، اما صدای بلند انفجار آسیب بسیار جدی روانی بر او وارد کرده بود. نسرین همان‌جا در چند قدمی انفجار شوک دیده بود و چند خانمی که او نمی‌شناخت بر سر و صورتش آب پاشیده و او را به خانه‌اش رسانیده بودند.

پس از این دومین انتحاری، نسرین دو سال از درس فاصله می‌گیرد. تمرکزش را از دست می‌دهد و نمی‌تواند کتاب بخواند. «وقتی کتاب را باز می‌کردم حس شدیدِ ناامنی بر من غلبه می‌کرد. تا کتاب جلو چشمم می‌گرفتم تصور می‌کردم یک چیزی دارد از پشت کتاب به من حمله می‌کند. یک چیزی دارد از بیرون به من نزدیک می‌شود. یا خودم را در صنفی می‌دیدم که دوستانم سوخته و مرده بودند و کتاب‌های‌شان پر خون مانده بودند.»

به‌دلیل آسیب روانی و نیز بنا به توصیه‌ی داکتران، نسرین دو سال از درس فاصله می‌گیرد. بعد از دو سال دوباره به آموزشگاه کوثر دانش برمی‌گردد تا آمادگی کانکور بخواند.

دو سال بعد، در سال ۲۰۲۰ درست همان روزهایی که طالبان ولایات افغانستان را یکی‌یکی و پشت سر هم سقوط می‌دادند، نسرین دوباره در آموزشگاه کوثر دانش‌آموز می‌شود. او باز هم مثل گذشته آزمون را موفقانه سپری و در جمع دانش‌آموزان نخبه‌ی کوثر راه پیدا می‌کند. یک روز ساعت چهار عصر، درست همان ساعاتی که بعدترها مکتب دختران «سیدالشهدا» در غرب کابل را انتحار می‌دادند، باز هم برای دومین‌بار آموزشگاه کوثر را در غرب کابل انتحار دادند. نسرین که هنوز دستش از یک و روانش از دو انفجارِ قبلی زخمی بود، این‌بار برای بار سوم در صنف درسی‌اش هدف حمله‌ی انتحاری قرار گرفت. جای زخم چره‌ی انتحار قبلی هنوز در دست چپ نسرین تازه بود که این‌بار از ستون فقرات زخمی شد و دامنش آتش گرفت. «نصف دامنم سوخته بود. از بدنم یک‌بند خون می‌آمد و من تَر شده بودم. البته درد حس نمی‌کردم. انفجار را نیز نفهمیده بودم. داشتم از صنف بیرون می‌شدم. یک‌بار چشم باز کردم که در شفاخانه‌ام.»

از شش‌ تا ۱۶ سالگی نسرین سه‌بار در دو آموزشگاه هدف حمله‌ی انتحاری قرار می‌گیرد. در هر سه انتحار اما او چیزی از حمله نمی‌فهمد. «من هر بار شامل صنف نخبگان و در صندلی‌های ردیف اول بودم. در هر سه انتحاری نزدیک بودم. بار اول در آموزشگاه کوثر دانش من در صندلی نمبر ۱۳ بودم. با تخته و استاد فاصله‌ام نزدیک بود. تازه درس شروع شده بود. یک پسر شیک خوش‌تیپ که سراپا به دانش‌آموزان می‌خورد، کمی دیرتر آمد. وقتی او آمد پیش صنف ایستاد شد، گویا با خودش بازی می‌کرد یا هم با چیزی گویا مصروف بود. ما با دوستان‌مان پنهانی به او خندیدیم و گفتیم هم دیر می‌آید و هم از پررویی پیش صنف با خودش مصروف است. جمعیت صنف ما گاهی تا ۸۰۰ نفر هم می‌شد و استاد بسیاری از دانش‌آموزان را نمی‌شناخت. استاد او را نمی‌شناخت و بی‌خبر بود و از این‌که او مهاجم  و انتحاری باشد به کلی چیزی گمان هم نکرده بود. او را گیر داد که چرا دیر آمده است و حالا هم چرا یک‌جایی نمی‌نشیند که درس گوش کند.»

در همین بگومگو بوده که آن شیکِ خوش‌تیپِ به ظاهر دانش‌آموز خودش را انتحار می‌دهد و از تخته‌ای که قوانین نیوتن کار می‌شده، خون پایین می‌آید. از بس که نسرین نزدیک بوده و صدا هم بلند بوده نسرین به کلی صدایی حس نمی‌کند. می‌گوید: «گیج شده بودم. گویا من این صنف و این پسر و آن خنده‌ای که به او کردیم و آن سؤالاتی که استاد حل می‌کرد، همه را خواب دیده بودم. حالا هم گویا خواب می‌دیدم که کتابچه‌های پر از خون جلو تخته افتاده است، استاد نیست، بوی خون و دود می‌آید و همصنفی‌هایم همه در حال فرار و گریه و سروصدا اند. همه مثل خواب بود.»

نسرین می‌گوید همین‌قدر متوجه شده که یک چیزی تغییر کرده است. یا شاید داشته خواب می‌دیده است. دیگر چیزی نمی‌فهمد. یک زمانی چشم باز می‌کند که در شفاخانه‌ وطن در بستر عاجل زخمی‌ها قرار دارد و دستش چره خورده است.

نسرین آموزشگاهش را تغییر می‌دهد و به موعود می‌رود. در موعود که انتحاری می‌شود هم او از انفجار چیزی نمی‌فهمد. «نمی‌دانم چرا، ولی استاد وقفه گرفته بود و از صنف بیرون شده بود. من در ردیف‌های اول بودم و در مقایسه با ردیف‌های آخر، بیرون‌شدن از صنف برایم آسان بود. عاجل از صنف بیرون شدم و گفتم تا استاد می‌آید دویده به صنف برمی‌گردم. یکی از اساتید ما بیرون بود و قرار بود از او سؤالی بپرسم. در صحن آموزشگاه تندتند طرف استاد می‌رفتم که به یک‌بارگی دیدم شلوغ و داد و فغان شد. من چیزی نفهمیده بودم. چون به انفجار نزدیک بودم و از بس که صدا بلند بود حس نتوانسته بودم. اما متوجه شدم که نمی‌دانستم چرا ولی بسیار وحشت‌زده شده بودم. دیگر نمی‌دانستم کجایم و داشتم پیِ چه کاری می‌دویدم.» نسرین این‌بار زخمی نشده بود اما به‌طور بسیار جدی شوک دیده بود.

این انفجار نسرین را دو سال از درس و دانش‌آموزی محروم کرد. دیگر از همان لحظه‌ای که از صنف بیرون شده بود و می‌خواست عاجل برگردد، تا دو سال نتوانست به صنف برگردد. دو سال بعد برای بار سوم که دانش‌آموز شد، دوباره آموزشگاه کوثر هدف حمله‌ی انتحاری قرار گرفت. این‌بار باز هم چیزی از انفجار نفهمیده بود.

«ساعات چهار عصر یا هم کمی دیرتر از آن بود. تازه درس ما تمام شده بود و از صنف رخصت شده بودیم. من در صنف نخبگان و دانش‌آموزِ شناخته‌شده بودم. استادان مرا می‌شناختند. وقتی از صنف رخصت می‌شدیم شلوغ زیاد بود. استادان به نوبت هر روز یک نفر دهن دروازه‌ی بیرونی آموزشگاه ایستاد می‌شدند تا مواظب دانش‌آموزان باشند. آن روز هم یکی از آنان ایستاد بود. دستش را میان دو پله‌ی دروازه گرفته بود تا دانش‌آموزان یک‌یک و به ترتیب و بدون شلوغی بروند. وقتی که من دهن دروازه رسیدم، استاد که مرا می‌شناخت با من شوخی کرد که بگذارم دیگران بروند و من در صف بایستم. من چون در مکتب آزمون سویه داده بودم و چندین صنف را ناخوانده کامیاب شده بودم، سن و قدم کوچک بود. از زیر دست استاد خیز زدم و بیرون شدم.

البته به خیرم بود که کمی معطل می‌کردم و دیرتر بیرون می‌شدم. اما من نماز نخوانده بودم و عجله داشتم که زودتر بروم و نمازم قضا نشود. وقتی که بیرون شدم، داشتم طرف سرک عمومی می‌رفتم که در کوچه‌ی آموزشگاه کوثر انتحار شد.»

در همین انتحاری دامن نسرین آتش گرفت. ستون فقراتش چره خورد و روزها در بستر بیماری ماند. بعدترها درست روزی که آزمون کانکور بود، نسرین عملیات ستون فقرات داشت. برای کانکور لااقل از سه انتحار زنده ولی زخمی گذشته بود، روز آزمون کانکور اما نتوانست شرکت کند.

از آن بعدتر وقتی که عملیاتش تمام شد در یک مؤسسه‌ی معلولین وظیفه پیدا کرد و مسئول سرشماری معلولین میدان‌وردک شد. نسرین که از همکاری آن خانم کارمند یونیسیف در کودکی‌اش دیگر تصمیم گرفته بود به معلولین و مستضعفین تا آن‌جا که از دستش بیاید کمک کند، این‌بار که تازه می‌توانست کمابیش با معلولین همکاری کند، طالبان آمد و افغانستان سقوط کرد و نسرین خانه‌نشین شد.

داستان زندگی نسرین، لااقل در دنیای معاصر عجیب و غریب است. در پیش چشم حقوق بشر از کودکی با جنگ آواره شد و در آغاز جوانی هم سه بار صنف درسی‌اش هدف حمله‌ی انتحاری قرار گرفت. دستش سوخت، دامنش سوخت، ستون فقراتش چره خورد و از آزمون کانکور هم محروم شد. در کودکی نیز کتاب و عروسکش در جنگ کوچی‌ها سوخته بود. تازه هم که وظیفه پیدا کرده بود طالبان آمد و کاروبارش سقوط کرد. در کنار این اما گویا به سبک رئالیسم جادویی زنده بوده است. با توجه به این شرایط حاد و کشنده و وحشت‌ناک، موفقیت‌های چشمگیری هم داشته است. در خردسالی «هستی و زمان» هایدگر را خوانده است. در مکتب پشت سر هم آزمون سویه می‌داده و صنف‌ها را ناخوانده کامیاب می‌شده است. در فیزیک و ریاضی همیشه دانش‌آموز درجه‌اول بوده و در مکتب نمره‌اول عمومی بوده است. در آموزشگاه‌ها، هرسه بار که رفته شامل صنف نخبگان شده است. در کنار این اما هزینه‌ی خرید کتاب نداشته و در کودکی کتاب‌های مورد علاقه‌اش را از کتابخانه‌ی کنار خانه‌اش دزدی می‌کرده است. بعدترها که هوشیارتر شده با هزینه‌ی قالین‌بافی و دست‌دوزی و بعدا هم با هزینه‌ی معلمی کتاب می‌خریده و آموزشگاه می‌خوانده و زندگی می‌گذرانیده است.

نسرین اکنون در بنگلادیش، دانشجوی دانشگاه آسیایی زنان است. هنوز دوره‌ی  کالج را می‌گذراند و قرار است به‌زودی شامل دانشگاه شود. رشته‌ی مورد علاقه‌اش «اقتصاد، سیاست و فلسفه» است و اکنون برای همان رشته آمادگی می‌گیرد.

نسرین نادری در دانشگاه آسیایی زنان. عکس: ارسالی به اطلاعات روز

در همین دانشگاه نسرین با توجه به گذشته‌ای که داشته، موفقیت‌های خوبی کسب کرده است. لااقل این‌قدر بوده که به‌عنوان یک آدمی که از میان جوی خون و بوی باروت به دانشگاه رسیده بود، متوقف نشده است.

او اکنون رییس و مؤسس سازمان غیرانتفاعی هلیوس است. در سازمان AFS مربی است. عنوان شهروند جهانی فعال از طرف مرکز تأثیرات اجتماعی دانشگاه پنسلوانیا را گرفته و رضاکار آنلاین در سازمان جهانی عفو بین‌الملل نیز است.

برای بار چندم است که با زخمی‌های حملاتِ مراکز آموزشی هزاره‌ها در خصوص بورسیه‌های تحصیلی همکاری می‌کند. می‌گوید: «وقت می‌گذارم. از طرف همین سازمان غیرانتفاعی هلیوس از متقاضیان بورسیه‌ی دانشگاه آسیایی زنان آزمون و مصاحبه‌های آزمایشی می‌گیریم. در تظاهرات‌های دانشجویی در دانشگاه آسیایی زنان اشتراک داشتم و به‌خاطر همرسانی صدای نسل‌کشی هزاره‌ها در همین دانشگاه برای تظاهرات با مسئولین آن هماهنگی کردم.»

نسرین بقیةالسیفِ نسل‌کشی و انفجار است. او اما متوقف نشده است. درست مانند آن کتاب‌دزدِ فلمِ «برایان پرسیوال» با همه‌ی این فعالیت‌هایش به تمام آنانی که نمی‌خواستند هزاره‌ها و به‌خصوص دختران هزاره درس بخوانند، پاسخ محکمی داده است. لااقل این‌قدر نشان داده است که دشمنان درس و دانش به اهداف‌شان نرسیده و او قوی‌تر از پیش ادامه داده است. پس از سال‌ها محرومیت و زخم و نسل‌کشی،‌ نسرین اکنون به سبک نیچه از موقعیتِ بالاتری اعلام می‌کند: «تمام آن چیزهایی که مرا نکُشت، قوی‌ترم کرده است.»