نرگس (مستعار)، شبی پر هول و هراس را پشت سر گذاشته بود. با نگرانی پیوسته حسابهای شبکههای مجازیاش را بررسی میکرد و به پستهایی خیره میشد که خبر از آمدن سریع طالبان به کابل میداد. اول صبح بود و او متوجه شد که مردم آرام آرام به سمت کاروبارشان میروند؛ کسی کرکرهی دکانش را بالا میکشید، کسی روی ترکاری تازه آب میپاشید و عدهای هم کنار سرک منتظر بودند تا راهی دفتر و ادارهیشان شوند. شوهر نرگس اما نگران بود. او که تازه از ولایتی دوردست دست از کار کشیده و به خانه بازگشته بود، با اضطرابی که از چهرهاش پیدا بود، خبرها را دنبال میکرد.
ساعت ۱۱ بجهی پیشازچاشت یکشنبه، ۲۴ اسد را نشان میداد. نا آرامی پنهان در سیمای شهروندان چهرهاش را آشکارتر میکرد؛ جادهها ناگهان از موترها و عابران پیاده مملو شده بودند، در چشم به هم زدنی، او متوجه شد که دیگر خبری از بسهای شهری نیست و مردم با پای پیاده از میان انبوهی از موترهای تاکسی و شخصی که روی جادهها صف کشیده بودند راه باز میکردند و با شتاب به خانههایشان باز میگشتند. نرگس متوجه شد که بسیاری از عابران دست در دست هم سعی میکنند راهی به پیش باز کنند، این صحنه کافی بود که او بفهمد کشور دیگر صاحبی ندارد و هرکس باید مواظب خود و نزدیکانش باشد. عصر روز بود که طالبان با تانک و کاروانی از موترهای نظامی و موترسایکلسواران وارد دشت برچی شدند. نرگس، خود و یک فرزند و شوهرش را ناگهان در شهری یافتند که در دست طالبان بود.
«به سختی نفس میکشیدم. یادم نیست آن روز اصلا غذا خوردیم یا نه؛ حتا چند روز پس از آن هم یادم نیست که ما نان و آب خورده باشیم. همیشه از خودم میپرسیدم که در کجا هستم. اعماق قلبم با شهری که سالها در آن زندگی کرده بودم، بیگانه شده بود. حتا میزان ترس مان را نمیفهمیدم. حتا به اینکه طالبان وارد خانه میشوند و همهی ما را سر میبرند، فکر نمیکردم. مثل کسی که خانه، خانواده، آشنایان، مردم و کل شهرش را ناگهان سیل برده باشد و من تنها در وسط یک بیابان مانده باشم، بیشتر از آنکه بترسم، گیج و درمانده بودم.»
نرگس چند دقیقه سکوت میکند و سپس ادامه میدهد: «نمیتوانم احساس آن لحظه را برایتان توضیح بدهم، قابل بیان نیست. من نفس میکشیدم، اتفاقات دور و برم را میدیدم، صداها را میشنیدم، با فرزندم حرف میزدم، اما انگار هیچ بخشی از آن چیزهایی که میدیدم، مربوط من نمیشد. من معنای از زندگی دست شستن را در آن روزها فهمیدم. ما جریان شب و روز را با تاریکی و روشنی بیرون میفهمیدیم، نه با کار و زندگی و جمع شدن دور هم.»
برای نرگس اما فروپاشی واقعی هنوز رخ نداده بود. او هرازگاهی که از شدت درد درمانده میشد، به فرزندش پناه میبرد و با او سعی میکرد جهانی ولو کوچک -در اندازهای که مادر و فرزند میان آن جا شوند- بسازد تا در آن امنیت و آرامش را بازیابد. نرگس در دنیای بسیار کوچک و محدود خود و فرزندش بود که تلفناش به صدا در آمد: «شوهرم بود و از هرات زنگ زده بود. میخواست با ما خداحافظی کند. به ما گفت که ایران میرود و دیگر تلفناش خاموش میشود.» نرگس در میانهی تاریکی هولناک آن روزهایش، خودش را تنها یافت. او باید اکنون با مصیبتهای بسیاری روبهرو میشد و از فرزندش محافظت میکرد. به همین خاطر، در اعماق قلبش خوشبین بود که با رسیدن شوهرش به ایران، امکانی برای رهایی و آسودگی برایشان فراهم خواهد شد. با چنین ذهنیتی، او میتوانست با تنهایی ترسناک و درماندگی دردناک آن روزهایش کنار بیاید.
روزها گذشته بود و نرگس با یگانه فرزندش، کمکم با دلهرههای اولیهی ناشی از سقوط کنار میآمدند. حالا او باید کمر راست میکرد و به فکر سر پا نگهداشتن خانه، یافتن نان و سرپرستی از فرزندش میبود. تلفناش دوباره به صدا در آمد، اینبار اما صدایی که از دوردست میآمد، چنان رعد و برقی مخوف، تمام رشتههای اعصابش را پاره میکرد. احساس کرد، دستهای قویپنجهای گلویش را با خشم بسیار میفشرد. نفساش به سختی بالا میآمد و برای لحظاتی ذهنش از تشخیص حوادث و آنچه که در دوروبرش اتفاق میافتاد، عاجز بود.
تلفن دومی متعلق به یکی از اقوام نزدیک نرگس بود که گفته بود، شوهرش را با زنی هنگام عبور از مرز نیمروز دیده و گمان برده که آن زن نرگس است. «من عمیقا تکان خوردم، ولی بازهم با خودم فکر کردم که ممکن است اشتباه کرده باشد یا شوهرم شاید به زنی دیگر کمک کرده باشد. خودم را دل میدادم، گویا بدنم تاب شوک دیگری را نداشت و نمیخواستم حقیقت را بپذیرم.»
لحظاتی در زندگی هست که آدم دوست دارد حقیقت ترسناک با تمام فعلیتاش، دروغ باشد؛ دستکم آدم امیدوار است که لحظهی رویارویی با حقیقت تا آنجا که ممکن است به تأخیر بیفتد. برای نرگس نیز چنین بود. او میگوید: «مثل کسی بودم که تازه از زیر ضربات پیهم شلاق بلند شده باشد. بدنم طاقت ضربات دیگر را نداشت. به همین خاطر دعا میکردم تلفنم دیگر زنگ نخورد، نمیخواستم چیزی بشنوم.»
با این حال، تقدیر شوم، چنان سربازان طالب با سرعتی حیرتانگیز از راه میرسد. وقتی برای سومینبار تلفن زنگ خورد، نرگس حس کرد که از بلندای کوهی به پایین پرت شده است: «حس کردم از سر کوهی بسیار بلند به پایین پرت شدم. آرزو میکردم بدنم روی صخرهها و سنگها با شدت تمام برخورد کند. بدنم به استقبال درد رفته بود و با هر ضربهای که در خیالم میخوردم، دردم آرامتر میشد.»
شوهرش با دختری دیگر از کابل به هرات و از آنجا به ایران فرار کرده بودند. آشنایانش دیده بودند که او با زنی دیگر زندگی تازهای را شروع کرده است. این برای نرگس معنایی جز فروپاشی خانهاش، آخرین پناهی که حتا توانسته بود او را از سیل بنیانبرانداز سقوط کابل نجات دهد، بود. آخرین ستونهای زندگیاش فروریخته بودند. از آن لحظه فروپاشی کابل برای نرگس رنگ دیگری گرفت. متوجه شد که هیولای خیانت از ارگ ریاستجمهوری شروع و تا اندرون خانهاش، دامن گسترانده است. پس از آن، این تنها رهبران سیاسی و حکومتی فاسد نبودند که مردمی را در کام هیولا غلتانده بودند، او را مرد زندگیاش نیز چون رییسجمهور فراری کشوراش، تنها گذاشته بود.
نرگس تا کمی به خود آمده بود، خود و تنها فرزندش را در میانهی زمستان سرد کابل یافته بود. او از میانهی بیکاری، گرسنگی، بیپولی، تنهایی، ناامنی و ترس، باید راهی برای زنده ماندن پیدا میکرد. «روح و روانم آزرده بود، دیگر چیزی را حس نمیکردم. ترس مرگ از گرسنگی یا سرما، جای هر دردی را پر کرده بود.» زمستانش را با گشتن پشت نان و زغالسنگ به پایان رساند. وقتی بهار از راه رسید، جایی برای شادمانی وجود نداشت چه که اکنون سال نو برای نرگس معنایش غیر از این نبود که تا آخر سال هر روز باید جان بکند تا نانی به خانه ببرد. میگوید: «گاهی از خدا میخواهم عمر ما کوتاهتر شود؛ اینطوری کمتر رنج میکشیم و هر روز مجبور نیستم که به یافتن نانی که پیدا کردنش ناممکن شده، فکر کنم.»
چند ماه بعد او با معاشی اندک در منطقهی دوردست کار پیدا کرد، چون کسی دیگر با چنان معاشی در چنان محلی، حاضر نبود آن شغل را بگیرد. نرگس فرزندش را ناگزیر به زنی سپرد به این شرط که هزینه زندگی آن زن را بپردازد. روزها در یک جامعهی زخمی با دردی تازه آغاز میشوند. حالا اقوام و اقارب نرگس بهخصوص نزدیکان شوهر سابقش او را ملامت میکنند که شوهرش بهدلیل بیعرضگی و ناتوانیاش او را ترک کرده و زن دیگر گرفته است. او ادامه میدهد: «من باید حداقل این زمستان را اینجا بمانم، با هر سختی کنار بیایم و کارم را از دست ندهم تا ثابت کنم که من نه بیغیرت هستم و نه بیعرضه.» او اکنون به روشی دیگر سنگسار میشود؛ با سنگ ملامت، آمیخته با زهر طعن و شماتت.
نرگس از یکی از دانشگاههای کابل لیسانس گرفته است، اما بهدلیل مخالفت شوهرش با کار بیرون از خانه، در تمام این سالها در خانه مانده بود تا نان و آب شوهرش را گرم کند.
از او میپرسم فرزندش که بسیار کوچک است، با این همه حادثه چگونه کنار میآید؟ میگوید، وقتی خواسته یا ناخواسته نامی از شوهر سابقم میبرم، پسرم میدود و انگشت وسطاش را روی لبهایش میگذارد و فقط میگوید: «دیگر نامش را نگیر.»