قمرگل
قمرگل

بدرودِ آواز سرزده از دلِ نارنج‌زاران

گفت‌وگوکننده: یما ناشر یکمنش

موسیقی حوزه‌ی جنوب-‌شرق و یا مشرقی با نام‌های استاد محمد دین زاخیل، استاد ایوب و خانم قمرگل گرِه خورده است. اگر این نام‌هارا از آن حوزه‌ی هنری برداریم شاید با جای خالی هنر در این خِطه روبه‌رو شویم. این‌ها نام‌های درشت در موسیقی شرق کشور هستند.

خانم قمرگل؛ آخرین بازمانده‌ی آن نسل، روز جمعه (۱۸ قوس) بر اثر ابتلا به مریضی سرطان در کانادا در گذشت. تابستان ۲۰۱۱ میلادی، یما یکمنش گفت‌وگوی چند ساعته با «خانم قمرگل» انجام داد. این گفت‌وگو بخش‌های مختلف زندگی خانم قمرگل را روشن می‌کند که با درنظرداشت شرایط سخت چند دهه پیش برای زنان، او چگونه دست از رویاهایش نکشیده است، دختر ننگرهاری که ستون محکم برای صدای زن پشتون در تاریخ موسیقی افغانستان است.

***

ده یازده سالی می‌شد که بوی خاک تازه‌ی کابل به مشامش نرسیده بود. شب‌ها ولی آن بوی عزیز به خوابش می‌آمد. خلوت خواب‌های او عطر آن خاک را دوست داشت. سکوت شب‌ها مهربان‌ترین مهمان‌دار خاطره‌هایش بود، آن‌هایی که هیچ‌گاهی تنهایش نمی‌گذارند.

 خاطره‌های دامان شیردروازه و آسمایی؛ یادهای سرزمین گل‌های نارنج.

 لحظه‌ی دیدار بود.

چادر خود را با هر دو دست محکم می‌گیرد، باید استوار بود. سال‌ها از خود پرسیده بود: باشد که باز بینم، دیدار آشنا را؟

می‌خواهد داخل محوطه شود. سربازان اجازه نمی‌دهند. می‌گوید، اینجا سی سال تمام، هر وقت که می‌آمده، کس ممانعت نمی‌کرده. می‌پرسند: مادر جان! چی می‌خواهی؟ این‌جا رادیو است.

عجیب است. کسی می‌خواهد خانه‌ات را برایت معرفی کند. سربازان وقتی می‌بینند همچنان ایستاده است، می‌گویند: این راه بسته است، از راه دیگر برو. می‌گوید: بچیم! همیشه از همین راه رفته‌ام، راه دیگر را بلد نیستم. به فرمانده خود زنگ می‌زنند: زنی می‌خواهد از راه قدیمی داخل رادیو شود، هر چه می‌گوییم از راه دیگر برود گوش نمی‌کند. می‌گوید: نامش را بپرسید. سربازان می‌پرسند: مادر نامت چیست؟

ـ قمرگل

فرمانده: … قمرگل؟ …قمرگل! … زه سپینه کوتره یم اوچته پروازونه کرم… بگذارید از همین راه بیاید. اینجا خانه‌ی اوست.

آهسته قدم به داخل می‌گذارد. بسیار چیزها تغییر کرده، اما خاک، این آشنای پاک، هنوز بوی آشنایی می‌دهد. در دهلیز، چشمان مشتاقش در جستجوی چهره‌های آشنا است. عکس‌هایی از عزیزان موسیقی بر دیوار آویزان است. آنجا… آه… سرآهنگ. استاذه!

چشمان استاد گویی می‌خواهد به یاد بیاورد:

قندهار برای اجرای کنسرت رفته بودند. گروه بزرگی از هنرمندان موسیقی که آن روزگار ساز و آوازشان شنونده و پذیرنده داشت، در آن سفر کاروان شوق را همراهی می‌کرد.

برنامه بود که از پی برنامه اجرا می‌شد. شب‌ها که پس از برنامه‌ها اهل موسیقی می‌خواستند برای دمی خستگی را از تن بزدایند، گِرد هم می‌نشستند و با گفتن و شنیدن و قطعه‌بازی مجلس خاص خود را گرم می‌کردند.

سکوت شب که بلند‌تر می‌شد، استاد سرآهنگ می‌آمد و مقابل او می‌نشست و می‌گفت: قمرگل! بخوان. برای من بخوان.

او که می‌دانست برای چه شنونده‌یی می‌خواند، تمام توانایی، هنر، احساس و تجربه‌ی زندگی خود را در آن کنسرت کوچک برای آن استاد بزرگ می‌سرود. طراوت نارنج‌زاران جلال‌آباد در گلوی او حلاوت یک باغستان پر از میلودی می‌آفرید. همان‌گونه می‌خواند که در محضر استاد باید خواند. مروارید‌های اشک بر رخسار استاد می‌لغزیدند و می‌گفت: قمرگل! تو آواز خدایی داری.

کبوتر سفیدی از ننگرهار

در قریه‌ی بازارک در ولسوالی شیگی ولایت ننگرهار «شکریه» به‌حیث یگانه دختر خانواده در سال ۱۳۲۶ خورشیدی متولد شد. 

پدرش «گلشیرین» با «بابو»، آوازخوانی که همان وقت در جلال‌آباد مشهور بود طبله می‌نواخت. وقتی موسیقی اوج می‌گرفت گلشیرین زنگ نقره‌ای را به دست می‌بست و باز با هیجان خاص خودش با طبله هنرنمایی می‌کرد. او در جوانی بیمار شد و نفس‌تنگی دیگر مجالش نداد که به نوازندگی ادامه دهد؛ بیشتر از پنجاه سال نداشت که مرگ به سراغش آمد. شکریه صاحب شش برادر بود. برادر بزرگش «خان شیرین» هم نوازنده بود و هم آوازخوانی می‌کرد. مادرش نوریه در جوانی مصاب به بیماری چیچک شد و چون در آن روزگار علاج این بیماری ممکن نبود، بینایی خود را از دست داد. تا زنده بود هر بار که دلتنگ می‌شد، می‌گفت: «من بدبخت ترین مادر جهان هستم که هیچ‌گاهی نعمت دیدار فرزندانم نصیبم نشد.»

شکریه یگانه دختر و هم نازدانه‌ی خانواده بود. پس از مدتی مادرکلان پدری نام «حسین بی‌بی» را بر او گذاشت. چون او متولد ماه محرم بود، حسین بی‌بی را به احترام امام حسین به‌عنوان یک نام نذری برای او انتخاب کرد.

حسین بی‌بی کودکی بیش نبود که می‌دیدند در مقابل نوای خوش حساس می‌شود. هنوز موسیقی را نمی‌شناخت. وقتی پرنده‌ی خوشخوانی به نوا می‌آمد، حسین بی‌بی کوچک فوراً حس می‌کرد که دلش شنیدن می‌خواهد. موسیقی آن روز‌های او خلاصه می‌شد به چهچۀ پرندگان و خوشخوانی بلبلان.

بعد‌تر وقتی متوجه شد که پدر و برادرش دستی در ساز و گلویی در آواز دارند، به سوی کهکشانی کشانده شد که نام کوچک آن موسیقی بود. با خود چیزهایی که به ذهن کوچکش می‌آمدند را زمزمه می‌کرد. دلش که تنگ می‌شد، صدایش بلند‌تر می‌شد.

اطرافیانش دیدند آنچه را که او زمزمه می‌کند، خوش‌آیند است. می‌خواستند بیشتر زمزمه کند. بیشتر زمزمه می‌کرد. همسایه‌ها نیز دانستند که کودکی خوش‌آوازی در همسایگی‌شان به‌سر می‌برد.

آن روزها خانواده‌ی او از دهکده‌ی بازارک به شهر جلال‌آباد کوچیده بود. آوازه‌ی آوازخوانی او در میان زنان محل زندگی‌شان پیچید. برای آوازخوانی در محافل زنانه دعوتش می‌کردند. شهرتش از محافل زنانه پا به بیرون نهاد. بدخواهان به پدرش گفتند که دختر او خواننده شده و هنگام خواندن زنگ بر پا‌ها می‌بندد و می‌رقصد. یک روز که در یک محفل در نزدیکی خانه‌ی‌شان با رحیم غمزده می‌خواند، پدرش پتو بر سر انداخت و به‌صورت ناشناس به آن محفل رفت و خواست حقیقت گفته‌های مردم را معلوم کند. فردای آن روز بر سر دسترخوان چای صبح  متوجه شد که  نگاه‌های پدر با هرروز دیگر فرق دارد. از پدر پرسید آیا غمگین است. پدر قصه‌ی دیشبی را گفت و اضافه کرد: «دیشب بسیار گریستم. یکی از خوشی این‌که خداوند چه آوازی زیبای به تو داده است و دیگر به این خاطر که ترسیدم خویشاوندان ترا نکشند که چرا زنی در محضرعام آوازخوانی می‌کند.»

پدر فشار و تهدید اقارب را باید تحمل می‌کرد. کاکاهای او با پدرش رابطه‌ی‌شان را قطع کردند. جواب پدر ساده بود: اگر برادری می‌کنید، بسم‌الله؛ اگر نمی‌کنید، خداحافظ تان. اقارب پدری مادر تهدید کردند هر گاه ببینند که در برنامه‌ای می‌خواند، او را خواهند کشت. علی‌رغم این تهدید‌ها ایستادگی کرد و پدر و خانواده مانع آوازخوانی او نشدند. مدتی که گذشت در جشن‌های ولایت ننگرهار دعوتش کردند. رفت و خواند. سیزده ساله بود. مردم این چهره‌ی جدید را شناختند و تحسینش کردند. در همان جشن بود که حفیظ‌الله، شاروال آنوقت جلال‌آباد برایش نام هنری قمرگل را انتخاب کرد. در یکی از جشن‌های استقلال بود که یک دسته از هنرمندان رادیو از کابل برای هنرنمایی به جلال‌آباد آمد. وقتی حفیظ‌الله خیال خواندنی از قمرگل را شنید، دانست که آوازی در راه است. زبان به تشویق او گشود و برای همکاری با رادیو افغانستان دعوتش کرد که به کابل بیاید. سال ۱۳۴۷ خورشیدی به دعوت رسمی ریاست کلتور با خانواده به کابل کوچید و در سیاه سنگ کابل رحل اقامت افکند و همکاری خود را به‌عنوان آوازخوان با رادیو افغانستان آغاز کرد.

نخستن آهنگی که از او در رادیو افغانستان ثبت شده این است: په ما میینه سترگی دی سری دی/ نن دی دیر ژرلی دینه.

ولی آهنگی که در همان سال اول آمدن او به رادیو دروازه‌های شهرت را به‌روی او گشود، همانی است که تا امروز خوانده و شنیده می شود: زه انتظار کووم ستا دسترگو/ ولی فنا شوی ته زما دسترگو. این آهنگ را بار اول خواننده‌ی پاکستانی گلنار بیگم خوانده بود که قمرگل آن را با شیوه‌ی خاص خود اجرا کرد.

قمرگل که تشویق‌های برادر به موسیقی دلگرمش کرده بود، احساس کرد که رهنمایی‌های ابتدایی که از او در قسمت آموزش موسیقی به دست آورده، دیگر کافی نیست. خواست که نزد حفیظ‌الله خیال موسیقی بیاموزد. خیال قبول نکرد و مشکل مفاهمه را دلیل آورد و گفت: زبان طوطی را طوطی بهتر می‌داند.

او که هنوز فارسی نمی‌فهمید، به قصد شاگردشدن نزد استاد نبی گل مراجعه کرد. تا آن وقت کم‌تر دیده و شنیده شده بود که زنی در افغانستان مقابل استادی زانوی شاگردی موسیقی بزند. استاد شاید از نتایج غیرقابل پیش‌بینی این بدعت هراس داشت یا هم اینکه در آن سالیان آخر عمر خویش حال و حوصله‌ی آموختاندن را نداشت.

 با آنکه خود از محضر اساتیدی چون استاد قاسم و استاد غلام حسین موسیقی کلاسیک هندی را فراگرفته بود و هم گنجینه‌ی بزرگی از آهنگ‌های فولکلوریک پشتو را در سینه داشت، مصلحت دید تا قمرگل دست شاگردی به سوی محمد دین زاخیل دراز کند.

آن سال زاخیل برای تحصیل موسیقی در هندوستان به‌سر می‌برد. وقتی برگشت در سال ۱۳۴۸ خورشیدی محفل گُرمانی قمرگل که اینک دیگر صدایش در گوشه‌های دور و نزدیک افغانستان شنیده می‌شد، برپا شد.

استادان پر آوازه‌ی موسیقی در خانه‌ی شاعر زبان پشتو نصرالله حافظ گرد آمدند و محمد دین زاخیل قمرگل را به شاگردی پذیرفت. اولین آهنگی که زاخیل برایش ساخت، این‌گونه آغاز می‌شد:

«زه چه په تورو سترگو تور رنجه کوومه پوری موری.»

مدتی که گذشت زاخیل به او پیشنهاد ازدواج کرد و گفت چون بیشتر وقت‌ها به‌خاطر کارهای موسیقی یکجا هستند و با هم دیده می‌شوند، مردم تبصره‌های بد خواهند کرد، بهتر است مشترکاً با هم زندگی کنند. وقتی قمرگل با برادران خود مشورت کرد، گفتند: «زاخیل فقیر است، از یک هارمونیه چگونه زندگی خواهد ساخت؟»

او اما تصمیم‌اش را گرفته بود. در سال ۱۳۴۹ خورشیدی با محمد دین زاخیل ازدواج کرد و تا ۲۸ میزان ۱۳۶۸خورشیدی که او در اثر عارضه‌ی قلبی درگذشت، با هم شریک خوشی‌ها و غم‌های زندگی بودند. هم برای قمرگل و هم زاخیل این دومین ازدواج شان بود. قمرگل از ازدواج اول که با پسر کاکایش بود، صاحب یک کودک شد. از زندگی مشترک با زاخیل، چهار پسر و سه دختر به جهان آورد. یک پسرش که نامش را به افتخار اولین رییس‌جمهور افغانستان، داوود گذاشته بودند، در اثر اصابت راکت به خانه‌ی‌شان در ۲۲ سالگی کشته شد. پسر دیگرش به نام میرویس ۱۹ ساله بود که لادرک شد و تا امروز خانواده از سرنوشت او اطلاعی ندارد.

از فرزندان، ایمل زاخیل و خیبر زاخیل به جهان ساز و آواز پیوسته‌اند و از جمع نواسه‌ها نیز یکی دو نفرشان شوق آوازخوانی دارند.

قمرگل در۱۹۹۷ میلادی به پاکستان و سال بعد با دو پسر و یک دخترش به کانادا رفت و تا امروز در شهر تورنتو با آنها یکجا زندگی می‌کند.

از شرنگ شرنگ پای زیب تا پروازهای بلند

خانم قمرگل: «من از همان کودکی‌ها و نوجوانی‌ها پای‌زیب را خوش داشتم. در جلال‌آباد بین دختران و زنان بستن پای‌زیب بسیار رواج دارد. یکی از روزها پای‌زیبی را که تازه خریده بودم بستم و مشغول انجام کاری بودم که دیدم زاخیل مرحوم به پاهایم نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. پس از چند لحظه گفت، آهنگی برایت ساختم و خواند‌‌:

ورو ورو کیژده قدمونه آشنا / شرنگ د پایزیب د عالمونه خبروینه، آشنا…

بعد از نشر این خواندن از رادیو وقتی که از خانه بیرون می‌شدم، بچه‌ها پشتم می‌دویدند ومی‌خواندند: ورو ورو کیژده قدمونه. در همان آغاز نشر آن در یک فلم پاکستانی هم آن را کاپی کردند. در فلم «رنج های مسیح» که میل گیبسون در سال ۲۰۰۴ میلادی آن را ساخته نیز از این آهنگ من بدون اجازه استفاده شده است. ما  تهیه‌کننده‌ی فلم را به محکمه کشیده‌ایم  و دعوای ما هنوز ادامه دارد. نمی‌گذارم در حق آهنگی که با آن‌همه محبت ساخته شده در یک کشور با‌قانون، بی‌قانونی شود…»

«با یک گروه خواننده‌ها ونوازنده‌ها در قفقاز بودیم. در باغ محل اقامت ما، پهلوی فواره‌ای آب نشسته بودم و با دستم آهسته آهسته گل‌ها را نوازش می‌دادم. زاخیل که با استاد محمدعمر از دور مرا دیده بودند وقتی نزدیک آمد خواندنی را که هماندم از دیدن آن حالت برایش الهام شده بود برایم خواند:

زه په گلونوکی لوبیگم د لالی سره / نشکوه باغوانه گلان نشکوه

استاد محمد عمر که شنید خوشش آمد و گفت که موزیک آن را خودش خواهد ساخت و بسیار زیبا هم ساخت.

از میان ۷۳۰ آهنگی که من خوانده‌ام، همین را بیشتر از همه خوش دارم.»

“سال ۱۳۶۸ خورشیدی بود. زاخیل در بستر بیماری افتاده بود که این شعر و آهنگ را برایم ساخت: سنگه مینه زما و ستا وه، سنگه هیرشو دیو بل نه

او همچنان بیمار بود که من این آهنگ را ثبت کردم. این آخرین شعر و آهنگ محمد دین زاخیل بود. چند روز بعد او جان به جان آفرین تسلیم کرد.»

«احمدظاهر مرحوم می‌خواست یک کست دوگانه ثبت کنیم. زاخیل گفته بود که کامپوزها را تهیه می‌کند و استاد سرمست ساختن موسیقی آن را به دوش گرفته بود. ما یک کامپوز گلزمان را که احمدظاهر قبلاً هم آن را خوانده بود تمرین کردیم: اوبه درته راورم، سابه درته پاخم…

همان هفته که قرار بود آن خواندن را ثبت کنیم، احمدظاهر کشته شد. او مرا «مادرجان» خطاب می‌کرد.»

یک فهرست ناتمام از آهنگ‌های به یادماندنی قمرگل می‌تواند چنین باشد:

آهنگآهنگ‌سازشعر/تصنیف
په لویو غرو باندی راتاو شوه توفانونهزاخیلعبدالله غمخور
ورو ورو کیژده قدمونه، آشنازاخیلزاخیل
زه په جارو کرم زیارتونه، شینکی بابا   زاخیلزاخیل
زه سپینه کوتره یم اوچته پروازونه کرمزاخیلبینا
زه په جارو کرم زیارتونه، شینکی بابازاخیلزاخیل
زه انتظار کوم دستا دسترگوصدیقی
چه می مینه خدای می په تا باندی پیدا کرهزاخیلرحمان بابا
ای ملنگه یاره، کیژده قدم روزاخیلزاخیل
نیمه پخه یم نیمه زیره زرغونه یمهفلکلورزاخیل/ فلکلور
سنگه مینه زما و ستا وه، سنگه هیر شو دیو بل نهزاخیلزاخیل
زه چه په تورو سترگو تور رنجه کوم پوری موریزاخیلزاخیل
رازه چه یوه جوره کرو جونگره په جنگل کیزاخیلحمزه شینواری
رازه چه لارشه درته رابولوم پیزوان گلیزاخیلقاری برکت الله سلیم
وگوره ته ماته، تا نظر کی سنگه شکاروزاخیلشاهین
ای ریباره راته وایه چه دلدار می وو که نه ووزاخیلصرالله حافظ

آغاز دوباره

در میان بانوانی که به زبان پشتو می‌خوانند، قمرگل یک آغاز دوباره است. قبل از او پروین، رخشانه و آزاده و شاید هم یکی دو آوازخوان دیگر، در ضمن خواندن‌های خود چند آهنگی هم به زبان پشتو در رادیو خوانده بودند. آن آهنگ‌ها ولی در حاشیه‌ی کارهای‌شان قرار داشت. با قمرگل اما موسیقی بانوانی که به زبان پشتو می‌خوانند جان گرفت و با جدیت آغاز شد. او تمام عمر هنری خود را به همین زبان خواند و جز هشت نُه آهنگی که به زبان فارسی سروده، دیگر یا آهنگ‌های فلکلوریک پشتو را خوانده و یا هم آهنگ‌های تازه‌ی پشتو را.

پیمودن راهی که او پشت سر گذاشته به هیچ وجهی ساده و آسان نبود. با این‌که خانواده‌ی او با آوازخوان شدن یک زن مشکلی نداشت ولی خویشاوندان و محیط او به هیچ رو طرفدار این انتخاب از نظر آنان ناپسند او نبوده‌اند. رسیدن به یک آرزو در یک محیط ناسازگار و پر از تعصب، سخت‌جانی، جرأت و از خودگذری بسیار می‌خواهد مخصوصاً که رهرو زن باشد. او با این‌ها، جمع ذوق و استعداد و تلاش، در مصاف با همه‌ی تعصبات و تنگ‌نظری‌ها پیروز بدر شد و راه را برای بانوانی باز کرد که پس از او قصد پیوستن به این قافله‌ی یک نفری را داشتند.

شهرت قمرگل امروز منحصر به افغانستان نیست، بلکه فراتر از سرحدات آن در تمام مناطق پشتون‌نشین پاکستان نیز موسیقی او شنیده و بازخوانی می‌شود. او با هنرمندان آن دیار نیز کارهای مشترک انجام داده از جمله با خیال محمد پنج آلبوم ثبت کرده است.

اگر از او در مورد موسیقی امروز بپرسی، همانگونه که من پرسیدم، جوابش از تورنتوی کانادا کوتاه و طنزآمیز است: «بسیاری از خواندن‌های امروزی چیزی نیستند جز شرَنگه شرَنگه، درَزه درَزه!»

او مکتب نخوانده و مثل بسیاری از ما سال دقیق تولد خود را هم نمی‌داند. اما او قادر به انجام کاری شده که بسیاری‌ها که بسیار چیزها را می‌دانند، از انجام دادنش عاجز هستند. او اگر از عشق گفته یا از صلح، با محبت گفته و صادقانه گفته. این را در بسیاری از خواندن‌های او می‌شنویم و حس می‌کنیم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *