سالها پیش، آن روزها که هنوز مکتب نبود، مردم در مسجد و مدرسه سیاههخوان میشدند. شاید سیاههخوانهای دو سه نسل قبلتر از ما هر یک به نحوی خاطراتی از مدرسه داشته باشند.
ما و حتا نسل بعدتر از ما نیز هریک به نحوی از آموزش سنتی مدرسه خاطراتی داریم. من اولینبار در مسجد سیاههخوان شدم. زمستانها که مکتب تعطیل بود، پیش ملا میرفتیم. بسیار روشن به یادم است ملایی که استاد ما بود لُنگی خاکیرنگی داشت. بچهها زیاد بودیم. هوای قریه سرد بود. صبحها ساعت هشت در مسجد جمع میشدیم و عصرها هم ساعت چهار یا شاید هم پنج رخصت میشدیم. تقریبا بیست سال از آن روزها میگذرد و زمان رخصتی دقیق یادم نمانده است.
پیشازظهر همه ساعتهای سبق بود. کسی حق نداشتیم چیزی بنویسیم. حتا چند دقیقه مصروفیت با قلم و کاغذ و نوشتن و رسامی مجازات داشت؛ بازی و وقتگذرانی و تنبلی محسوب میشد. از ساعت هشت تا ۱۲ یک بند میخواندیم. سبق میگرفتیم. بعضیها قرآن میخواندند، بعضیها بنا به قول مردم روستاهای هزارجات «آفتی» (هفت یک) میخواندند و بعضیها هم که قرآن را یک بار خوانده بودند و دیگر «خودرَو» شده بودند، یعنی میتوانستند دیگر خودشان بدون کمک ملا قرآن بخوانند چیزهای دیگری میخواندند.
ساعت ۱۲ رخصت میشدیم و با یک عالم شور و شوق به خانه میرفتیم. با عجله نان چاشت را میخوردیم و دوباره ساعت یک به مسجد برمیگشتیم. برگشت دوبارهی بعدازظهر به مسجد مزهی دیگر داشت. پیشازظهرها خستهکن بود. فقط باید سبق میگرفتیم و حق نوشتن نداشتیم. بعدازظهرها از ساعت دو به بعد زمان نوشتن بود. در این ساعتها هرچه فریب و بازی و چالاکی داشتیم به خرچ میدادیم. هرچند چوب ملا از سر ما کَنده نبود ولی ما آرامشدنی نبودیم. هی جا بدل میکردیم و هی پیش دوستان خود میرفتیم. خط مقایسه میکردیم و حتا پنهان از استاد برای هم نامه مینوشتیم.
تمام اینها اما اگر استاد خبر میشد، مجازات در پی داشت. اما معیار قانونی استاد را که تکمیل میکردیم خطر مجازات زیاد نبود. قانون ملا این بود که هر بعدازظهر از ساعت دو تا چهار حداقل دو صفحه از روی یک کتاب که معمولا کتابهای دری صنف سوم بود باید مینوشتیم. نوشتهی ما هم باید پاک، خط ما خوب و املای ما درست میبود. در این صورت اگر در آن دو سه ساعتِ نوشتن صد کار دیگری هم میکردیم استاد زیاد پیگیر نمیشد.
آن روزها پر از خاطرات بود. بعدها که همان بچهها بزرگتر میشدند از مسجدِ قریه به مدرسهی منطقه میرفتند. آنجا ملاها خشنتر، قیودات بیشتر و درسها سختتر بود.
از آن روزهای پرخاطره اما آثار زیادی در دست نیست. سالها بعد که انتظار میرفت همان شاگردانِ ساعت دو تا چهار که برای نوشتن لحظهشماری میکردند، یا مردان اهل قلم نشدند یا اگر هم شدند بنا به هر ملاحظاتی که داشتند از آن روزهای سیاهِ مدرسه چیزهای چندانی ننوشتند.
در این میان اما «آن روزها» کتابی از دکتر طه حسین مصری، خاطرات تقریبا مفصل و صریح و صادقانهی مدرسه است.
تا آنجا که به مدرسههای افغانستان برمیگردد، مدرسهها هنوز بهروز نشدهاند. درسها سنتی، روش سنتی و خشونت زنده است. افغانستان اندکاندک از مدرسه فاصله میگرفت. در سالهای جمهوریت مردم بیش از آنکه مصروف تحصیلات حوزوی بودند، به مکتب و دانشگاه روی آورده بودند. طالبان اما بازگشت مجدد افغانستان به مدرسهاند. قرار است مدرسههای زیادی بسازند. از آموزگاران مکاتب آزمون وضو و واجبات میگیرند و دختران را نیز به امر شریعت از مکتب ممنوعالتحصیل کردهاند. به آن روزهای طه حسین برگردیم که در مدرسهها چه میگذرند؟ درسها چه چیز و چطور است؟ رفتارها چگونهاند؟ ملاها چه میگویند و چه میخوانند و چه درس میدهند؟
طه حسین، دانشآموختهی الازهر مصر است. فرزند روستا بود. پدرش در مقایسه با دیگر مردم همان روستای زادگاهش، مرد نسبتا پولدار و متنفذ بود. فرزند پسر هم زیاد داشت. از آن جمله یکی هم طه حسین بود که فرزند کوچکتر خانواده بود.
طه در کودکی، زمانی که شش هفت ساله بود چشمدرد گرفت. بر اثر یک معالجهی اشتباه برای همیشه نابینا شد. از آن به بعد دنیا و سیاهی و رنگ و زیبایی را بسیار کم به یاد میآورد. جهانش تاریک شد و دیگر تمام درسهایش را نابینا خواند. سالها بعد اما همین کودک بود که تقریبا تمام استادان بیسواد الازهر را به چالش کشید و برای نخستینبار هم خاطرات جامعی از آن روزهای سیاه الازهر بیرون داد.
طه مثل تمام کسانی که در روستاهای مذهبی و حاکمیت مدرسه زیستهاند، درسهای اولیهاش را در مسجد خواند. کودک بود که حافظ قرآن شد. از آنجا که پدرش مرد متنفذ بود به نام و ننگِ بدستآمده از حافظ قرآنشدن فرزند کوچکش بسیار افتخار میکرد.
درست مثل خاطراتی که من از تمامکردن قرآن در یکی از مساجد هزارجات دارم، طه نیز زمانی که حافظ قرآن شد، ملا دستش را رنگ کرد و با چند نفر از شاگردان لایقش او را به خانهاش بردند. شادی این رفتن به خانه فراموش ناشدنی بود. کودکی که با ملا و شاگردانش به خانهی پدر میرفت، سبب افتخار بود. پدر سربلند میشد، مادر فکر میکرد فرزند حلالزاده دارد و دیگر اعضای خانه نیز احساس برتری فضایل معنوی میکردند.
طه برای اینکه حافظ کلِ قرآن شود، هنوز بسیار خردسال و بازیگوش بود. ملا وقتی که او را به خانهی پدرش برد، همه متعجب شدند. این همه استعداد پدر و مادر طه را به هیجان آورده بود. ملا احساس غرور میکرد که توانایی پرورش چنین شاگردی را دارد.
رسم بر این بود که به ملا جوایز ویژهای بدهند. ملا و همراهانش را بهصورت ویژه تحویل بگیرند و برایشان غذاهای خوب بپزند. اما پیش از آنکه ملا را آنقدر تشریفات کنند، باید آزمونی از طه میگرفتند.
از طه آزمون گرفتند. پدرش قرآن را باز کرد و بهطور تصادفی از هرجایی که برابر شد پرسید. طه هم از همانجا خواند و از آزمون سربلند بیرون آمد. همه خوش شدند و افتخار کردند و ملا را پاداش دادند.
طه اما هنوز بچه بود. از آن روز هنوز یک هفته نگذشته بود که با همبازیهایش مصروف بازی شد. ملا به طه دیگر سخت نمیگرفت. در آن سنوسال حافظ قرآن شده بود و جایی برای سختگیری نگذاشته بود. طه هم که ملا را با خودش نرم و اهل مدارا دید از خدایش شد. بازی را از قرآن جدیتر گرفت و مصروف شد.
در همان روزهایی که او مصروف بازی شد، شبی که تازه از مسجد آمده بود پدرش از او آزمون قرآن گرفت. پدرش از آن همه بازی او بیخبر بود. او بهخاطر لذت و احساس غرور خودش آزمون میگرفت. مزه میداد که از هرجای قرآن که دلش شد باز کند و بپرسد و طه هم فورا پاسخ بدهد. طه را طلب کرد و قرآن را باز کرد. گفت که از هرجایی که پرسید، بخواند.
از سورهی کهف پرسید. طه به دستوپاچگی افتاد. از سورهی شعرا پرسید. طه رنگش سرخ و زبانش بند شده بود. پدرش قرآن را ورق میزد و از چندین جای دیگر پرسید. آخر از سورهی یس پرسید. باز هم طه چیزی به یادش نبود. پدر ناراحت و شرمسار شد. تمام آن احساس غروری که داشت را از دست داد و فرزندش دوباره به اول برگشت.
روزی ملا را خواست و جریان را صحبت کرد. ملا با چندین قرآن و قسم حرف پدر طه را رد کرد و گفت تا چند روز پیش خودش از او آزمون گرفته و طه قرآن را حفظ است.
راستش این بود که برای ملا حفظ داشتن قرآن طه مهم نبود، هدایای پدر طه مهم بود. از آن بعد هفتهها از درس و مشق طه خبری نبود اما برای پدر طه هی سوگند میخورد که مواظب درسهای پسرش هست.
طه حسین مینویسد که آن سالها سه بار قرآن را حفظ کرده و سه بار هم فراموش. هروقتی که پدرش از او آزمون گرفته و او یاد نداشته و خبر به ملا رسیده، ملا با چوب و چماق حساب از دمار او درآورده است. روزها او را مجبور کرده که قرآن حفظ کند. اما همین که از آزمون پدر سربلند بیرون میآمده و پاداشی به ملا میرسیده دیگر از چوب و چماق ملا بیغم میشده است.
آن سالها طه برای ملا و پدر و اهالی دایرهی افتخارش در حکم ابر بهار بوده است. گاهی که از بازی دست میکشیده همه را امیدوار میکرده و زمانی هم که مصروف بازی میشده ناگهان هم همه را ناامید.
در هر صورتش اما آن روزها میگذرد. سالها بعد طه حسین از آن روزها بهعنوان روزهای نسبتا سخت یاد میکند. به این معنا که آن سختگیریها بیمعنا بوده است. ملاها آدمهای شکمباره، دروغگوی، فریبکار و دنبال مال و منال مردم بوده است. شاگردان را میزدهاند، شاگردان را تحقیر میکردهاند و همانطوری برای این شاگردان بدآموزی داشتهاند. آنان را خودبزرگبین، پرتوقع، بیکار، و بارِ گردن بار میآوردهاند. چنان که با همان آموزشها بوده است که طه سالها بعد از آن روزها که هنوز به دنیای ادبیات پناه نبرده بود، از آدرس کتابهای فقهی و نحوی و حوزوی نسبت به مردم اطرافش بسیار احساس خودبزرگبینی داشته است.
کودکیهای طه اندکاندک میگذرد. برادر بزرگ طه طلبهی الازهر مصر بوده است. پدر طه هم که در مقایسه با همروستاییهایش مرد متنفذ و لااقل پدر دو پسری اهل مدرسه بوده است. امکاناتش را داشته است که طه را نیز به الازهر بفرستد تا فردا مرد بزرگ و ملای زبردستی شود. حلقههای درسی داشته باشد و خوب و بد و حلال و حرام زندگی را به مردم نشان بدهد.
با همین انتظار، طه را به الازهر میفرستد. آن روزها طه نابینا بود. دنیا را فقط از همان چند حوض و خانه و کورراههای قریه به یاد میآورد. چیزی دیگری از دنیا ندیده بود. در خیالات او آدمهای هرجای دنیا همان آدمهای قریه و زمان بیناییاش بود. تصور دیگری از جهان نداشت.
در الازهر اما به جز ملاها و شیوهی درسیشان دیگر هیچچیز با روستایی که او به چشم دیده بود یکی نبود. این فقط شیخ و شیوهی درسی بود که برخلاف آن همه نام و آوازهی الازهر، تفاوتی به یادماندنیای نداشته است.
کتاب «آن روزها» بیش از هرچیزی حول محور الازهر میچرخد. نقد مستند و صریح الازهر است. این خاطراتِ مربوط به الازهر را اگر بخشبندی کنیم بهصورت عمده به سه بخش میتوان تقسیم کرد. یکی زندگی خود طه در اتاقهای شاگردی است که عمدهی خاطرات مربوطِ این بخش به خورد و خواب شاگردان برمیگردد. بیشترین حجم کتاب را هم همین بخش تشکیل میدهد. طه مفصل و صریح یاد میکند که چطور طلبههایی که مردم آنان را نور چشم خود میدانستند همه مصروف خوردن و خوابیدن بودهاند. حتا برای اینکه سهم غذای بخور نمیر دیگران را نیز بخورند چه استعدادی به خرچ میدادهاند.
بخش دوم این کتاب مربوط محتوای درس و سطح سواد شیوخ الازهر است. عمدهی این بخش، خاطرات فحش و دشنام شیخها به شاگردان منتقد و پرسشگر و کنجاوشاناند. در این بخش طه کودکِ کوری است که استادان بیسواد را به چالش میکشد. پایان هر بخش این درسها تقریبا به خروج یا ترک طه از آن درس منجر میشود. اگر درس فقه میخواند هم به اخراج یا ترکش میانجامد، اگر درس نحو میخواند هم نمیگذارند یا خودش نمیخواهد ادامه بدهد، اگر بلاغت میخواند هم با استادان کنار نمیآید و اگر بعدها که به سطح بالاتری میرسد و درس منطق میخواند هم نمیتواند با منطق شیخها کنار بیاید. تا روزهایی که به دامن ادبیات پناه برد و بعدها نوشت که «به راستی چه چیزی میتواند به اندازهی ادبیات اندیشهی اهل دل را به دنیای آزادی رهنمون کند؟» طه بسیار بیقرار بود. یکبند طلبهی کوری بود که هر روز راه عوض میکرد.
بخش سوم این خاطرات اما به دوران فاصلهی طه حسین از الازهر و پناهبردن او به ادبیات برمیگردد. تا آن روزها ادبیات در الازهر بخش شناختهشده و جزء درسهای رسمی نبوده است. به ادبیات و چند درس غیررسمی و شناختهنشدهی دیگر، «دروس قشور» یعنی درسهای سطحی و کمعمق و فرعی میگفتند. به همین خاطر طه حسین با ادبیات دیر آشنا میشود؛ چیزی که بعدها در اعماقش میرود و تمام عمر حول محور آن میچرخد.
طه الازهر را با همین سه بخش نقد میکند. مینویسد که الازهر ستم و سرکوب بوده است. برخلاف تمام آن نام و آوازه و آن همه انتظاری که میرفته، الازهر فرصت جستوجوگری را از همان اول میبسته است. میگوید در آن دوران شاگردی در الازهر تقریبا هیچ درسی را تا آخر نخوانده است. هر باری که از استادان چیزی میپرسیده یا با آنان اختلاف نظر داشته، دشنام و اخراج میشده است.
در بخش دوم «آن روزها» (ترجمهی حسین خدیوجم، صص ۲۵۱- ۲۵۰) مینویسد: «با در نظر گرفتن آنچه گفته شد، جوان [یعنی خود طه حسین] هنگام ظهر از درس ادبیات (قشور) بازگشت و به مسجد آمد. از پلههایی که با آنها مأنوس بود بالا رفت. آنگاه کفشهایش را کند و از آن راهرو که میان دو حلقهی درس واقع شده بود، عبور کرد تا به آستانهی شبستان رسید. در حلقهی درس شیخ بر زمین نشست. پس از چند لحظه شیخ به عادت دیرینهی خود بیصدا و آرام وارد شد و درس را شروع کرد. در آغاز خدا را سپاس گفت و بر پیامبر درود فرستاد. آنگاه سخن مؤلف را از روی منت خواند و در مورد نکرهبودن مبتدا و ذکر نکتهها و خصوصیات آن به شرح پرداخت. سپس ادامه داد و تا به این آیهی قرآن رسید: و رضوان من الله اکبر. مؤلف این آیه را بهعنوان گواه نقل کرده بود. شیح همراه مؤلف، شارح و حاشیهنویس و تقریرکننده به تشریح علل نکرهبودن “رضوان” پرداخت، اما کیفیت تشریح او برای جوان جالب و دلنشین نبود. بنابراین، نتوانست مانند دیگر موارد سکوت اختیار کند و چیزی نگوید. با شیخ به مجادله پرداخت ولی پیش از آنکه ادلهی خود را ذکر کند شیح سخنش را قطع کرد و با صدای شمرده و آرام گفت: “فرزندم خاموش باش. خدا تو را هدایت کند و از تو درگذرد و ما را از شر تو و امثال تو حفظ کند. بهخاطر خدا ما را رها کن و در این درس شرکت نکن تا وقت ما را تلف نکنی. برو به آن جایی که بودهای، یعنی در همان درس قشورِ گمراهکنندهای که در هنگام چاشت به سراغش میروی”.
شاگردان از سخن او خندیدند و جوان شرمنده شد. شیخ شرح و تفسیر خود را با سخنان شمرده و آرام و متین از سر گرفت. جوان با ناراحتی تمام در آنجا باقی ماند و تا اینکه شاگردان رفتند. او نیز همراه آنان دلشکسته و افسرده به راه افتاد. از آن روز از این درس رو گردانید. بقیهی سال را پیشازظهرها به درس قشور میرفت و بعدازظهرها به کتابخانه.»
جدالهای طه همه اینطوری با سرزنشِ نرم پاسخ گفته نمیشده است. بوده است روزهایی که به محضِ مجادله استادان او را با کفش زدهاند و کور گفتهاند و دشنام دادهاند.
اولین آزمون قبولی طه در الازهر با همین خاطرهی تلخ همراه بوده است. روزی که قرار بوده است از او آزمون حفظ قرآن بگیرند تا اگر کامیاب شد طلبهی الازهر شود و اگر نشد رد شود، شیخ او را با حرف زشتی به آزمون فرا خوانده است. «در همان حال که انتظار میکشید تا آن دو ممتحن از طلبهای که جلو آنان نشسته بودند فارغ شوند و به او بپردازند، ناگهان یکی از ممتحنان او را با جملهای صدا زد که در گوش و جان و دلش بدترین اثر را گذاشت. آنان صدا زدند که ای کور بیا جلو.»
در جای دیگری از خاطرهی شیخ دیگری در الازهر مینویسد: «چون چهارمین جلسهی درس او تشکیل شد، میان او و دوست ما حادثهای رخ داد که جوان را از دنبال کردن درس نحو منصرف کرد. بحث روی شعری بود که باید مرجع ضمیر آن را پیدا میکردیم. شیخ و جوان در مرجع ضمیر اختلاف نظر داشتند. شیخ میگفت: “در شعر مورد بحث مرجع ضمیر، فهم است ای کودن!” جوان میگفت: “اگر مرجع ضمیر فهم باشد، معنای مورد نظر شما اشتباه است.” شیخ که این سخن را شنید فریاد زد: “تو برعلاوهای که کودن هستی، بیشرم نیز هستی!” جوان گفت: “این سخنها مرجع ضمیر را ثابت نمیکند.” شیخ لحظهای خاموش شد و سپس گفت: “بروید تا وقتی که این بیشرم در میان شما باشد من درس نمیدهم”».
او مینویسد آن شیخهای نامدار برعلاوهای که بیسواد بودند و بهجای درس دشنام میدادند، سراپا غرق غیبت و تهمت و دروغ هم بودند. «طلاب بزرگسال روزی داستانی از شیخهای بزرگ نقل کردند. نامشان را در آن هنگام ذکر کردند و چنین گفتند: شیخهای بزرگ روزی متوجه شدند که زیاد به غیبت دیگران میپردازند. این کار را ناپسند دانستند و این سخن خدا را به یاد آوردند که “نباید از یکدیگر غیبت کنید؛ آیا کسی از شما دوست میدارد که گوشت برادر مردهی خود را بخورد؟” از آن پس یکدیگر را از این گناه بزرگ برحذر میداشتند و همپیمان شدند که هرکس در حضور دیگری به غیبت بپردازد باید بیست قروش جریمه به دوست خود بدهد.
بهخاطر بخل از پرداخت قروش یک روز یا کمتر از این از غیبت دهان بستند و به سخنهای معمول سرگرم بودند که ناگاه شیخی از کنار آنان گذشت و سلام کرد و رفت. همین که اندکی دور شد، یکی از آن شیخها سکهای نقرهای از جیب خود در آورد و به دوست خود داد، وانگه با خیال جمع به غیبت از شیخ رهگذر پرداخت.»
اینها نمونههایی از شیخهای مدرسهی الازهر در قرن نوزدهم میلادی است. از داستان استادان الازهر، داستان شاگردان آن جالبتر است. بنابه آنچه که طه حسین نوشته است همّ و غم شاگردان الازهر خوردن و فریب دادن مردم بودهاند. اینکه آنان چطوری نیرنگ خورد و بُرد را بیاموزند.
از خاطرات طه حسین برمیآید که آموزش به روش سنتی نه تنها نتیجه نمیدهد که سرگردانی و تحقیر و ستم و سرکوب نیز در پی دارد. در سیستم سنتی آموزش، کامیاب شدن دشوار است. عالم شدن دشوار است. طه حسین طلاب زیادی را نقل میکند که تمام سال بهخاطر آزمون درس میخوانده و آزمون که میرسیده بهدلیل ترس و اضطراب اشتراک نمیکردهاند. مراتب علمی نیز متکی به دستآوردهای بزرگ نیست. کتابهای خوب خوانده نمیشود. همه یک مشت آثار مفت و منسوخ اند. اگر هم کتابهای خوب باشند، بد میخوانند.
گذشته از این، تا آنجا که از خاطرات طه حسین، این شیخ بزرگ الازهر برمیآيد، آموزش مدرسه نه تنها به لحاظ علمی که به لحاظ اخلاقی نیز مردود و مضر است. طه حسین از شاگردان زیادی یاد میکند که به محض ورود به الازهر خودبزرگبین شدهاند. بزرگترین شیخهای الازهر پاسخ یک کودک کور را نداشته است و با دشنام و پرتاپ کردن کفش او را از درس اخراج کردهاند. خود او نیز تا آن روزها که به ادبیات رو نیاورده بود، بهخصوص زمانی که به روستای خویش برمیگشت مردم را کم و حقیر حساب میکرده است. در روستا انتظار داشته است که هرچه او میگوید مردم چشمبسته قبول کنند. این بعدها بود که پس از برخورد به آثار بزرگ ادبی متوجه شد که دنیا تنگ نیست، بلکه الازهر کوچک است.
طالبان بازگشت مجدد افغانستان به مدرسه است. آنان آموزش مدرسه را از هر زاویهای که ببینیم از آموزش مدرن بهتر میدانند. میگویند که نظر به معیار آنان مکتبخواندهها بیسواداند. نیروهای خودشان را هم از تعداد ماینهایی که منفجر دادهاند امتیاز علمی میدهند. در استخدام دانشگاهها آزمون شرعی میگیرند. از آموزگاران مکاتب آزمون شرعی میگیرند و قرار است که مدرسههای زیادی نیز بسازند و روی آنان هزینههای هنگفتی کنند.
حالا اما پرسش این است که اگر آموزش سنتی و مدرسه در الازهر نتیجه نداده است، اگر آموزش سنتی در قرن نوزدهم و بیستم نتیجه نداده است، اگر آن روزها آموزش سنتی ستم و سرکوب و تحقیر و وقتگذرانی بوده است، در افغانستان امروز آیا نتیجه خواهد داد؟
در دنیایی که والدین جلو فرزندان خردسالشان از مشکلات و ناامیدی صحبت نمیکنند، وقتی کودکان کور مان را بدست ملا بسپاریم، آیا با لنگ کفش، با فحش و دشنام، با آزمونهای معماییِ ناامیدکننده، با بچهبازیها، با تهمت و دروغ و فریب و خشونت ممکن است نسل فرهیختهی باسوادِ به دردبخور آموزش دهند؟ آیا مدرسهها، چه از لحاظ علمی و چه از لحاظ اخلاقی، کودکان امروز و آیندهی افغانستان را از شیخهای الازهر باسوادتر و انسانتر بار خواهند آورد؟