دیشب، بعد از آذان شام از خانه بیرون شدم. کار خاصی نداشتم. فقط میخواستم که کابل را بعد از غروب آفتاب ببینم. میخواستم بدون هیچ پیشقضاوتی، شامِ پایتخت را یکبار دیگر به چشم سرم تماشا کنم.
ساحهی رفتوآمدم دشت برچی بود. خانهی من نزدیک سرک عمومی است. تا سرک عمومی کمتر از سه دقیقه راه است. کوچه دور و دراز نیست. علاوه بر آن، خانهی من پشت یکی از مارکتهای بزرگ غرب کابل است که مربوط ساحهی نگهبانی هم میشود.
هنوز اولِ شام بود. دیروقت شب نشده بود. باید رفتوآمد از هر زمان دیگری زیادتر و بازار شلوغتر میبود. وقتی که من از خانه بیرون شدم، همین که وارد کوچه شدم دیگر جایی برای رفتوآمد نبود. کوچه تاریکِ تاریک بود. ساکتِ ساکت بود. وحشت کرده بودم. دود چشمانم را داشت کور میکرد.
نه عابری بود، نه بازاری بود، نه برق بود و نه چراغ. آدم یاد شبهای قبرستانی میافتاد. یاد خانهی مردگان میافتاد. یاد شهر ارواح میافتاد. یاد ژانرهای وحشتناک سینما میافتاد. یاد داستانهای جادو و موجودات دو سر و شهرهای آدمخوار میافتاد.
مو بر تنم راست شده بود. ترسیده بودم. چون تصمیم گرفته بودم که در مورد شام شهر بدانم. به خانه هم برنگشتم. باید میرفتم؛ اما گویا گوشهایم صدا میداد. یک چیزی گویا مرا دنبال کرده بود. وحشت کرده بودم. از خودم میپرسیدم چه خواهد شد. آیا کسی با چاقو جانم را خواهد گرفت؟ آیا کسی مبایلم را خواهد گرفت؟ آیا کسی لباس تنم را و کفش پایم را خواهد گرفت؟ آیا زنده به خانه برنخواهم گشت؟ با آن هم اما راهم را ادامه دادم.
همینطوری میرفتم که در تاریکی با دخترک نوجوانی برخوردم. اول از ترس من نزدیک بود خودش را به دیوار بزند. اما من همین که در چند قدمی او رسیدم مبایلم را از جیبم بیرون کشیدم و چراغش را روشن کردم.
دخترک متوجه شد که من دزد نیستم. خیالش کمی راحت شد اما هنوز زود بود. باید از من میپرسید که امنیت کوچهیمان چطور است. گفتم: «تا نزدیکیهای خانهی ما که راه هم نزدیک است، امنیت کوچه خوب است. تیرشده از خانهی ما کمی پیشتر که بروی، از آن به بعد کوچه خطرناک میشود. خانههای خالی در راه است. چند خانهی گِلی قدیمی هم در راه است که رفتنش در روز هم دشوار است.»
من پرسیدم چرا زودتر خانهات نرفتی؟ دخترک گویا با لحن خودملامتگرانه گفت: «آره باید زود میرفتم. اما امشب گناه از من هم نیست. چند روز پیش برادرم در یک نانوایی کار پیدا کرده بود. شاگردی میکرد. هر شب زود میآمد. اما امشب تا هنوز نیامده است. مبایلش هم خاموش است. آمدم که او را با خودم ببرم. او را پیدا نتوانستم. در نانوایی هم کسی از او خبری ندارد. حالا دیر شده و نمیدانم که او کجا است. نمیدانم که من سلامت به خانه میرسم یا نه.»
از سر و صورت دخترک وحشت میبارید. نیازی نبود از او میپرسیدم که رفته میتواند یا نه. نیازی نبود دنبالهی نگرانی او را دنبال کنم. برای یک دختر جوان در شام پر از دود و کوچههای تاریک کابل، وحشت، چون داستان سقوط آزاد است. وقتی کسی از طبقهی دهم بهصورت آزاد سقوط میکند دیگر از سلامتیاش چیزی نمیپرسیم. همهچیز واضح است. اینجا نیز وحشت دخترک واضح بود. مسأله اما اینجا بود که نه من میتوانستم دخترک را همراهی کنم و نه او میتوانست بر من اعتماد کند و خواستار کمک شود.
احتمالات زیاد بود. اگر او از من خواستار کمک میشد، اولا میترسید که من خود بلای جان او نشوم. از کجا مرا میشناخت؟ دوما اگر در کوچه باهم میرفتیم شاید طالبی گیر میکرد و میپرسید چرا باهم میگردیم؟ سوما شاید در فامیل کسی را داشت که به هر قیمتی هم که شده بود نمیخواست دخترش در تاریکی کوچهها با پسر ناشناسی بگردد.
برای من هم همینطور بود. اگر پیشنهاد همراهی میدادم از عاقبتش میترسیدم. شاید راهگیری در کوچه راهم را میگرفت و زیر مشتولگدم میگرفت که چرا به بهانهی کمک با این دختر در کوچههای تاریک چکر میزنم. یا طالبی گیرم میکرد و وانگه در بلا رفته بودم.
بالاخره با آنکه هزاران دلیل برای کمک بود، نتوانستم کمکش کنم. او هم شاید دلایل زیادی داشت که از من میخواست کمکش کنم اما از ترس عواقبش نتوانست کمکی بخواهد. هردو میفهمیدیم که در آن تاریکی چقدر به کمک کسی نیاز داریم، اما نتوانستیم چیزی از هم بخواهیم. درست مانند نیمهراه فلم ۱۹۸۴ من او را در تاریکی رها کردم و او خودش را به وحشت سپرد؛ راهش را گرفت و رفت. بهعنوان شاهد زندهی روزهای بد کابل، باید صادقانه و جسورانه اعتراف کنم که وضع موجود شلاقی بر آخرین نفسهای کابل است. در کابل دیگر جایی برای زندگی نمانده است. کابل اکنون در تاریکیهای خودش وحشت میکند. در سردیهای خودش میلرزد. در دود خودش میسوزد. در فقر خودش گرسنگی میکشد. در فرزندانش سرکوب میشود. در رویاهایش ناامید میشود. در حاکمانش معامله میشود. در دخترانش افسرده میشود. در جهلش تحقیر میشود. در پدرانش شرمسار میشود. در کودکانش انتظار میکشد و در مادرانش شلاق میخورد.