اطلاعات روز

زرافشان چه گفت؟

یک، سربازان سرهای‌شان را با نوارهای تکه‌ای به رنگ سرخ و برخی به رنگ سفید که روی آن «الله اکبر» و «لا اله الا الله محمد الرسول الله» نوشته شده بود، بسته بودند. سوار بر موترهای شیکِ نظامی در حال گزمه‌ از میان قریه‌ی شورآب بودند. مردم قریه به‌دلیل هراسی که از سربازان مسلح داشتند، حتا به‌خاطر کارهای ضروری هم بیرون از خانه نمی‌رفتند. پسربچه‌ پانزده‌ساله‌ای که به‌خاطر یافتن جنازه‎‌ی پدرش از خانه بیرون رفته بود، پس از آن‌که از یافتن جنازه نا امیدانه به طرف خانه برمی‌گشت، ناگهان متوجه‌ی گزمه‌ی سربازان شد و بدون آن‌که بفهمد، در مسیر گزمه‌ پا به فرار گذاشت. یکی از سربازانِ ایستاده در کابین عقب موتر صدا زد: «ایستاد شو، ایستاد شو… الله اکبر الله اکبر» دم دم دم… «افتاد افتاد». قوماندان از داخل موتر زرهیِ که با فاصله‌ی صدمتر به جلو حرکت می‌کرد، از طریق مخابره صدا زد: «زورگل زورگل! مردار شد. توقف نکنید. به تعقیب ما حرکت کنید.» زورگل گفت: «مطلب گرفته شد، اطاعت می‌شود.»

گزمه‌ها رفتند، برخی اهالی قریه که صدای فیر سربازان را شنیده بودند، از خلای تیرکش‌های خانه‌های‌شان دیده بودند که سربازان، ناصر فتاحی، پسر پانزده‌ساله‌ی سرور دهقان را به ضرب گلوله از پای در آورده‌اند. اما قبلا در موارد مشابه دیگر، سربازان به اهالی قریه‌ها هشدار داده بودند که بدون اجازه‌ی آن‌ها حق برداشتن جنازه را ندارند. به همین دلیل کسی حق نداشت جنازه‌ی کسی را که بدست سربازان کشته می‌شوند، بدون اجازه‌ی قوماندان محل برداشته و دفن خاک کنند. این‌گونه کسی جرأت نمی‌کرد برای برداشتن و تدفین جنازه‌ی ناصر فتاحی از خانه بیرون شوند. همه می‌ترسیدند که جز خود شان، دیگر هرچه در زمین و آسمان قریه است مرگ است.

بالاخره بعد از سه روز مردم قریه با تلاش دو مرد پیر توانستند اجازه‌ی دفن خاک کردن جنازه‌ی فتاحی را از قوماندان گماریده شده در محل بگیرند. در اجازه‌نامه به خط ناخوانا و کج‌وکول نوشته بودند: «تدفین باید در سکوت مطلق انجام شود. کسی حق گفتن هیچ کلامی را ندارد. از هرچه سخن و کلام است، فقط یک نفر حق دارد سوره‌ی الفاتحه را بر مزار آن یاغی و باغی و دشمن دین و شریعت خدا تلاوت کند و بس. تا باشد که گناهش بخشیده شود. تدفین نباید از یک ساعت بیشتر طول بکشد. زن‌ها نباید در مراسم تدفین حضور داشته باشند.»

ناصر فتاحی را طبق متن اجازه‌نامه، در سکوت مطلق دفن کردند. اهالی قریه به خانه‌های‌شان برگشتند. سربازان وضعیتی را پدید آورده بودند که مردم قریه بودن شان را بودن در مرگ تلقی می‌کردند. این سخنی ا‌ست که زرافشان، مادر بیوه و داغدار فتاحی در طول آن سه شبانه‌روزی که اجازه نداشت جنازه‌ی فرزند پانزده‌ساله‌اش را از روی زمین بردارد و دفن خاک کند، بارهای بار فریاد زده بود: «این هوا نیست که من فرو برم، مرگ است مرگ. این دیوار خانه نیست که من مسکن گزینم در آن، این دیوار قبر است قبر. این آسمان نیست روی سر من که چشم رحمت بدوزم به آن، این سنگ لحد است لحد. شما کیستید که دور من حلقه زده‌اید؟ شما انسان نیستید، عزرائیلید عزرائیل. نکیر و منکرید، نکیر و منکر. بروید گم شوید گم. کجاست زندگی؟ کجاست آن‌جا که زندگی بود. سرور بود. ناصر بود.»

دو، این داستان برای هر یک از ما آشنا جلوه می‌کند. چون واقعیتی را مجسم می‌کند که ما یا در آن بوده‌ایم یا از طریق پیوندهای اجتماعی و فرهنگی و خونی به آن احساس تعلق می‌کنیم. اما یک چیز در این داستان به مثابه گوشه‌ای‌ از وضعیت انسانِ جغرافیای فرهنگی ما برای «ما»ی تاریخی («ما»ی متعلق به یک خطه فکری-فرهنگی) همواره در حجاب بوده و هیچگاه کشف حجاب نشده است، این چند عبارت آخر داستان است: «این هوا نیست که من فرو برم به جان، مرگ است مرگ. این دیوار خانه نیست که من مسکن‌گزینم در آن، این دیوار قبر است قبر. این آسمان نیست روی سر من که چشم رحمت بدوزم به آن، این سنگ لحد است لحد. شما کیستید که دور من حلقه زده‌اید؟ شما انسان نیستید، عزرائیلید عزرائیل. نکیر و منکرید، نکیر و منکر. بروید گم شوید گم. کجاست زندگی؟ کجاست آن‌جا که زندگی بود. سرور بود. ناصر بود.»

این پاره‌ی آخر داستان چه دارد که همواره از چشم ما مستور است و ما حتا اگر آن را می‌بینیم هیچ وقعی به آن نمی‌نهیم؟ پاسخ کوتاه و قاطع این است که آنچه زرافشان می‌گوید، وضعیتِ وجودی انسانِ ساکن در قلمرو فرهنگ شرقی است. ما هیچگاهی به این وضعیت از آن حیث که بنا و بستر بودن ما را می‌سازد، نیاندیشیده‌ایم و هیچ وقعی به آن قائل نبوده‌ایم. ما بیگانه‌ایم با آنچه زرافشان در آخر فریادهایش می‌گوید: «شما کیستید که دور من حلقه زده‌اید؟ شما انسان نیستید، عزرائیلید عزرائیل. نکیر و منکرید، نکیر و منکر. بروید گم شوید گم. کجاست زندگی؟ کجاست آن‌جا که زندگی بود. سرور بود. ناصر بود.»

در این سخن زرافشان وضعیت خطایِ را برای ما تجسم می‌کند که وضعیتِ اصیل بودن انسانی ما است. یعنی تلاقی‌گاهی‌ است که در نهایت همه از زرافشان گرفته تا ناصر و سرور و اهالی قریه و سربازان و تاریخ و فرهنگ و همه چیزی که نسبتی با بودن ما دارد، در آن با هم متلاقی می‌گردند. این تلاقی‌گاه وضعیتِ خطای بودن ما است. وضعیت خطای بودن به این معنا که آدمی بودنش را بربنیاد قواعد نبودن و نبودنش را بربنیاد قواعد بودن بنا کند. این خطا خطای ا‌ست به درازای ۱۴ قرن. شروع آن زمانی ا‌ست که بودن آدمی از امر شهودپذیر حسی به امر معرفتی تبدیل شد. به این معنا که بودن آدمی از این امر ساده که با تولد بود می‌شود و زندگی می‌کند و آنگاه می‌میرد، به این خطای فاجعه‌بار معرفتی گرفتار آمد که بودن یعنی «بودن به امر او» و نبودن هم یعنی «نبودن به امر او». این «یعنی» بنیاد بودن ما را در یک پهنای وسیع اجتماعی و یک خط طویل تاریخی از بیخ برافکند. بودن ما دیگر از «بودن» تهی شد. شد خلیفه. شد کریم. شد کافر. شد مؤمن. شد برتر. شد پست‌تر. شد… مرگ ما هم دیگر از مرگ تهی شد. شد قتل. شد کشتن. شد «شهید». زندگی ما هم از زندگی تهی شد. شد رهگذر بهشت و جهنم. شد اضطراب مستمرِ ترس از گناه. شد استمرار وسواس برای کسب ثواب. و الی آخر.

این مجسم‌ترین شکل خطای بودن است. این خطا در مناسبات اجتماعی چیزی جز این نیست که انسان‌ها نهادها و مناسبات اجتماعی را به مثابه موقعیت‌های تحقق و تجسم آن معناها و یا عدم تحقق و تجسم آن معناهای متکی بر خطای بودن، فهم کنند. وقتی مناسبات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی این چنین می‌شود، امر غیرمعمول این نیست که «پنهان کردن روی و موی و اندام زنان» در مناسبات اجتماعی مخل ایمان دینی تلقی شود، بلکه امر غیرمعمول این است که «پنهان نکردن روی و موی و اندام زنان» مخل ایمان تلقی نشود. آن‌جایی که زرافشان فریاد می‌زند: «شما کیستید که دور من حلقه زده‌اید؟ شما انسان نیستید، شما عزرائیلید عزرائیل. شما نکیر و منکرید، نکیر و منکر.» در واقع این ندا را به گوش ما می‌خواند که هر یک از ما هرچه که هستیم، سربازان نبودن‌های هستیم که بودن را برمی‌چینیم. فرقی نمی‌کند که به روش انفرادی و خانوادگی و اجتماعی این کار را بکنیم یا به روش سازمانیِ امارت طالبانی و خلافت داعشی و جمهوری ولایت فقیهی و شاهی آل سعودی و خلافت مقتدر عباسی که دستور مثله کردن حلاج را داد یا هزاران روش سیاسی دیگر که در تاریخ ما موج می‌زند.

اما آن‌جایی که زرافشان با بیزاری از همه و همه چیز، بیزارجویانه می‌گوید: «بروید گم شوید. کجاست زندگی؟ کجاست آن‌جا که زندگی بود. سرور بود. ناصر بود.» در واقع ما را به این مسأله دعوت می‌کند که زندگی را کجا کرده‌ایم؟ زندگی را دریابیم. دیوار خانه باید پناهگاه باشد، مسکن باشد نه دیوار قبر. آسمان باید پهنای نور و رویا و ستاره باشد نه سنگ لحد. آدم‌ها باید پاسبان زندگی باشند نه مأموران قتل.

سه، برای رهایی از این خطای وضعیتِ بودن، چاره‌ای جز این نیست که همه‌ی ما، از اعماق غبارآلود و توهم‌افزای معرفتی خود بیرون شویم و ایمان بیاوریم به این‌که بودن ما ساده است. بودن ما طول تولد ما است در مسیر ناپیدایی که فردا نام دارد. ما وقتی متولد شدیم، اولین چیزی که لمس کردیم بودن بود. ما وقتی اولین‌بار به همبازی، به دوست و به همنوع خود سلام دادیم، تهی بودیم از این‌که خلیفه‌ای هستیم بر روی زمین. ما وقتی اولین‌بار دست معلم مان را فشردیم، پر بودیم از شوق آموختن و تهی بودیم از این‌که معلم چه جنسی‌ است و چه کسی است. ما وقتی اولین‌بار چهره‌ی ریشوی همسایه‌ی خود را دیدیم، تعجب نکردیم. به او سلام هدیه دادیم و از او لبخند هدیه گرفتیم. ما وقتی مرگ مادربزرگ خود را دیدیم، از معنای مرگ نپرسیدیم. زندگی ما ساده است. زندگی خلق مجازهای بی‌پایان است. زندگی روییدن کم‌عرضی ا‌ست در بودن پهناور. بپرهیزیم از این‌که مرگ را معنا کنیم. مرگ با معنا کردن قتل می‌شود و آدمی قاتل.

چهار، دشواری رها شدن از وضعیت خطای بودن در این است که رویکرد معرفتی ما را از دریافت این اصل بنیادین که بودن امر معرفتی نیست، باز می‌دارد. به‌ویژه زمانی‌ که رویکرد معرفتی ناشی از مشارکت در فهم و بسط مسأله به طریق تعریف باشد نه طریق اندیشه. به این معنا که راه رهایی -چه رهایی از وضعیت فلاکت‌بار سیاسی و اجتماعی باشد یا رهایی از وضعیت خطای بودن باشد- در نظریه جست‌وجو شود. چنانچه مد زمانه‌ی ما است. در حالی‌که رهایی از وضعیت‌های بنیادینِ بودن انسان و شرایطِ روییده بر آن وضعیت، تنها با قدرت اندیشیدن به آن وضعیت ممکن است نه با توسل به نظریه. اندیشیدن است که ما را به نقطه‌ای می‌رساند که در آن نقطه امکان رهایی بر ما آشکار می‌گردد. ما می‌توانیم امکان رهایی خود از وضعیت خطای بودن را انتخاب کنیم. تا در سطح اندیشه و تفکر نتوانیم با عبور از غبار توهم‌زای معرفت حاصل از تعریف، به این نقطه نرسیم، ممکن نیست به رهایی دست یابیم. چرا که ما در رویکردهای معرفتی خود هیچگاه به این نکته توجه نداریم که وضعیت بودن آن انسان‌هایی که مد نظر شرح و تبیین معرفتی ما است، امر معرفتی است یا نیست؟ اگر است چه سنخیتی بین نظریه علمی و آن وضعیت وجود دارد؟ اگر نیست، چاره‌ای دیگر چیست؟

دلیل عمده‌ی عدم توجه نیز امر معرفتی است. ما یک تلقی پیشینی داریم که براساس آن «نظریه»ها و در کل دانش بشری، معرفت عام بشری محسوب می‌شود. این امر در حوزه‌ی علوم طبیعی درست. اما در حوزه‌ی علوم اجتماعی با شبهه همراه است. مثلا این شبهه جدی است که ما در حوزه‌ی فرهنگی اسلام وقتی گنجی از منابع دینی، ادبی، علمی و فلسفی هم از خود داریم و هم از جهان غرب را آموخته داریم، چرا وضعیت بودن ما بر روی این گنج مرکب همیشه توأم است با مصیبتِ نا بودن‌ها؟