یک وقت یکی از ایرانیان خوشذوق گرد ایران گشته بود و هرچه دیده بود بر حیرتش افزوده بود. این همه نقش خوش، این همه شعرِ تر، این همه خط نیکو. از خود پرسیده بود که آیا در هیچ جای دیگر جهان از این چیزها میتوان یافت. پاسخ خودش منفی بود. به همین خاطر، با هیجان نوشته بود که «هنر نزد ایرانیان است و بس». میشد بگوید ایرانیان مردمی هنرمند و هنرپروراند. اما این برای او کافی نبود. آن «و بس» را نیز در آخر جملهی خود گذاشته بود تا این امکان خطرناک را کاملا رفع کند که شاید ملل دیگری نیز اهل هنر باشند.
حالا بیاییم به وطن پنج هزارسالهی خودمان- افغانستان. هر روز خبر میرسد که طالبان دو نفر را در فلان جا هشت نفر را در فلان جا شلاق زدند. در محضر عام. بهخاطر دزدی. بهخاطر روابط نامشروع. شلاق زدن البته خوبیاش این است که افراد را معمولا نمیکشند. برای همین خواهان دارد؛ مخصوصا که مجرم دزد باشد یا زنا کرده باشد. شلاق زدن برای تماشاچیان آنقدر تروماتیک نیست که نتوانند نگاهش کنند. آنقدر بیخاصیت و بیدرامه هم نیست که بگویند «این چه بود؟ برای تماشای همین دو سه مشتولگد ما را جمع کرده بودند؟» یک حد میانهی جذاب است.
برای همین، مردم دلیر افغانستان وقتی میشنوند که فلان دزد و فلان زانی شلاق میخورند، صبح زود پتوهای خود را روی شانه میاندازند و با دلهای سرشار از انتظار بر گرد میدان حاضر میشوند. آدمهایی که شلاق میخورند (آن دزد بیناموس و آن بیناموس زناکار) خدمت بزرگی به خلق میکنند. آنان وقتی زیر شلاق بر خود میپیچند، آن مرد پارسایی که از گرد میدان شلاق خوردن او را تماشا میکنند به خود افتخار میکند. آن مرد دیگر که بدون خوردن حتا یک مثقال مال حرام زندگی خوبی برای خود جور کرده، در شلاق خوردن آن دزد نابکار احساس «اعتماد به خود» بیشتری پیدا میکند. صدها آدم با زبان نگاه به آن دو که شلاق میخورند میگویند: «اگر شما اینقدر ذلیل و بیعزت نبودید، ما از کجا میدانستیم که خودمان چهقدر خوبایم؟ تشکر.»
ما چرا آدمها را در محضر عام شلاق میزنیم؟ چرا آلمانیها، کاناداییها، استرالیاییها، جاپانیها و فرانسویها و… این کار را نمیکنند؟ چرا دیگران از این روش ساده و کمهزینه که برای خلق تماشاچی نیز این همه درامهی هیجانانگیز دارد، استفاده نمیکنند؟
«نمیفهمند» جواب این سؤال نیست. به دو دلیل: یکی اینکه در روزگاری حالا نسبتا دور همین کشورهای ملقب به «پیشرفته» از این کارها میکردند؛ یعنی حافظهی تاریخیشان این روش را در خود ثبت دارد. دیگری به این دلیل که در همین کشورهای پیشرفته طیاره ساخته میشود، دوای سرطان آزمایش میشود، هوش مصنوعی به بازار میآید و از این قبیل. علوم شناختی و روانشناختی در این کشورها هر روز وارد قلمروهای تازه میشوند. پس «نمیفهمند» جواب درست نیست.
واقعیت این است که در کشورهای پیشرفتهی دنیا این سؤال را پرسیدند: آیا روش بهتر و کارآمدتر و نتیجهبخشتری هم هست یا میتواند باشد؟ این سؤال مهم است. برای اینکه این سؤال «عادتشکن» است و افراد یا جوامع را از چرخهی تکرارهای عقیم میرهاند. هزار سال پیش شلاق، پنج صد سال پیش شلاق، صد سال پیش شلاق، پنجاه سال پیش شلاق… و این سؤال: آیا روش بهتر، کارآمدتر و نتیجهبخشتری هم هست یا میتواند باشد؟
ما این سؤال را نمیپرسیم. چنان مینماید که ما یک بار و برای همیشه واجد فرهنگ و عنعنه و راه و رسم برتری شدیم (شاید همان پنجاه قرن پیش، شاید پانزده قرن پیش) که دیگر هرگز نمیتوانیم فروبگذاریمش. دست زدن در این فرهنگ و عنعنه و راه و رسم گناه است. ما بهترین مردمان جهانایم و برترین اندیشهها را داریم. عادتهای برتر ما هزارها سال صیقل خوردهاند و همین کیمیای پربهایی شدهاند که شدهاند.
بسیاری از فرومایگان جهان -که نه تاریخشان اینقدر طولانی است و نه فرهنگشان اینچنین زیبا که از آنِ ماست- آمدند و از ما گذشتند و راههای نو را تجربه کردند و در کمال حیرتِ ما به جاهایی رسیدند که برای ما حتا تصورش خارج از دسترس است. با وجود این، ما همچنان عزت و وقارمان را نگه خواهیم داشت و تسلیم درخششهای دنیوی این فرومایگان نخواهیم شد. هزار سال دیگر هم که بگذرد، حکم همان است که بود: دزد را پیدا کنید و شلاقش بزنید. شلاق شاید مشکل دزد را حل نکند، حتا شاید مشکل دزدی را حل نکند، اما یک مشکل دیگر را حل میکند: نیاز ما به گوش ندادن به بقیهی جهان را. ما نمیخواهیم ببینیم جهان به کجا رسیده. ما نمیخواهیم بشنویم که در دنیا چه میگذرد. ما سخت محتاج آنیم که به خود بگوییم همان رسم پنج هزار سال پیش ما بهترین رسم جهان است.
وقتی شلاق میزنیم و خلق به تماشا میآیند، احساس میکنیم که ریشههای ما در آب است و هنوز نمردهایم. ما بهتر از دیگر مردمان جهانایم. ما افغان و مسلمانایم.