میراثِ نسل

یک، دقیقا نمی‌دانم چه شد که پس از مرگش، میراثی که از خود بر جا مانده بود، بیشتر از همیشه به چشم بیاید. تنها یک باب خانه‌ی گِلی‌ در حدود ۵۰۰ متر مربع و حدود یک‌ونیم جریب زمینِ قابل زرع که آن هم نه در موقعیت واحد، بلکه در دو سه موقعیت مختلف قرار داشت، برای هفت فرزند دخترش به‌جا گذاشته بود. فرزندانش به شوخی می‌گفتند که قسمت هر کدام ما از زمین پدری فقط به اندازه‌ی جای یک درخت است که وقتی تنومند می‌شود، برای ریشه دواندن و شاخ و برگ کشیدن فضای کافی دارد. او خودش هم وقتی زنده بود، می‌گفت چندان میراثی برای فرزندانم ندارم که به‌جا بگذارم. حق با دخترانم است. واقعا هم سهم هر کدام از آن‌ها از زمین میراثی من بیشتر از جای یک درخت نیست. ولی کوشش می‌کنم قبل از آن‌که با مرگ همسفر شوم، میراثی مناسبی برای فرزندانم دست‌وپا کنم. این سخن را او بارها به فرزندانش نیز گفته بود. شاید برای همین بود که تا توان داشت سخت کار می‌کرد. همیشه ساعت سه صبح از خواب بلند می‌شد و تا ساعت ده شب کار می‌کرد (به قول خودش جان می‌کند).

اکثر اوقات در سفر بود. ولی بسیار کم اتفاق می‌افتاد که مدت یک سال در سفر باشد. معمولا هر شش ماه و گاهی هشت ماه بعد یک‌بار به خانه برمی‌گشت. برگشتنش به خانه همواره با خوشحالی برای همه اعضای خانه همراه بود. چون تحفه‌های متنوع‌اش برای اعضای خانواده شعف‌انگیز بود. از کتاب‌های ده صفحه‌ای و هشت‌ هزار صفحه‌ای گرفته تا چاکلیت و اسباب‌بازی و لباس‌های خوب را در برمی‌گرفت. در خزان سال ۱۳۶۹، وقتی از سفر هشت‌ماهه به خانه برگشت، برای اورانوس که سومین دختر بزرگش بود، تحفه ویژه‌ای آورده بود: یک پایه تلسکوپ مستعمل مدل قدیمی.

اورانوس در آن روزها آخرین آزمون‌های پایان سمستر هشتم، سال چهارم رشته‌ی نجوم‌شناسی را سپری می‌کرد. فقط یک هفته بعد فراغتش از مقطع لیسانس را جشن می‌گرفت. پدرش قبلا به دخترانش گفته بود: برای من جشن فارغ‌التحصیلی شما آن جشنی ا‌ست که در «داله» تجلیل شود.

آن‌ها قبلا، جشن فراغت نقره و نگین، خواهران بزرگ‌تر اورانوس را نیز در داله تجلیل کرده بودند. اورانوس هم وقتی آزمون‌هایش به پایان رسید، ‌فراغتش را در اولین روز برفی سال ۱۳۶۹ همراه با اعضای خانواده و اهالی روستای داله در مهمان‌خانه‌ی پدرش جشن گرفتند. تمام اهالی روستا در جشن فراغت اورانوس زیر یک سقف جمع بودند. می‌خوردند، می‌خندیدند، می‌رقصیدند، می‌سرودند و می‌نواختند. نوروز ژاله که عادت داشت در جشن‌ها شمله‌کشال برقصد، آن‌ روز با رقص «شمله‌کشال»اش به‌خاطره شدن جشن فارغ‌التحصیلی اورانوس بیش از همه نقش بازی کرد.

جشن که همزمان با پایان روز به پایانش نزدیک می‌شد، پدر اورانوس تلسکوپ مدل قدیمی‌ای را که ویژه‌ی اورانوس خریده بود با یک حلقه گل صنعتی که به گردن آویخته می‌شد، در میان هلهله و هوراکشیدن‌های اهالی روستا به دخترش تقدیم کرد. تلسکوپ داخل یک کارتنِ مکعب مستطیلی قرار داده شده بود و روی آن یک برچسب مستطیلی‌ای سفید چسپانده بود. روی برچسب با خط نستعلیق نوشته بود: «این تسلکوپ تحفه‌ی فراغت دخترم اورانوس است. امیدوارم این تلسکوپ به اورانوس و اورانوس به اهالی قریه کمک کند تا همه با هم اورانوس را ببینند. دیدن اورانوس چقدر جهان کم‌وسعت اهالی قریه را فراخ‌تر خواهد کرد. امضا. زارع. ۱۱ قوس ۱۳۶۹.»

دو، اورانوس در آن لحظه سرشار بود از شادی. کادوی حاوی تسلکوپ را به زحل، خواهر کوچکش داد. پدرش را به آغوش کشید، دست راست و گونه‌هایش را به گرمی بوسید. سپس برای لحظه‌ای نگاهش را به نگاه پدرش دوخت. در حالی‌که لبخند لطیفی بر لبان و چهره‌اش جاری شده بود، به آرامی گفت: «نمی‌دانم، چطور ازت تشکر کنم پدر! اکثر وقت‌ها که خودم فکر می‌کنم، احساس مدیون بودن می‌کنم به تو. و گاهی فکر می‌کنم که اگر فلان اتفاق ناچیز در زندگی تو نمی‌افتاد، آیا ما حالا این‌جا بودیم. مثلا احساس می‌کنم شاید همین‌ که درس نخواندی خوب شد. اگر درس می‌خواندی شاید این پدر خوبی که حالا هستی، نمی‌بودی. اگر هم می‌بودی، شاید من هرگز دختر تو نمی‌بودم. دختر تو که نمی‌بودم چه، اصلا چانس بودن در این دنیا را شاید نمی‌یافتم. شاید کسی دیگری را جای من می‌داشتی. البته که او هم خوش‌بخت می‌بود؛ اگر تو همین آدم می‌بودی… اما شاید همه‌ی این‌ها به آن لحظه‌ای برمی‌گردد که پدرکلان تصمیم گرفت تو دیگر درس نخوانی. من از پدرکلان متشکرم پدر. او تو را از مکتب رفتن مانع شد. ولی من مطئنم که آن تصمیم در این‌که من چانس بودن در این دنیا را آن‌ هم به حیث دختر تو پیدا کنم، مؤثر بوده است… البته که از تو بیشتر از همه متشکرم. به‌خاطر همه چیز. تو یک قدم از پدرکلان پیشتر گذاشتی؛ نقش تو در این‌جا و این لحظه‌ای که هستم، به اندازه‌ی آن تصمیم مهم پدرکلان اهمیت داشته است. من این را هرگز نادیده نمی‌گیرم…»

زارع که به دقت به اورانوس گوش می‌کرد، به یک‌باره در میان سخنان او پرید و با خنده گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب دخترم. شاید حق با تو باشد. اما یک چیز دیگر هم نقش مهم داشت. من عجیب آدم مکتب‌گریز بودم (خنده). در دوران دانش‌آموزی روزهای زیادی را با رمضان و نادر مثل شادی‌ها روی شاخه‌های درختان توت‌ باشی بوستان‌علی بیگاه می‌کردیم. این چهار کلمه سواد خواندن و نوشتن را که بلد شدم، از خیر سر روان‌شاد سرمعلم یعقوب ادیب است. او عجیب آدم دست‌ودل‌ بازی بود. هیچ وقت به حضور و عدم حضور ما در صنف اهمیت نمی‌داد. به مقدار چیزهایی که می‌آموختیم اهمیت می‌داد. با او راحت بودیم. سر شاخه‌های توت، لب دریا، موقع رمه‌چرانی یا هر جا و هر وقت دیگر که دل ما می‌خواست، چیزهایی را می‌خواندیم و چیزهایی را هم می‌نوشتیم. وقتی می‌رفتیم مکتب، مشق‌ها و آموخته‌های خود را به سرمعلم یعقوب شریک می‌کردیم، او در بدل همه‌ی آن‌ها برای ما نمره در نظر می‌گرفت… پس در کنار پدرکلانت، سرمعلم یعقوب هم در فراهم‌آوری چانس بودن تو بی‌نقش نیست (بازهم خنده)…»

گفت‌وگوی پدر و دختر همین‌طور که با شوخ‌طبعی ادامه داشت، پدر تکه‌ی سبزرنگی را از جیب بیرون کشید. بعد اندکی خم شد و با اشاره‌ی دست به اورانوس فهماند که دستانش را بالا ببرد. اورانوس دستانش را بالا برد. زارع تکه را بر گِرد کمر دخترش محکم بست. سپس رو در رویش ایستاد و ادامه داد: «جان پدر! واقعا نمی‌دانم چه باعث شد تو را داشته باشم. اما تنها تصمیم پدرکلانت شاید مؤثر نبوده است. شاید همه‌ی آن‌ چیزهایی که من تا لحظه‌ی نزدیکی با مرجان که به شکل‌گیری جنین تو در رحم مرجان انجامید، زندگی کرده بودم، همه در این‌که تو چانس بودن پیدا کنی، نقش داشته است. شاید هم این‌طور نباشد… اصلا چرا من و تو در این لحظه سر این موضوع بحث کنیم. این یک معما است. معما را بگذاریم برای قصه‌های شبانه در خانه… قرار نیست که من و تو در جشن فراغتت معما حل کنیم (خنده). اما این‌که تو این‌جا هستی، این معما نیست. تو کاری بزرگی کردی. رویاهایی را که من سال‌های سال آن‌ها را مثل یک احساس مرموز و تاریک با خود در پس‌خانه‌های ذهنم با خودم حمل می‌کردم، تحقق بخشیدی. ولی راه درااااااازی در پیش داری هنوز. راه دشوار. راه خطیر. راهی که ممکن از تاریکی بگذرد. کمرت را که محکم می‌بندم برای این است که راه دشوارگذر، راه خطیر و راه در تاریکی را بپیمایی. راهِ هموار و بی‌خطر و روشن را که همه می‌روند. تو خفاش خود باش تا بتوانی چراغی برای دیگران در میان تاریکی باشی… در تاریکی راه‌رفتن هم دشوار است و هم پرمخاطره. دیو و دد که هرگز کام‌شان از گرفتن جان آدم‌ها تلخ و شکم‌های‌شان از جسم بی‌جان آدم‌ها سیر نمی‌شوند، همه هم‌دوش و هم‌نشین و ساکنِ تاریکی اند… حالا که تا این‌جا آمده‌ای خوب و خوش آمده‌ای دخترم. من هم زمانی دوست داشتم فراغتم را جشن بگیرم. همین‌جا در همین داله. اما آن تصمیم پدرکلانت که چانس بودن تو را فراهم آورد و تو شکرگزارش هستی، مرا از فراغت حاصل کردن به اندازه‌ی دوری اورانوس از این‌جا دور ساخت. من دیگر هرگز فارغ‌التحصیل نشدم. و هرگز هم نخواهم شد. اما هرگز نمی‌خواهم که تو بازهم فارغ‌التحصیل نشوی. باز هم جشن فراغت تجلیل نکنی. بازهم… ولی چیزی که برایم بیم‌ناک است این است که می‌دانم راهت از تاریکی می‌گذرد. این یک ناگزیری است. من آن را از روی کنایه گپ نمی‌زنم. همان پدرکلانت صورت روشن و عریان تاریکی بود. هرچند که او مُرد و برای همیشه در گور تاریک‌اش خفت. اما در این‌جا میراث‌دار که کم ندارد. و میراث‌دارانش هم هیچ چیزی کم‌تر از او ندارند… این همیشه باعث نگرانی من است. به این خاطر بسیار مواظب باش. آینده در این‌جا هنوز که هنوز است هم‌دوش و هم‌ذات تاریکی است. تاریکی‌ای که کارش بیشتر”ستاندن” و گرفتن است و کم‌تر “بخشیدن” و دادن. ممکن است اگر غفلت کنی، بسیار چیزها از تو بستاند ولی هیچ چیز به تو ندهد. پس مواظب باش. تا می‌توانی مواظب باش. هوشیاری‌ات را چراغ راهت کن. خودت را عهده‌دار باش… وقتی مواظبت باشی، از تاریکی هرگز نترس. در تاریکی حس ‌مرموز و مبهمی همراه ما است که کمک می‌کند تا راه گم نکنیم و در دام‌های پهن‌شده‌ی تاریک‌نشینان نیافتیم…»

سه، غروب آفتاب پایان جشن را کلید زد. اهالی روستا به سرعت پراکنده شدند و هر کس به‌سوی خانه‌ی خود رفت، کسی برای تهیه غذای شب، کسی برای دوشیدن مواشی‌های برگشته از چراگاه‌ها، کسی برای آوردن علف مواشی، کسی برای وضو و نماز در نمازخانه‌ی داخل روستا و… اما گفت‌وگوی زارع با دخترش اورانوس با غروب آفتاب پایان نیافت. آن‌ها در همه جا و همه وقت وقتی با هم یک‌جا می‌شدند با هم بحث و گفت‌وگو می‌کردند… گفت‌وگوهای آن‌ها سال‌ها بود که دوام آورده بود. دلیل عمده‌ی آن شاید این تکیه‌ کلام زارع بود که به‌ویژه در هنگام تنش بیشتر از همیشه آن را استفاده می‌کرد: «هر که را بهره از زبان نیاید بهره از جهان نشاید.»

برای زارع این صرف یک تکیه کلام نبود، ظاهرا به اندازه‌ی یک اصل اعتقادی اهمیت داشت. هرچند که او فقط هفت صنف سواد داشت؛ اما در گفت‌وگو گویی هفت ‌صد صنف. کتاب‌خوان بود اما نه خیلی زیاد. اکثرا در توصیف او مبنی بر «کتاب‌خوان بی‌نظیر» دچار مبالغه می‌شدند. شاید دلیلش این بود که زارع بسیار کم پیش می‌آمد که از سفر برگشته باشد و ده‌ها جلد کتاب جدید برای دخترانش نیاورده باشد. علاوه بر آن، در منطقه هم هر کسی کتابی در خانه داشت و می‌خواست آن را بفروشد به زارع مراجعه می‌کرد. او کتاب‌ها را می‌خرید و به لیست کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی شخصی‌اش در خانه می‌افزود. او مبالغه‌گویی مردم در موردش را می‌پسندید. چون می‌گفت، بعضی قضاوت‌های کاذبِ خوش‌طعم برای من بی‌ضرر و برای مردم مفید است. هوشمندی و رفتارش هم مثل آدم‌های عادی بود. هیچ رفتار عجیبی در بیش از چهل و چند سال عمرش ازش دیده نشده بود که نشان‌دهنده‌ی چیزی خارق‌العاده در او باشد. ولی به چیزهای عجیبی باور داشت. از جمله این‎که، هرگز باور نداشت که باسواد بودن برابر به دانا بودن باشد. این دو را از هم جدا می‌دانست. او می‌گفت دانستن یک چیز طبیعی است اما سواد یک چیز مصنوعی. دانستن در رمه‌چرانی و چوپانی، در شخم‌زدن و کشت‌ کردن، در کار کردن و خلاصه در همه‌جا و همیشه ممکن است و هیچ وقت وابسته به این نیست که از طریق مکتب و کتاب و دانشگاه و مسجد به آن دست پیدا کنیم. در حالی‌که سواد را باید آموخت. مثلا التفات آدمی به گفت‌وگو را شبیه التفات آدمی به «بودن»ش، «دانستن» و یک چیز کاملا طبیعی می‌دانست. در حالی‌که فهمِ حاصل از گفت‌وگو را یک چیز کاملا مصنوعی. از نظر او التفات به گفت‌وگو و امثال آن مقدم بر زبان و سواد و این چیزها است.

ولی اکثرا اتفاق می‌افتد که زبان و سواد و امثال این‌ها آن را پس بزند و جایش بنشیند. یکی از مثال‌های مورد علاقه‌اش این بود که می‌گفت، مثلا در «مخلوق بودن» «مخلوق» جای «بودن» را می‌گیرد. در نتیجه‌ی آن کسی که «بودن»ش را منوط و مؤخر بر «مخلوق» می‌سازد، در واقع خودش را با یک چیز مصنوعی از دانستن که یک چیز طبیعی است تهی می‌کند. البته این کار را مسجد و مکتب و دانشگاه و امثال این‌ها بسیار قوی‌تر از خود افراد انجام می‌دهد. به همین‌ دلیل زارع به دخترانش می‌گفت: «این‌که می‌خواهم جشن فراغت تان را در این روستای خشک و بی‌امکاناتِ آبایی‌تان باید تجلیل کنید به‌خاطر این است که بین سواد شما که یک چیز مصنوعی است و پیوند شما با داله که یک چیز طبیعی است نباید قطع ارتباط شود. این قطع ارتباط بیخ‌سست‌کن است. داله نقطه تقاطع سواد مصنوعی شما با همه‌ی دانستن‌های طبیعی شما است…»

چهار، زارع عمری طولانی نکرد. فقط سه سال پس از فراغت اورانوس و قبل از آن‌که دختر چهارم‌اش زهره که به‌تازگی وارد دانشگاه شده بود، فارغ شود، بیمار شد. سن‌اش هنوز به پنجاه نرسیده بود. بیماری به‌زودی زمین‌گیرش کرد و دیگر از کار ماند و نتوانست مسافرت کند. نگین، بزرگ‌ترین فرزندش که شوخ‌طبع و بذله‌گو بود، یکی از شب‌ها با شوخ‌طبعی ویژه‌ی خودش از پدر پرسید: «حالا که بیمار شدی، معلوم هم نیست که امشب شب آخرت باشد یا صد سال بعد که امیدوارم صد سال بعد باشد، بهتر نیست بگویی آن میراثی را که گفته بودی قبل از آن‌که با مرگ همسفر شوی برای ما دست‌وپا می‌کنی، دست‌وپا کرده‌ای یا نه؟ اگر گنجی یا ذخیره‌ای یا جایدادی گرفته‌ای که ما خبر نداریم، به ما بگو پدر(خنده).» پدر گفت: «نگران نباش. همان دمی که بفهمم اگر فرو برم دیگر برنمی‌آورم، تو را از آن میراث آگاهی می‌دهم…»

بیماری زارع طول کشید. دم به دقیقه و دقیقه به ساعت و ساعت به ماه و ماه به ماه‌ها و ماه‌ها به سال‌ها رسید. با طولانی شدن بیماری زارع، وضعیت مالی و معیشتی خانواده نیز رو به وخامت گذاشت… چون نگین و نقره هنوز نتوانسته بودند کاری پیدا کنند که خلای عاید کار پدر را پر بتوانند. نگین تصمیم گرفت به‌خاطر تأمین مخارج خانواده ترک دیار کرده و مهاجرت کند… او مهاجر شد. نخست در پایتخت رفت. در آن‌جا نتوانست به نان و نوایی دست یابد. سپس با تشویق یکی از همصنفی‌های دوره‌ی دانشگاهش راهی خارج کشور شد. در غربت او با یک نهاد کمک‌رسانی به بی‌پناهان کار را شروع و نزدیک به یک سال در آن نهاد کار کرد. عواید ماهیانه‌اش چند برابر عواید ماهیانه‌ی زارع بود. او منظم به خانواده کمک مالی می‌کرد. وضعیت زندگی خانواده‌ی زارع از هر نظر به‌ویژه مالی و معیشتی با کمک مالی نگین به‌زودی تغییر کرد… نگین همزمان با کار در نهاد کمک‌رسانی به بی‌پناهان، به همکاری سه همصنفی دوره‌ی دانشگاهش هر یک زرلشت نورزی، ثریا چارباغی و مریم کِشمی مؤسسه‌ای را برای گسترش آموزش در روستاها تأسیس کردند. مؤسسه‌ی آن‌ها به‌زودی توانست به یکی از معتبرترین نهادهای گسترش آموزش در روستا تبدیل شود. بیش از سه هزار کارمند فعال داشت و بیش از شش هزار همکار رضاکار که به‌طور داوطلبانه در روستاهای‌شان با مؤسسه همکاری می‌کردند. آن‌ها ضمن کمک به ایجاد مکاتب در مناطق روستایی، در هر قریه یک کتاب‌خانه‌ی کوچک نیز ایجاد می‌کردند. روش تهیه‌ی کتاب برای کتاب‌خانه‌ها طوری بود که آن‌ها با اهالی هر روستا توافق کرده بودند هر کتابی را که اهالی روستا دوست دارند، باید شامل لیست تهیه کتاب‌ها نمایند و مؤسسه هم طبق توان خودش کتاب‌هایی را که لازم می‌بیند به لیست اضافه کند.

 به این ترتیب آن‌ها از هر قریه لیست‌های کتاب‌ها را تهیه می‌کردند و سپس براساس لیست، اول کتاب‌های مورد نظر اهالی قریه و بعد کتاب‌های مورد نظر مؤسسه را که معمولا کتاب‌های قصه، داستان و معلومات عمومی بود تهیه و به کتاب‌خانه‌ها می‌فرستادند. طبیعی بود که تعداد عناوین کتاب‌های درخواستی اهالی روستا بسیار ناچیز بود. چون اهالی روستا کتاب‌های زیاد را نمی‌شناختند. این باعث می‌شد تا نگین و همکارانش کتاب‌های متعدد را بتوانند شامل لیست کتاب‌ها نمایند… در هر روستا مسئولیت محافظت و نگهداری از کتاب‌خانه را هم به دوش یک کارمند رسمی که معمولا به شکل دوره‌ای از میان اهالی روستا استخدام می‌شد و چندین همکار داوطلب از اهالی روستا می‌سپرد… این‌گونه آن‌ها اکثریت اهالی روستا را در تجربه‌ی گسترش آموزش مشارکت می‌دادند. ولی نگین هیچ وقت از آن به مثابه‌ی عمل‌کرد و دست‌آورد خودشان یاد نمی‌کرد، حتا در جلسات رسمی با حامیان مالی شان. بلکه آن را به زنده بودن جامعه در روستا نسبت می‌داد. او می‌گفت: «زنده بودن جامعه یعنی همین. یعنی این‌که جامعه خودش خودش را به عهده می‌گیرد. حالا در گسترش آموزش باشد یا حفظ سنت‌ها یا حفظ امنیت یا هرچیز دیگر. ما به‌عنوان مؤسسه‌ی مددرسان باید در جهت این “زنده بودن” نقش ایفا کنیم. نه این‌که آن “زنده بودن” را به دوش خود بکشیم.»

«جامعه زنده»ای که نگین به آن باور داشت شبیه «گفت‌وگو»یی بود که زارع به آن باور داشت. با این تفاوت که زارع می‌گفت «گفت‌وگو» یک چیز طبیعی است که مقدم بر زبان و سواد است و هرچه از گفت‌وگو حاصل می‌آید مصنوعی است. اما نگین نمی‌گفت «زنده بودن جامعه» یک چیزی طبیعی است. او فقط تأکید داشت که «زنده بودن جامعه» اصل است. کار ما نباید منافی آن «اصل» باشد و آن‌ را مختل کند. ما باید آن‌ را تقویت کنیم. مثلا ما وقتی در تهیه کتاب برای کتاب‌خانه به خواست اهالی روستا هیچ توجه نکنیم، ممکن است اهالی روستا چیزی بگوید یا نگوید، ولی این قطعا با زنده بودن روستا به‌عنوان یک جامعه منافات دارد.

پنج، نگین مثل زارع زود زود به خانه برنمی‌گشت. اما تمام مخارج خانواده را منظم ارسال می‌کرد. بیش از دو سال از مهاجرت‌اش گذشته بود. در داله بالاخره آن دمی را که زارع گفته بود فرا رسید: تاریخ ۲۳ سرطان ۱۳۷۴، ساعت سه‌وبیست‌وهشت دقیقه‌ی شب. مرد بیمار در حالی‌که به سختی می‌توانست صدای قابل فهمی از گلویش بیرون بکشد، قطعه‌ای کاغذی را که به شکل مستطیلی قطع کرده و داخل پلاستیک پیچانده شده بود، از جیب واسکت بَرَگ‌اش بیرون کشید و به‌سوی دخترش اورانوس که آن شب به تنهایی پرستارِ شب‌نشین پدر بود، پرتاب کرد. اورانوس قطعه‌ی کاغذ را برداشت و گفت: «پدر این چیست؟» پدر چیزی نگفت. آرام تکیه زد و چشم‌هایش را بست. اورانوس قطعه‌ی کاغذ را برداشته و بر بالین پدر نشست. دوباره پرسید: «پدر این چیست؟» پدر واکنشی نشان نداد. اورانوس در حالی‌که دست‌وپاچه شده بود، فریاد کشید: پدر پدَََََََََََر. پدر حرف بزن. چرا حرف نمی‌زنی پدر؟ پدر جااااااااان حرف بزن. مااادَََََر کمک. پدرم حرف نمی‌زنه…»

زارع مرده بود. خانواده جز این‌که بپذیرند که او مرده چاره‌ای نداشتند. هرچند دختر کوچک‌ترش، زحل تأکید داشت که او را به شفاخانه ببرند، شاید او در کما باشد. شاید هم مشکلی دیگر باشد… اما زارع مرده بود.

او را فردای آن روز بردند و دفنش کردند. بعد از سه شب، اورانوس در جمع اعضای خانواده گفت: «آن شب شما همه خواب بودید. پدر قبل از لحظه‌ی مرگ‌اش یک بسته‌ی کاغذی پیچانده‌شده در پلاستیک را از جیب‌اش کشید و به من داد. نمی‌دانم کجا مانده‌ام؟ فقط به یاد دارم که گرفتم و در جیبم کردم. حالا نه در جیبم است و نه در جاهای دیگر…» مادرش گفت: «حتما چیزی مهمی بوده باشد. شاید وصیت‌نامه‌اش باشد. باید پیدا شود…» اورانوس ادامه داد: «مادر راست می‌گوید، شاید هم سند کدام معامله باشد… اوه خدای من، شاید سند همان زمین مشترک ما با صفدر باشد که علی‌مدد دعوی مالکیتش را دارد… او چندان زمین هم نیست. کلش اندازه‌ی کف یک اتاق نشیمن نیست…» هر کسی گمانی برد. بالاخره خود اورانوس بسته‌ی کاغذی را بعد از چندین روز از زیر فرش مهمان‌خانه پیدا کرد. شب وقتی همه جمع شدند، اورانوس بسته‌ی کاغذی را از جیب بیرون آورد و گفت: «پیدایش کردم. زیر فرش در مهمان‌خانه بود.» بازش کردند. خطوط چین‌خورده‌ی کاغذ اندکی پوسیده به نظر می‌آمد. ظاهرا زارع آن را سال‌ها قبل نوشته بود… مادر پرسید: «چه نوشته کرده پدرت؟» اورانوس شروع کرد به خواندن متن با صدای بلند:

«مرجان عزیزم، دختران خوبم. من روزی خواهم مرد. دوست دارم شما تماشاگر مرگ من باشید به‌جای این‌که من تماشاگر مرگ شما باشم. امیدوارم این چنین شود. اگر چنین شد، وصیت من به همه‌ی شما این است که سه تکه زمین ناچیز، موقعیت سرخ‌ایرمه که مطمئن نیستم یک‌ونیم جریب می‌شود یا نه، و این حویلی، موقعیت خَرمَن‌دِه داله را که پدرم به من میراث گذاشته است، به ملکیت هیچ یک از شما میراث نمی‌گذارم. آن را بین خود تقسیم نکنید. ملکیت آن ملکیت همه‌ی شما است. روی هر سه تکه زمین درخت توت بکارید. همه‌ی شما مسئولیت مراقبت و حفاظت از زمین، درختان و خانه را دارید. من همه‌ی عمر را برای سرپا شدن شما مایه گذاشتم. مطمئنم که نتیجه هم می‌دهد. به شما هم وصیت می‌کنم که به فرزندان خود کمک کنید تا قوی‌تر از شما سرپا شوند. به آن‌ها وصیت کنید که از این سه تکه زمین ناچیز و درختانی که شما در آن می‌کارید و این خانه‌ی کوچک مراقبت و حفاظت کنند و آن‌ها هم از فرزندان خود بخواهند که این‌ کار را ادامه دهند. امیدوارم این میراث میراث نسل ما شود. با احترام/ امضا / زارع/ سنه ۱۳۶۳.»

پس از خوانش وصیت‌نامه، اورانوس که به‌شدت بهت‌زده شده بود، آن را دوباره بین همان پلاستیک به همان شکلی که پدر پیچانده بود، پیچاند و گفت: «چه بار سنگینی! اگر یک وقت مورد هجوم و تجاوز غاصبانه‌ای که باعث انقطاع ما با میراث ما می‌شود، قرار بگیریم چه؟ در آن‌صورت ما در قبال این میراث که پدرم آن را “میراث نسل” نام گذاشته چه مسئولیت داریم؟ بهتر است این را با نگین هم شریک کنیم. یک نامه برایش بنویسم و ازش بخواهیم برای یکی دو ماه رخصتی بیاید خانه…» مادرش بود که گفت: «ها راست گفتی. ایده خوبی است. همین لحظه بنویس یک نامه. نگین شاید به محض دریافت نامه راهی خانه شود.»

آن‌ها نامه را نوشتند و به نگین فرستادند. نگین ده روز بعد از دریافت نامه به خانه برگشت. جای خالی زارع را قبل از آن‌که در بسترش ببیند، در چهره همه‌ی اعضای خانواده که به استقبال او بیرون برآمده بودند مشاهده کرد. شب چهارم، اورانوس وصیت‌نامه‌ی پدر را به نگین داد. نگین وصیت‌نامه را خواند. بهت‌زده پرسید: «شما خوانده‌اید؟»

– اری.

– فهمدید چه گفته؟

– اری.

– مطمئناً تو هم فهمیده‌ای نه؟

– اری.

– ولی احساس می‌کنم کار سختی است. من فردا روز چطور فرزندانم را متقاعد و مقید کنم که از این چند تکه زمین ناچیز و این یک خانه‌ی کوچک محافظت کنند و بعد آن‌ها هم این مسئولیت را به فرزندان خود شان منتقل کنند؟… این‌که سخت نیست. اگر امنیت باشد و جان و مال ما مصون باشد. این کار را می‌توانیم. سخت‌تر این است که اگر یک وقت مورد هجوم و تجاوز غاصبانه قرار بگیریم و این میراث از دست ما به‌زور گرفته شود، چه کار باید بکنیم؟

– راست گفتی. من واقعا نمی‌دانم. کاش وقتی این وصیت‌نامه را که نوشته بود، حداقل یک جمله در این موردهایش هم می‌نوشت. به هر حال، چیزی که فعلا به ذهنم می‌رسد این است که فقط باید کاری کنیم که جلو تهدید را بگیریم. همین و بس.