خاطرات تعذیب-بخش یک

نیما زرین

مریم توانسته بود ضمن معلمی، بزرگ کردن چند فرزند و خانه‌داری، ماستری ادبیات دری را نیز در دانشگاه کابل موفقانه تکمیل نماید و سند فراغت بدست بیاورد. او سخت‌کوش و پرکار بود. عادت‌های خوب زیادی داشت. یکی از عادت‌های خوب‌اش این بود که همه روزه، هرچه را که در خودش، در خانه‌اش و در کوچه‌اش می‌گذشت، در دفترچه‌ی قطوری ثبت می‌کرد که معلم رازق شوهرش در یک روز پاییزی سال ۱۳۸۶ هنگامی برایش تحفه داده بود که پس از نزدیک به دو سال اعتمادسازی، برای تحکیم رابطه‌ی عاشقانه‌اش با مریم، توانسته بود موفق شود که در یکی از کافه‌های شهر کابل برای اولین بار مریم را ببوسد. رازق در صفحه‌ی اول دفترچه‌ی شیک نوشته بود: «فقط برای عشق‌ام مریم. امیدوارم این دفترچه‌ی قطور در سال ۱۴۸۶ پر از خاطرات شیرین صد سال زندگی عاشقانه‌ی من و تو باشد. با احترام، عاشق‌ات، رازق.»

مریم در آن دفترچه‌ی خاطرات، خاطرات شیرینِ زیادی نوشته بود. از خاطرات شیرین عروسی‌اش با معلم رازق گرفته تا تاریخ دقیق تصمیم‌گیری آن‌ها برای بچه‌دار شدن و سپس تولد اولین فرزند دخترش و سختی‌های طاقت‌فرسای دوره‌ی بارداری و درد هولناک ولادت ماه‌گل و احساس شیرین و وصف‌ناپذیر آن لحظه‌ای که خانم پرستار صورت ماه‌گل را برایش نشان داده بود. و همین‌طور تولد دومین، سومین، چهارمین، پنجمین و ششمین فرزندش را به اضافه‌ی ده‌ها خاطره‌ی شیرین دیگر. اما در بهار ۱۳۹۶ چرخ روزگار چنان چرخیده بود که او را مجبور کرد در همان دفترچه‌ی خاطرات شیرین‌اش به ثبت خاطرات تلخ نیز بپردازد. او اعتراف می‌کرد که خودش هم نمی‌داند چرا باوجود داشتن دفترچه‌های فراوان دیگر، او تصمیم گرفته بود خاطرات تلخ‌اش را در دفتر خاطرات شیرین ثبت کند.

آن دفترچه رفته رفته به ابزار تعذیب مداوم او تبدیل شده بود. همزمانی شیرین‌های وصف‌ناپذیر و تلخ‌های وصف‌ناپذیر در یک دفترچه و چاره‌جویی تلخ‌کامانه‌ی مریم برای سازگار شدن با آن‌ها از طرف دیگر، او را عذاب می‌داد. از آن تاریخ به بعد، او هر خاطره‌ای را که می‌نوشت شماره‌گذاری می‌کرد؛ خاطره‌ی شماره یک، خاطره‌ی شماره دو، خاطره‌ی شماره سه و خاطره‌ی شماره… در صفحه‌ی هشتادونهم دفترچه‌ی خاطرات، در قسمت فوقانی صفحه نوشته بود:

از مجموعه خاطرات تلخ

خاطره‌ی شماره ۱

زمان: ساعت ۹:۴۲ دقیقه‌ی صبح ۲۸ جوزای ۱۳۹۶

مکان: کابل، لیسه عالی خصوصی… منزل دوم، صنف نهم دخترانه، درس فیزیک

شروع خاطره: زنگ تلفن همراه: رینگگگگگگگگگگگ!

  • بلی، بفرمایید.
  • سلام، شما مریم استید؟
  • سلام، بلی خودم استم. شما؟
  • مه دگروال یعقوب فراهی استم. از شفاخانه سردار محمدداوودخان با شما تماس گرفتم. نمبر شما ره از موبایل رازق همایونی گرفتم.
  • از موبایل رازق؟
  • بلی بلی. از موبایل رازق.

مریم کمی درنگ کرد و ادامه داد:

  • متوجه نشدم. موبایل رازق پیش شما چه می‌کنه. چیزی شده؟
  • نگران نباشید. چیزی نیست. حالا توضیح می‌تُم… می‌تانم بفامم که نسبت شما با رازق همایونی فرزند صمدعلی چیس؟

مریم با لحن وارخطا و صدای لرزان گفت:

  • منظور شما چیست دگروال صیب؟
  • منظور خاصی ندارم. فقط می‌خواستم مطمئن شوم. چون یک موضوع مهم ره باید با شما شریک کنم.
  • رازق شوهرم است. چه شده، لطفا واضح گپ بزنید دگروال صیب… چیزی شده؟
  • مه متأسف استم که ای خبر ره باید همراه شما شریک کنم. در مسیر کابل-غزنی در منطقه‌ی سیدآباد میدان‌وردک، طالبای خون‌خوار دینه‌روز بعدازظهر دَ مسیر گزمه نیروهای دلیر امنیتی کمین گرفته بودند که دَ نتیجه‌اش بین دو طرف درگیری شده و یک تعداد مردمای ملکی ما متأسفانه که دَ بین جنگ گیر مانده بودن و دَ اثر شلیک ای گروه خون‌خوار، زخمی و شهید شدن. متأسفانه آقای رازق هم در میان شهداس. فعلا در شفاخانه چارصد بستر سردار محمدداوودخان اس. لطفا با تعدادی از اقارب به شفاخانه تشریف بیاورید تا جنازه را تسلیم شوید. به شما تسلیت می‌گویم. انالله و اناالیه راجعون.

تلفن قطع شد. هوش از سرم پریده بود و در تمام وجودم انگار آتش شعله می‌کشید. فقط به یاد دارم که از صنف بیرون شدم. در حالی‌که دید چشمانم سیاهی می‌کرد، به سختی توانستم به پدرشوهرم زنگ بزنم و فقط دو جمله بگویم: «رازق کشته شده. در شفاخانه چارصد بستر است.» و دیگر بی‌هوشی… نیم‌ساعت بعد، دوباره به هوش آمدم. روی تخت شفاخانه. با صدای کش‌دار: «راززززق. رازق کجاست؟ رازززززززززق و دوباره بی‌هوشی… نزدیک ظهر دوباره به هوش. باز هم با صدای کش‌دار راززززززززززق، رازق کجاست؟ مه بچای‌شه کجا کنم؟ رازق. مره پیش رازق بُبرین.» و بازهم بی‌هوشی… اندکی از ظهر گذشته بود. خودم را  در شفاخانه چارصد بستر روی تخت یافتم. سه نفر دور و کنار تخت بودند. یکی مادرم بود. دومی به یادم نیست. سومی مرد بلندقامتی بود که چپن سفید را روی لباس نظامی پوشیده بود. با صدای کش‌دار گفتم:

  • رازق کجاست. لطفا مره ببرین پیش رازق. چرا نمی‌برین مره پیش رازق؟
  • همشیره جان صبر داشته باشین. چیزی که تقدیر الاهی باشه ما باید به امو راضی باشیم… راه رفته می‌تانی که بریم؟

مریم با صدای کش‌دار و آمیخته با گریه گفت:

  • اری می‌تانم. مره ببرین. مره ببرین پیش رازق. او خدااااااااا مه بچای‌شه چطور کنم. او خدااااااااا مه جواب بچای‌شه چه بگویم…

نمی‌دانم چقدر وقت گذشت. حساب هیچ چیز را نمی‌فهمیدم. فقط به یاد می‌آورم که آن افسر نظامی مرا با دیگر اقارب خانواده یک‌جا کرد و همه را داخل سردخانه برد. یک افسر دیگر که او هم چپن سفید بر تن داشت، همزمان با این‌که با صدای بلند می‌گفت: «الهم صلی علی محمد و آل محمد»، یک کیشوی بزرگ تابوت‌مانند را بیرون کشید. جسدی پیچانده با کفن سفید داخل کیشو بود. افسر با صدای ملایم و دلجویانه به پدرشوهرم گفت: «بازهم تسلیت می‌گم پدرجان. به شما. به همسرش. به همه‌ی‌تان. ما درد شما را درک می‌کنیم. ما این جنایت‌های طالبا و دیگر تروریستا که مردم ما ره بی‌گناه به قتل می‌رسانه بی‌پاسخ نمی‌مانیم. سربازای ما شب و روز کفن به تن و جان به کف دَ سنگرای نبرد با اینمی تروریستای پلید استن…»

افسر همین‌طور در حال سخن گفتن بود که پدرشوهرم کفن را تا قسمت پایین‌تنه پس زد. من که در حالت ایستاده فضای وسیع برای دیدن جسد داشتم، قبل از گشودن کفن، برای لحظاتی احساس کردم شبیه مجسمه‌ای چوبینِ خشکیده هستم که گویا اندرونش را حشرات با بی‌نظمی و بی‌رحمی تمام در حال تهی کردن است. اما به محض آن‌که جسد را دیدم، به یک‌باره جیغ کشیدم: «راززززززززززززق!» و دیگر از هوش رفتم… پس از آن دیگر به یاد ندارم که رازق را چه وقت، چگونه و چه کسانی بردند و دفن کردند…

من برای چندین شبانه‌روز از همه چیز تهی شده بودم. از زندگی. از مرگ. از درد. از امید. از عشق. از عاطفه. از خواب. از رویا و از… در آن لحظات همه‌ی این چیزهای ساده مثل درد، رنج، عشق، گرسنگی، تشنگی، عاطفه، مهر، فکر، چرت، هوس، هوش، حواس، تشخیص و… که زندگی نورمال ما را شکل می‌دهد در من فروریخته و ویران شده بود. در آن لحظات تنها چیزی که در من مانده بود احساس «پاشیدگی» بود. انگار همه در وجودم مثل خاک خشکی شده بود که هرچه کوشش می‌کردم ذرات آن‌ را کنار هم جمع کنم و به هم بچسپانم، اما نه آن‌ها به هم جمع می‌شدند و نه من می‌توانستم آن‌ها را به هم بچسپانم. حتا نمی‌فهمیدم با فرزندان خردسالم که در آن لحظات سخت به مراقبت من نیاز داشتند، چه کار کنم.

پدرشوهرم مدت‌ها بعد از آن حادثه، یکی از شب‌ها در حالی‌که برای تجدید لوح ‌قبر رازق با هم مشوره می‌کردیم، برایم گفت: «لحظه‌ی بسیار سختی بود. درونم آتش گرفته بود. احساس می‌کردم که وجودم می‌‎سوزد و خاکستر می‌شود. به سختی می‌توانستم خودم را کنترل کنم… فقط می‌دانستم که نباید بگذارم تو راز-ِق…»

جمله‌اش ناتمام ماند. بغض‌اش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. من دقیقا تجربه‌ی خودم را در پدرشوهرم تماشا کردم. آن «ـِق» آخر نام رازق انگار مثل گره کُنده‌شده‌ی غم که در گلوی من گیر کرده بود، در گلوی پدرشوهرم نیز گیر کرد. مطمئنا مادرشوهرم وضعیت بدتر از ما داشته است. هیچ کدام از ما نه قادر بودیم آن گره کنده‌شده‌ی غم را قورت دهیم و نه قادر بودیم آن را بیرون اندازیم… پدرشوهرم بعد از دو سه بار تلاش توانست جمله‌اش را با بغض ترکیده در گلویش تکمیل کند:

«می‌خواستم تو نباید را(آه سرد عمیق) رازق را به آن حالت ببینی. می‌ترسیدم در آن وضعیت بد بلایی سر تو نیاید. همان‌قدر هم که دیدی، تا شب آن روز سیاه در شفاخانه بی‌هوش بودی. چندین مرتبه برای کم‌تر از یک دقیقه به هوش می‌آمدی و تا می‌گفتی رازق کجاست، دوباره از هوش می‌رفتی… بالاخره آفتاب غروب کرد. هوا تاریک شد. نزدیک هشت شب بود که به هوش آمدی و…»

من نمی‌دانم چطور شد که با آنچه لای آن کفن دیده بودم رفته رفته به یک خاطره برایم تبدیل شود؟ در حالی‌که تا مدت‌ها مرا از همه چیز تهی کرده بود. واقعا نمی‌دانم چطور؟ من لای آن کفن جسد یک انسان مرده را ندیدم. مرده هرگز آن‌طور نیست. من تنِ مرده‌ی پدرکلانم را با چشمان باز دو سه ساعت تمام دیدم. حتا قبل از آن‌که او را از خانه به غسل‌خانه ببرند، برای لحظه‌ای صورتم را به‌صورت بی‌جان او چسپاندم و خداحافظی کردم. او هرگز آن‌طور که جسد رازق بود، نبود. در جسد رازق تن زنده‌ی یک انسان را دیدم که چشمانش را کشیده بودند. گوش چپ‌اش اصلا نبود. سینه‌اش را دریده بودند. موهای ‌سرش را چارتک تراشیده بودند. بینی‌اش نصف شده بود… پدرشوهرم بعدها قصه کرد که در حین غسل دیده بوده که ناخن‌های دست‌ها و پاهایش را به‌طور کامل کشیده بودند. تن‌اش از فرط شکنجه کامل کبود بوده. حتا آلت تناسلی‌اش را سوزانده بودند.

افسر به من دروغ گفته بود که رازق و تعدادی دیگر از مردم عام در میان جنگ گیر کرده و در اثر تبادل مرمی کشته شده‌اند. البته که حق با افسرد بود. شاید برای آن‌ها به همان شکل گزارش داده بودند. شاید هم به‌خاطر سبک کردن بار سنگین آن خبر این کار را کرده بود. اما بعدها مشخص شد که بعدازظهر ۲۷ جوزای ۱۳۹۶، یک گروه مسلح که سربندهای سفیدِ مزین با جمله‌ی «الله اکبر» و پرچم‌های سفیدی که روی آن «لا اله الا الله محمد رسول الله» نوشته بوده، در ساحه‌ی چشمه‌ی سالار، موتر سراچه‌ای را که رازق یکی از مسافران آن بوده، متوقف می‌کند و یکی از افراد مسلح بعد از برانداز کردن تمام سرنشینان، به راننده دستور می‌دهد که به تعقیب یکی از سربازان سوار بر موتورسیکلیت به سمت یک روستا حرکت کند. راننده با پنج مسافر به‌دنبال آن فرد مسلح حرکت می‌کند.

فردای آن روز تعدادی از آن افراد مسلح جنازه‌های سه مسافر از جمله رازق را در منطقه‌ی سیدآباد در نزدیکی یکی از پایگاه‌‌های ارتش در حالی رها می‌کنند که همزمان با آن تعدادی دیگر از آن‌ها با گزمه‌های نیروهای ارتش در حال تبادل آتش بوده‌اند. اما هنوز معلوم نیست که چرا رازق و آن دو مسافر گمنام دیگر را کشتند و سرنوشت راننده با سه مسافر دیگر چه شد؟… این پرسش بی‌پاسخ باعث شد که خانواده در آن‌ شب به این توافق برسند که در لوح قبر رازق فقط بنویسم:

«رازق همایونی فرزند صمدعلی

به چه جرمی تو را به قتل رساندند؟

تاریخ قتل: ۲۷ جوزای ۱۳۹۶ میدان‌وردک»

حالا که یک سال از آن زمان گذشته است، متعجب‌ام که با وجود دیدن جسد مثله‌شده‌ی انسانِ زنده‌ای که عاشق‌اش بودم و همراهش عهد بسته بودم که بی او یک لحظه نَفَس نکشم، چطور به یک خاطره‌ی فقط «تلخ» برایم تبدیل شده است؟ این سؤال در هیچ ‎‌جا و هیچ ‌وقت و در هیچ‌ حالت رهایم نمی‌کند. نمی‌دانم چه شد که از به یاد آوردن آن تصویر تلخ، به‌جای از دست دادن هوش، هوشیاری‌ام آمیخته با اندوه سوزناک قد بالا می‌کشد. پس از آن، تصویر جسد مثله‌شده‌ی رازق باعث شده تا به این بیاندیشم و بارهای بار از خود بپرسم که:

مریم! رازق چه ‌چیزی داشت که ثابت کند او دشمنِ کسی بوده است؟… من که او را از کودکی می‌شناختم. در یک مکتب درس خواندیم. در یک روستا بزرگ شدیم. در یک شهر و در یک دانشگاه تحصیل کردیم. ده سال در یک بستر به‌حیث زن و شوهر خوابیدیم. در یک خانه زندگی کردیم. بچه بزرگ کردیم. شغل و عاید او هم چیزی نبود که خطری برای کسی ایجاد کند. یک معلم ساده با هفت هزار و چند صد افغانی معاش. من به‌طور قطع یقین دارم که او هیچ چیزی برای دشمنی با هیچ‌کسی نداشت. پس چرا او را آن‌چنان زجرکش کردند؟

مریم! چه شد که با آن رازق تکه‌پاره‌شده، توانستی کنار بیایی؟

مریم! به یاد داری که پدرشوهرت وقتی جگرگوشه‌اش را آن‌طور تکه تکه دید، حتا نگریست؟ زود کفن را با هشیاری تمام دوباره بر جسد کشید. آشکار بود که او در آن لحظه‌ی جانکاه، درد استخوان‌هایش را خاکستر کرده بود. ولی او راست می‌گوید که با وجود آن‌هم، تاب‌آورد و هشیارانه مراقب بود که تو بیشتر از دیدن جسد شوهرت متأثر نشوی. چه توانی در آن تنِ نحیف پدرشوهرت بود که آن درد را در آن لحظه به طرز شگفت‌انگیزی تحمل می‌کرد؟

مریم! آن‌ گوش چپ را حتما دست یک انسان دیگر از سر رازق بریده بود. آن گردن را حتما یک انسان دیگر از تن رازق جدا کرده بود. آن چشم‌ها را حتما دست یک انسان دیگر از حدقه‌های رازق بیرون کشیده بود. آن سینه را هم حتما دست یک انسان دیگر در تن رازق دریده بود. و هرچه بر رازق گذشته بود توسط یک انسان دیگر انجام شده بود. در آن «انسان دیگر» چه بوده که او را قادر می‌ساخته تا یک معلمِ جوانِ بی‌گناه را آن‌چنان تکه‌پاره کند که گله‌ی کفتار یک بره‌ی بی‌دفاع را؟

مریم! آدمی عجیب موجود درنده، حلیم و سازگار است. چیست آنچه آدمی را این‌چنین عجین می‌سازد؟… خانه؟ مسجد؟ مکتب؟ سواد؟ بی‌سوادی؟ جامعه؟ دین؟ تاریخ؟ فرهنگ؟ سیاست؟ اسلحه؟ تکنالوژی؟ علم؟… نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. فقط می‌دانم که از خانه تا خدا همه و همه، بلااستثنا، در یک چیز مشترک اند: زبان. گاهی فکر می‌کنم اگر زبان نمی‌بود، آن «انسان دیگر» چگونه ممکن بود به جلادی تبدیل شود که رازق را که هیچ چیزی برای ایجاد خطر برای هیچ‌کسی نداشت، دشمنِ جانش تلقی کند و به آن شکل تکه‌پاره کند؟.

چه می‌دانم شاید او را به‌خاطر آن کارت هویت معلمی‌اش که مزین به لوگو و پرچم دولت بود و شاید هم به‌خاطر کارت حساب بانکی‌اش که کاش هرگز آن‌ها را با خود نمی‌برد و کاش هرگز در آن سفر نمی‌رفت و شاید هم به‌خاطر چهره‌ی متفاوت و متعلق به یک گروه خاص از آدم‌ها بودنش و شاید هم گپ‌وگفتی که احتمال دارد بین آن‌ها رخ داده باشد، او را دشمن تلقی کرده است. احساس می‌کنم هیچ چیز دیگری اگر نتوانم درست حدس بزنم، در این مورد اشتباه نمی‌کنم که این «تلقی» در جلاد شدن آن «انسان دیگر» و دشمن خواندن رازق برای او، نقش کلیدی داشته است. ورنه رازق کاملا واضح بود که یک آدم عادی است. یک معلم ساده است. شاید بارهای بار با تضرع و زاری به آن شیادان گفته بوده که او فقط به‌خاطر عیادت مادر پیرش به روستای محل تولدش رفته بوده و فقط یک معلم ساده است.

چه می‌دانم، شاید بسیار چیزهای دیگر هم برای نجات جانش گفته بوده، مطمئنم که همه التماس‌های رازق، ضجه‌های رازق و حتا لحظه‌ی جان‌دادن فجیعانه‌ی رازق را همه‌ی آن «انسان‌های دیگر» شنیده و دیده بوده‌اند ولی «تلقی» آن‌ها از رازق به مثابه‌ دشمن و شاید هم به مثابه‌ «دشمن احتمالی» آن هم صرف به رؤیت چهره یا کارت هویت یا کارت بانک آن‌قدر خدشه‌ناپذیر بوده که حتا از مثله کردن‌ رازق پس از کشتن‌اش هم هیچ‎‌ چیزی کم نگذاشته بودند. سینه‌ی رازق حتما پس از آن‌که سرش را بریده بودند، دریده بودند و…

شاید اگر زبان نمی‌بود، این «تلقی»ها هرگز ایجاد نمی‌شد. زبان آدمی را موجود «عجین»ی ساخته است. آن صحنه‌ی قتل رازق هیچ‌ چیزی جز نمایش ماهیت «عجین» آدمی نبوده است. یک سوی صحنه یک آدم ساده‌ی بی‌دفاع در حال التماس و متیقین از بی‌گناهی‌اش با این تلقی است که حتا شیادان قابل ترحم اند. در سوی دیگر اما آدمی است که کاردش را برمی‌کشد و سر یک آدم دیگر را می‌برّد و تن‌اش را مثله می‌کند و به اندازه‌ی تنِ مثله‌شده در دستانش به بی‌گناهی‌اش متیقن است. این هر دو به‌طور یقینی «تلقی» بی‌گناهی دارند از خود. و این شگفت‌انگیز و هولناک است. چون هر دو سوی صحنه در نقطه واحد زبانی «تلقی یقینی» با هم متلاقی اند. اما در عمل کاملا در جهت مخالف. من چه کسی را باید مقصر بدانم. می‌دانم رازق بی‌گناه بود. می‌دانم که مثله کردن تن بی‌جان رازق را شاید با احساس پیروزی و شعف صرف به‌خاطر نمایش احساسات شان انجام داده بودند. می‌دانم آن‌ها با کشتن فجیعانه‌ی رازق مقصر است. اما مگر می‌شود نادیده گرفت که او هم مثل رازق این تلقی یقینی را از خودش دارد که «بی‌گناه است»؟

مریم! هولناک است وقتی آدمی مثله کردن را برای سرگرمی یا نمایش احساسات خودش انجام می‌دهد. حتا اگر مثله کردن یک مگس باشد. چه رسد به تن یک انسان. این هولناک است. هولناک‌تر این است که آدمی خودش را با آن سازگار می‌کند. اصلا این «سازگار شدن» سوی سوم صحنه‌ی نمایش قتل رازق است.

مریم! همه‌ی این‌ها کار زبان است. فقط زبان است که ابزار«تلقی» ما را می‌سازد. فقط زبان است که ابزار «یقین» ما را فراهم می‌آورد. فقط زبان است که «گناه» و «بی‌گناه»ی را از حدود موجودیت‌های ذهنی و مجازی به موجودیت‌های مادی و ملموس تبدیل می‌کند. اگر زبان نمی‌بود آدمی هرگز خودش را برعلیه خودش فرا نمی‌خواند. باور نمی‌کنم که هیچ چیز دیگر بتواند آدمی را برعلیه خودش بشوراند. شاید اگر زبان نمی‌بود آدمی خدا را برنمی‌ساخت و خدا هرگز با آدمی وارد این معامله نمی‌شد که تو در زمین جوی خون جاری کن تا من در زیر زمین برای تو جوی شیر جاری کنم. چنانچه خدا با هیچ اسب و ‌خری وارد این معامله نشده است. چون آن‌ها از شر زبان مصون اند. چه خوش‌بخت اند خران و اسبان که زبان ندارند. کاش آدمی هم لال می‌بود. اگر آدمی لال می‌بود خانه و مکتب و مدرسه و دین و مذهب و جامعه و فرهنگ و سیاست و همه و همه هرگز با آدمی وارد این معامله نمی‌شد که تو از من با توته‌های تنت و با خونت پاسداری کن تا من تو را در خاطره‌ام جاویدانگی بخشم.

این معامله‌ی خرفت کودنانه را فقط زبان برای آدمی فراهم می‌کند و این فقط آدمی است که این خرفتی و کودنی را با خودش انجام می‌دهد. وگرنه همه آنچه را که آدمی برای پاسداری از آن‌ها جان می‌دهد و جان می‌گیرد، ارزش‌شان بیشتر از ارزش اسباب‌بازی‌های مجازی کودکان نیست. چون خود آن‌ها چیزی بیشتر از اسباب سرگرمی نیست. دین و شریعت و آزادی و برابری و عدالت و سیاست و جامعه و امثال این‌ها در کجای زندگی آدمی جز زبان موجودیتِ غیر از موجودیت زبانی دارند؟ کدام یک از این‌ها می‌تواند چیزی جز اسباب سرگرمی انسان باشد؟ این زبان است که موجودیت واقعی ما را که بسیار طبیعی و ساده است پس می‌زند و موجودیت مجازی‌ای خودش را برده در تاق بلندی قرار می‌دهد و نامش را «حقیقت» می‌گذارد. وگرنه در قلمرو زبانِ آدمی هیچ حقیقتی وجود ندارد، هرچه هست اسباب‌بازی‌های مجازیِ اند که سر آدم‌ها را گرم می‌کند.

این «سرگرمی» برای آدمی گاه سرگرمیِ بریدن گوش، کشیدن چشم، بریدن گردن، سوزاندن آله تناسلی و دریدن سینه‌ی یک انسان است؛ چنانچه برای آن «انسان‌های دیگر» که رازق را مثله کرده بودند این‌طور بوده است. و گاه سرگرمیِ حل معمای ریاضی با نوجوانان است چنانچه برای رازق در صنف درس بود. و گاه سرگرمیِ نوشتن خاطرات تلخ و شیرین برای سازگاری با یک گره کنده‌شده‎‌ی غم است، چنانچه برای من است… مریم! آدمی واقعا موجود عجین است.

ساعت ۱:۲۲ دقیقه‌ی شب، ۲۳ سرطان ۱۳۹۷، کابل، چهل دختران، کوچه مکتب سیدالشهدا، خانه بدون نمبر.

ادامه دارد…