نام من هدیه است. دختری از زادگاه خداوندگار بلخ، مولانای بزرگ. این نوشته، روایت تلخترین روزهای زندگی من است. صنف دوازدهم مکتب بودم و همزمان برای آیندهی بهتر درسهای آمادگی کانکور را در یکی از آموزشگاههای خصوصی در شهر مزار شریف میخواندم. من و همصنفیهایم گروه شش نفرهای بودیم که هر روز صبح وقت روانهی آموزشگاه میشدیم. روزهای گرم تابستان بود و مسیر راه هم طولانی. همهی همصنفیها با هم تصمیم گرفتیم تا موتر سرویس (حمله) بگیریم. یکی از اعضای گروه، رانندهای را پیدا کرد. در مسیر راه، چون من آخرین نفر بودم، رانندهی سرویس رأس ساعت هفتونیم صبح بهدنبالم میآمد .
روزهای خوشی بود. خنده روی لبهای ما به هر بهانهای گل میکرد. صنف ما در طبقهی چهارم ساختمان بود و نسبت به دیگر دانشآموزان اندکی دیرتر میرسیدیم. نفسزنان پلهها را میدویدیم. با چهرههای بشاش و شادمان و با خندههای بلند، وارد صنف میشدیم. من و تمام آن شش نفر همصنفیهای خوبم، چهار ساعت درسی را به خوبی سپری میکردیم. روزهای خوب و موفق زندگی بود. شبها تا دیروقت درس میخواندم، صبحها زودتر از همه بلند میشدم و برای رفتن به آموزشگاه آماده میشدم. با خرسندی تمام، در گل صبح کنار جاده در انتظار موتر سرویس میماندم.
ماهها همینطور خوب و نیک گذشت؛ تا رسیدیم به یک هفته قبل از سقوط شهر مزار شریف بدست طالبان. هوا بسیار گرم بود. داخل موتر سرویس بودیم. مرضیه همصنفیام از شدت دلهره و ترسی که داشتیم برای رانندهی سرویس گفت: «کاکا! روزی که طالبان مزار را بگیرند اگر وقت آموزشگاه بود بهدنبال ما میآیی؟» برای یک دختری که دوازده سال درس خواند و آرزوهای فراوانی داشت، گفتن این جمله سخت بود. راننده گفت: «بلی دختر خوبم، میآیم. من شما را در این روزهای سخت تنها نمیگذارم.»
سکوت موتر را فراگرفت. به نظرم کسی حرفی برای گفتن نداشت. هرکدام، آیندهای را پیش روی خود میدیدند که تاریک بود. باید برمیگشتیم به دوران تاریک طالبانی. یک هفته با خبرهای سقوط هر ولایت گذشت. یکی از شبهای تابستان بود. با اعضای خانواده، روی تختهای تابستانی نشسته بودم. از طریق تلفن با مامایم که تازه به ایران مهاجر شده بود، حرف میزدم. برایم گفت: «هدیه! طالبان مزار را گرفتند؟» من گفتم: «نه هنوز که خبری نیست.» گفت: «گرفتهاند.» گریهام گرفت. برای همهی همصنفیهایم، برای لحظاتی که شاید فردا امکان تکرار دوبارهاش را از من بگیرد، گریه کردم.
یکشنبه بود. سر و صدای موترهای رنجر، شهر را فرا گرفته بود. پدرم، من و خواهرم را از ترس اینکه دختر بودیم و نباید این روز خاطرهی تلخ زندگی ما باشد، ما را به ولسوالی شولگره فرستاد. چند روز گذشت. حدود دو هفته شده بود که آموزشگاه نرفته بودم. دلم برای همصنفیهایم تنگ شده بود. بعد از دو هفته به شهر مزار برگشتیم. اما انگار شهر، آن شهر سابق نبود.
ساعتی در خانه بودم. یکی از همصنفیهایم زنگ زد. بدون مقدمه گفت، پدرش نمیماند که دوباره به آموزشگاه برود. قلبم آتش گرفت. مریم چقدر دختر لایق بود. میخواست داکتر شود. اما دیگران با ترس و محدودیت به درسهای آمادگی کانکور ادامه دادند. باید ماسک و حجاب سیاه میپوشیدیم. روزی برای ما گفته شد که در چوکیهای آخر صنف بنشینیم. با صدای بلندی حرف نزنیم. این دردناکترین قوانین در زندگی ما بود. ما دخترانی که بلند بلند میخندیدیم و برای فردایی که بهتر از امروز امید آن را داشتیم، ترانه میخواندیم؛ اما برعکس شد. حالا گذشتهی بهتر و امروز تاریکِ داریم.
سر از فردای آن روز، الهه دیگر نیامد. محدثه هم نیامد. چون پدرش نظامی بود. روزها آهسته میگذشت. خبرهایی از ربوده شدن، کشته شدن، به خانه ماندن اجباری دختران و زنان به گوش میرسید. زندگی بوی تلخِ میداد. نفس کشیدن برای دختران آزادهی مزار دشوار شده بود. برای هیچکس دیگر امیدی به درس خواندن نمانده بود. هرکسی بهدنبال فرار از این ناامیدی و زندگی بود. محدثه از مخفیگاهشان روانهی ایران شد. زهرا بهخاطر دختر بودنش از درس خواندن باز ماند و بهجای آن پدرش او را نامزد کرد. الهه برای دیده نشدن چهرهی زیبایش مجبور شد روبند بپوشد. همهی لبخندهایش زیر روبند سیاه طالبانی محو شده بود. سرانجام، من هم مهاجر شدم. محدثه و مروه هم مهاجر شدند.
حالا از آن شش نفر، تعدادی در داخل افغانستان و شماری هم مثل من مجبور به ترک وطن شدیم. من میخواستم خبرنگار شوم. الهه و مریم میخواستند داکتر شوند. مروه دوست داشت حقوق بخواند. اما این آرزوها در دل همهی ما در حال مردن است. جای آرزوهای بلند ما را خشونت و شکنجهی روحی مدام گرفته است. از شش نفر، تنها مریم موفق شد آزمون کانکور بدهد و در رشتهی دلخواهش در دانشگاه بلخ راه پیدا کند.