عکس: ارسالی

انسانِ ابله

نورالله نوایی

ارسطو می‌گفت انسان حیوان ناطق است. طبق این تعریف اگر انسان زبان نداشته باشد، حیوانِ تمام است. ناطق و فرهنگی‌بودن، عاقل‌بودن و حتا اجتماعی‌خواندن انسان یک تعریف مشروط فرهنگی از انسان است. انسان همه‌ی این‌ها است، مادامی که بخشی از یک زیست‌بوم و فرهنگ انسانی است و در آن زندگی می‌کند. عقل و فرهنگ و زبان همه امور صرفا بالقوه اند، اگر انسان در فرهنگی جامعه‌پذیر نشود و یا وقتی از آن دور افتد، به فعلیت نمی‌رسند.

برای سالیان متمادی انسان‌های اروپایی، انسان‌های دیگر، به‌خصوص سیاه‌پوستان را به لحاظ توانایی‌ها و استعدادهای بشری پست‌تر از نژاد سفید اروپایی می‌دانستند.  آنان جهان را با عینک سفید اروپایی می‌دیدند. در این عینک زبان دیگران چیزی نبود، جز صداهای بی‌نظم و نازیبا، فرهنگ شان آمیزه‌ای از خرافات و نظام‌های زندگی‌شان غیرانسانی و غیرعقلانی بود. این قوم‌گرایی شرق‌شناختی چند قرن بر جهانگردان، بشرشناسان و دانشمندان علوم انسانی غربی در کل حاکم بود تا این‌که به تیغه‌ای نقد سپرده شد و کنار گذاشته شد. میزان ویرانگری این نژادگرایی و قوم‌محوری البته خارج از حد محاسبه است؛ چه بسا فرهنگ‌ها و آیین‌های محلی به‌خصوص در افریقا با مسیحیت و زبان‌های اروپایی جایگزین شدند و از میان رفتند.

چیزی جالب اما در جهان جدید یعنی در امریکا اتفاق افتاد؛ جایی که هنوز تنش‌های نژادی در کشور توسعه‌یافته‌ای مثل ایالات متحده مسأله‌ی مهم اجتماعی و سیاسی دانسته می‌شود. علاوه بر نابودی بخش‌های مهمی از مدنیت و زندگی مردمان بومی، قاچاق افریقایی‌ها برای کارهای شاقه و بردگی در امریکای شمالی طی قرون متمادی یک تجارت پرسود بود. آبادساختن سرزمین‌های وسیع دنیای جدید به نیروی انسانی ضرورت داشت. انسان‌های آورده‌شده از افریقا و فروش آنان در بازارهای برده برای پاسخ‌دادن به این تقاضا به پیمانه‌ای وسیعی انجام می‌شد. تا اواسط قرن نوزدهم که برده‌فروشی پس از جنگ خونین شمال و جنوب لغو شد، خرید و فروش سیاهان به‌عنوان برده آزادانه انجام می‌شد.

تداوم داستان آن تراژیدی انسانی که در حق افریقایی‌ها انجام شد به یک‌سو، اما سیاه‌شناسی‌ای که از سوی سفیدپوستان طی این دوره توسعه یافته بود به نتیجه‌گیری جالب می‌رسید: سیاه‌پوستان در مقایسه به سفیدپوستان نژادِ پست‌تر اند. آنان راست می‌گفتند، اگر واقعیت‌های تجربه‌شده از سوی آنان را در نظر بگیریم. سیاهان افریقایی وقتی به‌عنوان برده به امریکا انتقال می‌یافتند، زبان نداشتند، یعنی زبان مردم محل و مالکان خود را نمی‌فهمیدند. از این‌رو فکر می‌شد که آنان احمق اند. از آن پس، این‌که اگر گاهی سیاه‌ پوستی در اثر آموزش و یادگیری از سوی آقایان خود مهارت‌های خوبی در یکی از امور ذهنی‌تر مثل حساب‌کردن از خود نشان می‌داد، شگفتی‌آفرین می‌شد، یعنی یک پدیده‌ی نادر و عجیب به شمار می‌رفت که مالکش باید آن را به دیگران نمایش می‌داد و خودنمایی می‌کرد.

این پدیده در مقیاس هرچند ریزتر در جهان همواره تکرار می‌شود. پدیده‌ی کوچ‌کشی، پناه‌گزینی و مهاجرت به مقیاس‌های گوناگون در جهان همواره ادامه داشته و دارد. در این میان، زبان نقش مهمی در جابه‌جایی وزنه‌ی منزلت و قدرت اجتماعی در هنگام درآمیختن نفوس و اسکان مجدد مهاجران ایفا می‌کند. این حرف شاید بدیهی تلقی شود، اما وجه تجربی آن جالب است. از همان لحظه‌ای که کسی با شما با صدای بلند و کلمات ساده‌ی شانده شانده صحبت می‌کند، مثلی که با سالمندان یا آدم‌های دارای ضعف شنوایی صحبت می‌شود، شما به افت منزلتی‌تان پی می‌برید. با نبود زبان یا ضعف زبانی آنچه که در ذهن و زبان برساخته می‌شود از آدم گرفته می‌شود. به لحاظ واقعی شما هستید، یک انسان مثل دیگران، اما نمی‌توانید بودن و کیفیت بودن و نیازهای‌تان و خوبی‌های‌تان را توجیه و تبیین کنید. این وضع نه تنها قدرت اجتماعی، یعنی میزان تأثیرگذاری‌تان را کم می‌کند بلکه توان مانور در فضاهای اجتماعی گوناگون و قدم‌گذشتن در فرصتگاه‌های جدید را نیز از شما ممکن بگیرد. با تکرار این وضع و فراوانی بیشتر موارد «ضعیف‌السان‌»ها ممکن یک باور کلی در نزد جامعه‌ی میزبان ایجاد شود، آنچه که در مورد سیاه‌پوستان اتفاق افتاده بود؛ پست‌پنداری اقلیت مهاجر. بدون زبان حیوان ناطق ارسطو ممکن به مقام حضرت حیوان تنزیل رتبه داده شود یا دست‌کم یک انسان ابله.

انسان در فرهنگ بیگانه، فرهنگی که در آن جامعه‌پذیر نشده، ابله به نظر می‌رسد چون رسانه‌ی لازم برای تبارز انسانیت خود در اختیار ندارد. وجه مرزی این وضعیت حالتی است که انسانی را در سرزمین بیگانه داخل قفسی به نمایش بگذارند؛ مثلی که در برهه‌ای از تاریخ با سیاه‌پوستان همین کار را هم کرده‌اند. او هرچه داد و فریاد بزند و هرچه بگوید من انسانم، کسی نمی‌شنود چون نمی‌فهمد. آنچه که او از نشانه‌های صوتی و رفتاری از خود بروز می‌دهد در فرهنگ میزبان تعریف نشده و شناخته نمی‌شوند. از این‌رو بیشتر کومیک و خنده‌دار به نظر می‌رسد و موجب جلب تماشاچی بیشتر می‌شود. مهاجرت به غرب در کنار خوبی-بدی‌های دیگر خود این حس را نیز به آدم می‌دهد که انسان گاهی خود را در گروه حیوان غیرناطق ممکن بیابد.