اطلاعات روز

«خطرناک‌ترین جای جهان؛ مرزهای بی‌قانون پاکستان» (۲۴)

نویسنده: امتیازگل | مترجم: غفار صفا

نگاهی بر حملات انتحاری در پاکستان

اولین حمله‌ی انتحاری در پاکستان در اسلام‌آباد در سال ۱۹۹۵ رخ داد و آن زمانی بود که یک بمب‌گذار انتحاری موتر پر از مواد منفجره‌ی خود را به دروازه‌ی سفارت مصر کوبید و جان ۱۴ نفر را گرفت. دومین حمله‌ی انتحاری در سال ۲۰۰۲ در کراچی اتفاق افتاد. بین سال‌های ۲۰۰۲ و ۲۰۰۶، ۲۲ حمله‌ی انتحاری صورت گرفت که در واقع سال‌های آغازین شیوع این مصیبت واگیر است.

میزان کامل دخالت القاعده در روند پیچیده‌ی خشونت در پاکستان در سپتامبر ۲۰۰۷ آشکار شد؛ زمانی که ایمن‌الظواهری طی اعلامیه‌ای به‌طور علنی هشدار داد که انتقام سرکوب ستیزه‌جویان مذهبی در لال‌مسجد اسلام‌آباد در ماه جولای را از دولت خواهد گرفت. جهادی‌های پاکستانی با انجام حملات انتحاری متعدد علیه ارتش، نیروهای هوایی، آی‌اس‌آی و سایر پرسونل دولتی واکنش شان را نشان دادند. طی شش ماه پس از ترور بی‌نظیر بوتو، نخست‌وزیر وقت در ۲۷ دسامبر سال ۲۰۰۷، ستیزه‌جویان حدود ۲۰ حمله‌ی انتحاری را در نقاط مختلف انجام دادند. جوانان دارای انگیزه‌ی بالا، در همان سال کماکان ۵۶ حمله‌ی انتحاری انجام دادند که در مقایسه با شش ماه سال قبل افزایش چشم‌گیری را نشان می‌دهد.

تا سال ۲۰۰۷ بیشتر رستورانت‌ها و مکان‌های عمومی که محل رفت‌وآمد خارجی‌ها بودند، هدف حملات قرار می‌گرفتند. اما پس از رویداد لال‌مسجد، وقتی که تروریست‌ها به هدف قراردادن ارتش، پولیس، سازمان‌های اطلاعاتی یا کاروان‌های ارتش در شمال پاکستان، عمدتا در صوبه سرحد و مناطق قبایلی تحت اداره‌ی فدرال شروع کردند، وضعیت به‌طور ناگهانی دگرگون شد. این روند با حمله بر مقر عمومی ارتش در راولپندی و به محاصره درآوردن آن به اوج خود رسید. مهاجمان به‌شدت مسلح سوار بر چند داتسن با پرتاب نارنجک، به سهولت توانستند کمربند اول امنیتی را بشکنند و مستقیما به ساختمان اصلی مقر عمومی حمله کنند؛ کمربند دوم امنیتی را خنثا و وارد ساختمان شدند. بلاکی را که در آن اطلاعات نظامی نگه‌داری می‌شد اشغال و تا حوالی ظهر ۴۲ نفر را به گروگان گرفتند.

این عملیات پس از ۱۸ ساعت درگیری و تنش با آزادی بخش اعظم گروگان‌ها (به استثنای سه نفر) به پایان رسید. این نخستین‌باری بود که یک چنین تشکیلات نظامی قدرتمند آسیب‌پذیر به نظر می‌رسید. حملات بعدی بر نهادهای اطلاعاتی ملکی و نظامی در شهرهای لاهور و پیشاور نشان‌‌دهنده‌ی تاکتیک جدید تروریست‌ها برای ایجاد حس ناامنی در سراسر پاکستان است. با انتقال جنگ و ناامنی به مراکز شهری و حمله‌ی یکسان به نیروهای نظامی و افراد ملکی از طرف ستیزه‌جویان در نیمه‌ی دوم سال ۲۰۰۸ بود که فرماندهی عمومی ارتش از خواب بیدار شد.

اواخر دسامبر سال ۲۰۰۹ در اسلام‌آباد یک مقام ارشد نظامی، فرمانده یکی از فرقه‌های ارتش به من گفت: «ما دیگر در مورد پی‌آمدهای سیاست‌های گذشته هیچ شک و تردیدی نداریم.» این جنرال که به‌دلیل محدودیت‌های قانونی نمی‌توانم مستقیما از او نقل قول کنم گفت که با آغاز فعالیت‌های تروریستی و حمله بر اهدافی در اسلام‌آباد، راولپندی و لاهور، فرماندهان ارتش همه از یک کارزار همه‌جانبه علیه گروه‌های تروریستی حمایت کردند. او گفت توافق شد که باید با همه‌ی شبه‌نظامیان بدون تفکیک برخورد صورت بگیرد (ولو آنانی که با نهادهای امنیتی و استخباراتی ما رابطه داشته باشند).

شیوع بمب‌گذاری‌های انتحاری در سراسر جهان اسلام از پی‌آمدهای جنگ عراق و قسما هم بخشی از وضعیت آشفته‌ی پاکستان ناشی از آن است. این جنگ تأثیر عظیم روانی بر جامعه‌ی پاکستان گذاشته است. اکثریت پاکستانی‌ها فکر می‌کنند که جنگ عراق توجه مستدلی ندارد و یک جنگ غیرعادلانه‌ است. بنابرآن، واکنش نسبت به آن نیز بسیار شدید است، به‌ویژه در میان کسانی که نسبت به حضور نیروهای امریکایی و ناتو در افغانستان محتاط اند یا منتقد آن هستند. به همین دلیل است که تقریبا هر بحثی در مورد جنگ افغانستان در محافل سیاسی و اجتماعی پاکستان، بحث درباره‌ی تهاجم امریکا بر عراق و پی‌آمدهای آن برای پاکستان را با خود همراه دارد.

اما آنچه روند تحولات تروریستی را شدت بخشید، دومین حمله‌ی پهپادی امریکا به‌تاریخ ۱۳ جنوری ۲۰۰۶ بود که در دامادولا، روستایی در باجور ایمن‌الظواهری را هدف قرار داد و بعد از آن در ۲۹ اکتوبر همان سال ۸۳ شاگرد را در یک مدرسه‌ی علمیه در چناگای به قتل رسانید. در نهم نوامبر ستیزه‌جویان طی یک بمب‌گذاری انتحاری در یک مدرسه‌ی شبه‌نظامی در درگی در حدود ۱۵۰ کیلومتری شمال‌غرب اسلام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آباد، حمله کردند (بمب‌گذار به‌سوی میدان تعلیم دوید و در میان سربازان در حال تمرین، خود را منفجر کرد و بیش از ده‌ها نفر را کشت). دومین عامل مهم، عملیات پاکسازی لال‌مسجد اسلام‌آباد در جنوری سال ۲۰۰۷ بود.

شهرهای مرزی مانند پیشاور و کوهات بیشترین میزان خشونت‌ها را متحمل شده‌اند. ایالت صوبه سرحد شاهد اولین حمله‌ی انتحاری بود که در چهارم دسامبر سال ۲۰۰۷ توسط یک زن بمب‌گذار در ساحه‌ای با امنیت بالا در پشاور صورت گرفت. خوشبختانه در این انفجار بمب‌گذاری که گفته می‌شود یک زن سی‌ساله بوده، خودش را منفجر کرد اما به کس دیگری آسیب نرسید. احتمالا این زن در آخرین لحظات دچار اختلال عصبی شده باشد.

یک حمله‌ی انتحاری در جوار یک مسجد شیعیان در قلب پیشاور، اوایل سال ۲۰۰۸ اتفاق افتاد که جان ۵۰ نفر را گرفت. این حمله در حقیقت تکرار حمله‌ای با همان شدت در همین ساحه در یک سال قبل، هنگام اجرای مراسم عزاداری شیعیان بود (چند حمله‌ی دیگر به مساجدی در کویته، راولپندی و مولتان نیز ماهیت فرقه‌ای داشتند).

افرادی را که در حملات انتحاری در پاکستان دخالت دارند، به لحاظ تعلق شان به سازمان‌های افراطی می‌توان به دو گروه دسته‌بندی کرد. اولین مورد عمدتا فرقه‌ای هستند. مشهورترین‌شان گروه‌های شبه‌نظامی سنی ممنوعه مانند لشکر جنگوی و لشکر طیبه هستند. رهبران این گروه‌ها در افغانستان ابتدا علیه نیروهای شوروی و سپس علیه حضور نیروهای ائتلاف تحت رهبری امریکا جنگیده‌اند. با وجود استقلال سازمانی، به لحاظ ایدئولوژیک الهام‌بخش آن‌ها القاعده است. مقامات اطلاعاتی پاکستان ده‌ها بمب‌گذار انتحاری و حمله به مراکز تجمع و مساجد شیعیان توسط فعالان لشکر جنگوی را که با القاعده رابط داشته و فعالیت‌های‌شان را پس از یازدهم سپتامبر متمرکز کرده‌اند، ردیابی کرده است. در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ مؤسس این گروه، ریاض بصره و چند نفر دیگر در افغانستان پایگاه‌های آموزشی ایجاد کردند. همه افرادی که در آن کمپ‌ها آموزش می‌دیدند، افراد تحت پی‌گرد دولت پاکستان و متهم به جرایم متعدد جنایی بودند.

دسته‌ی دوم مهاجمان انتحاری متعلق به گروه‌های طرفدار طالبان تحت رهبری بیت‌الله محسود اند که رابطه‌ی نزدیک با القاعده دارند. دستور کار این گروه با دیگران متفاوت است. در حالی‌که گروه اولی به‌دنبال دادن یک وجهه‌ی صرفا مذهبی به فعالیت‌های‌شان هستند، گروه دومی صرفا یک برنامه‌ی سیاسی را دنبال می‌کنند. برنامه‌ای که هدف آن بی‌ثبات‌کردن پاکستان از طریق اقدامات تروریستی است؛ این‌ها در هدف‌گیری‌‌های‌شان تمایزی میان دولت، ارتش، قبایل و مذاهب قایل نیستند. در نبرد بی‌امان و خشونت‌بار خود، پیروان تحریک طالبان پاکستان و شاخه‌های مربوط آن، نگران تخریب مکاتب و شفاخانه‌ها یا کشتن شهروندان بی‌گناه نیستند.

انتحارکننده‌ای که متردد شد

«ما از کشورهای عربی پول دریافت می‌کنیم، بنابراین نمی‌توانیم هیچ حمله‌ای در آن کشورها انجام بدهیم. اگر کدام کار غلطی در آن‌جا بکنیم، آنان حمایت‌های مالی‌شان را از ما قطع می‌کنند.» این پاسخی بود که ابونصیر القحطانی، مربی عملیات انتحاری به پرسش یکی از شاگردانش به‌نام منصورخان داور، جوانی ۲۱ ساله ارائه کرد. منصورخان از او پرسیده بود که اگر بمب‌گذاری انتحاری یک عمل اسلامی است، چرا باید فقط در افغانستان و پاکستان صورت بگیرد.

منصورخان در هرمز، روستای کوچکی در نزدیکی‌های میرانشاه در وزیرستان شمالی به دنیا آمده و در بهار سال ۲۰۰۶ توسط طالبان از مسجد روستایش انتخاب شد. او به یکی از دوستان نزدیک من در میرانشاه که من او را برای مصاحبه با جوانان تحت تمرین بمب‌گذاری‌های انتحاری فرستاده بودم، اظهار داشت که «معلم من پس از چندین جلسه در یک کمپ دورافتاده در هرمز مرا برای آموزش‌های خاص به اسپینکای انتقال داد.»

رهبری این اردوگاه را قاری حسین عهده‌دار بود. مربی تروریست‌های انتحاری تحریک طالبان پاکستان که یک شهروند عربستان سعودی بود، در تابستان سال ۲۰۰۵ از زندان بگرام در شمال کابل فرار کرد و از آن زمان با قاری حسین همکاری داشته است.

القحطانی پس از فرار از بگرام به وزیرستان شمالی رفت. در آن‌جا به نیروهای ابو وفا، یکی از افراد کارآزموده‌ی جنگ‌های چریکی پیوست و به‌زودی فعالیت‌هایش را در ولایت‌های خوست، پکتیا و پکتیکا افغانستان از سر گرفت. چندی قبل پاکستان نیوز گزارش داد: «ویدیویی که اخیرا منتشر شده القحطانی را نشان می‌دهد که جنگ‌جویانی را با کمک نقشه‌های کمپیوتری برای حمله به پایگاه‌های دشمن، هدایت می‌کند و سخنرانی‌های طولانی در زمینه‌ی جهاد علیه کفار در افغانستان و عراق ایراد می‌نماید.» القحطانی در اوایل نوامبر سال ۲۰۰۶ توسط نیروهای افغانستانی و ائتلاف بین‌المللی در خوست دوباره دستگیر شد. (۱۰)

منصورخان به‌خاطر می‌آورد که «وقتی القحطانی را ملاقات کردم بسیار به‌زودی مرا تحت تأثیر افکارش در مورد اسلام و امریکا قرار داد. از آن پس تصمیم گرفتم که یک بمب‌گذار انتحاری شوم.» منصور یا واقعا نمی‌دانست یا نمی‌خواست از محلی که در آن آموزش انتحاری دیده نام ببرد. به هرحال، با تصویری که او از این مکان می‌دهد این مرکز در جایی در کوه‌های شوال که مرز طبیعی بین افغانستان و پاکستان را تشکیل داده موقعیت داشته است.

منصور گفت: «من تمریناتم را در این کوهستانات طی ۲۰ روز به پایان رساندم. بیشتر اوقات، ما یا تمرین می‌کردیم یا نماز می‌خواندیم یا هم به سخنرانی‌های القحطانی که بسیار عاطفی و انگیزشی بود گوش می‌دادیم. مربیان ما فیلم‌هایی از جنایات علیه مسلمانان را نشان می‌دادند و همچنان آیات و احادیثی در ضدیت با کفار را به ما آموزش می‌دادند.» مربیان انتحاری وقتی متقاعد شدند که این پسر جوان آماده‌ی انجام مأموریت است، به او اجازه دادند تا پیش از آغاز «سفر ابدیت» به دیدار والدین‌اش برود.

والدین منصور از دیدن پسرشان پس از تقریبا یک ماه غیبت شگفت‌زده و در عین حال خوشحال شدند. اما به نظر می‌رسید که پسر شان دیگر آن آدم قبلی نیست؛ سکوت و گوشه‌گیری منصور آنان را مشکوک ساخت. منصور در حالی‌که هنگام مصاحبه عصبانی به نظر می‌رسید، اظهار داشت: «وقتی پدرم چندین‌بار با اصرار از من پرسید که چکار می‌کنم، در مورد تمرینات خود و این‌که تصمیم دارم یک عملیات انتحاری را انجام دهم برایش گفتم.»

پدرش، عبدالغنی‌خان که یک کارمند پایین‌رتبه‌ی دولتی بود، درگیر یک بحث طولانی با پسرش شد. او سعی کرد تا جنبه‌های خوب و بد جهادی را که القاعده و طالبان انجام ‌می‌دادند به او توضیح دهد؛ به پسرش خاطرنشان کرد که چگونه امریکایی‌ها و میزبانان عرب آنان از زندگی خود در عربستان سعودی و سایر کشورهای مسلمان لذت می‌برند. منصور از قول پدرش می‌گوید: «چرا ستیزه‌جویان، این اعراب و امریکایی‌ها را هدف قرار نمی‌دهند؟ آیا بمب‌گذاری انتحاری با اصول شریعت مطابقت دارد؟ اگر آنان برای من و تو پاسخ‌های قناعت‌بخش ارائه کنند من مانع نمی‌شوم که تو خود را منفجر کنی.»

وقتی منصور اندکی متزلزل شد، پدرش از او خواست تا این پرسش‌ها را با آخوند محله‌ی‌شان که ملای یکی از مساجد نزدیک میرعلی، شهری که معروف به میزبان خارجی‌ها بود، مطرح کند. منصور به میرعلی رفت و پرسش‌ها را با او مطرح کرد. آخوند اندکی خجالت‌زده شد و با القحطانی تماس گرفت (به زبان عربی مسلط بود) و او را از موضوع مترددشدن منصور آگاه ساخت.

این همان زمانی است که القحطانی پاسخ داد: «ما از کشورهای عربی کمک مالی دریافت می‌کنیم، بنابراین نمی‌توانیم هیچ حمله‌ای در آن کشورها انجام دهیم و اگر مرتکب کدام اشتباهی در آن‌جا شویم، آنان این کمک‌های مالی را متوقف خواهند کرد. اما جهاد در افغانستان و پاکستان جایز است و حتا سعودی‌ها نیز به آن باور دارند.»

منصور در حالی‌که هنوز هم سردرگم و بلاتکلیف بود، چند ساعت دیگر را نیز نزد معلم‌اش سپری کرد و بعد به خانه برگشت. او می‌گوید وقتی با پدرش به گفت‌وگو نشست، غبار سردگمی‌اش دور شد اما ترس از پی‌آمدهای خروج از القاعده همچنان بر او غالب بود.

سرانجام، پدر دوباره نزد آخوند رفت و توانست او را متقاعد کند که منصور دیگر مصمم نیست و ممکن است در آخرین لحظات از اجرای این مأموریت خودداری کند. آخوند محل به نحوی قانع شد و به عبدالغنی‌خان اجازه داد تا پسرش را با خود ببرد، مشروط بر این‌که آن روستا را ترک کنند. خانواده‌ی منصور، سرانجام به بنو، یک منطقه‌ی پر جمعیت ایالت صوبه سرحد که هم‌مرز با وزیرستان شمالی است، کوچیدند. (۱۱)

ادامه دارد…