روایت‌های گرسنگی (۳)

حلیمه‌، ۵۶ ساله و بزرگ یک فامیل هفت نفره است. در واقع هشت نفر بوده ولی فرزند جوانش را که نظامی بود، طالبان کشتند. از هفت نفر دیگر، سه نفر پسر و چهار نفر دختر اند.

پسران حلیمه کوچک ‌اند. دختر بزرگ حلیمه، راضیه ۲۰ ساله است. راضیه چند سال پیش به درد گرده مبتلا می‌شود و اندک‌ اندک هردو گرده‌اش را از دست می‌دهد.

پدر راضیه سال‌ها پیش وفات کرده است. حلیمه، مادر راضیه هرجایی جست‌وجو می‌کند که شاید بتواند گرده‌ای پیدا کند و دخترش را تداوی کند، چیزی دستش نمی‌آید. هردو گرده‌ی راضیه از کار افتاده بودند. حلیمه مجبور می‌شود که یکی از گرده‌های خودش را به دخترش بدهد.

آن روزها حلیمه بیشتر نگران وضعیت صحی دخترش بوده است. غم نان آن‌قدرها جدی نبوده است. عزیزالله، پسر بزرگ حلیمه که تازه جوان شده بود نظامی بوده و با معاشش نان بخورنمیری تهیه می‌کرده است. پس از سقوط کابل بدست طالبان اما طالبان پسر حلیمه را در میدان‌وردک می‌کشند و حلیمه و خانواده‌اش نان‌آورشان را از دست می‌دهند.

شناس‌نامه‌ی عزیزالله، پسر حلیمه که نظامی بود و بدست طالبان کشته شد. عکس: روزنامه اطلاعات روز

پسر دومی حلیمه، علی‌جان ۱۷ ساله است. او شاگرد نانوایی است و ماهیانه سه هزار افغانی معاش دارد. مادر و خواهر علی‌جان با یک‌ یک گرده زندگی می‌کنند و هردو دارو می‌خورند. سه هزار درآمد ماهیانه‌ی علی‌جان داروی خواهر و مادرش هم نمی‌شود.

آنان زمستان گذشته با نان کمک مؤسسات زنده مانده‌اند. حلیمه می‌گوید: «از پوشاک که هیچ، یک خس خوراک هم نداریم. زمستان گذشته با نان کمک زنده ماندیم. اگر کمک قطع شود ما نان نداریم.»

زمستان سوخت هم نداشته‌ است. یک دفتر آیت‌الله، که او می‌گوید نام همان دفتر را هم یاد نگرفته است، مقداری زغال برای او خریده و با همان زغال زمستان را سپری کرده است.

راضیه، دختر حلیمه با یک گرده‌ای که مادرش به او داده است اکنون روزها تا شام بادام می‌شکند. از هر بوری بادام باید ۵۰ افغانی به صاحب بادام پس بدهد ولی چون او همان ۵۰ افغانی را ندارد، صاحب بادام با او مدارا می‌کند و پول نمی‌گیرد. از بادام همان پوستش به حلیمه می‌ماند که برای سوخت به درد می‌خورد.

حلیمه توان خرید گاز را ندارد. با پوست بادامی که راضیه می‌شکند، سماوارش را سر کار نگه می‌دارد. حلیمه می‌افزاید: «نمی‌توانیم گاز بخریم. دخترم که بادام می‌گیرد با بادام او در سماوار آتش می‌کنیم. با همان بادام چای جوش می‌دهیم. خوب است که بادام می‌آید، اگر بادام نباشد ما آب جوش و چای هم نداریم.»

خانه‌ی حلیمه در یکی از بلندترین نقاط تپه‌ی چهل‌دختران است. خانه‌اش برق وصل است ولی او به‌خاطری که هزینه‌ی برق زیاد نیاید، با برق چیزی جوش نمی‌دهد. او می‌افزاید: «آب را به آب‌گرمی نمی‌زنیم. مصرفش را نداریم. فردا که بیاید بگوید ۷۰۰ افغانی پول برق آمده است چه کار کنیم؟»

حلیمه سه ماه از پول آب هم قرضدار است. او می‌ترسد که علاوه بر نان، آب هم نداشته باشد. «سه ماه از آب قرضداریم. هر بار که مسئول آب می‌آید، می‌گوییم نداریم. دو بار به ما اخطار داده‌اند که جریمه می‌کنند. نگرانیم ولی چیزی در دست نداریم. حالا اگر نسیه (قرض) بگذارد جریمه را هم خیر است، بیخی آب ما را قطع نکنند. اگر آب ما را قطع کنند آب از کجا کنیم؟»

***

کابل زمستان سیاهی داشت. بسیاری از مردم، به‌خصوص در اطراف غرب کابل زمستان گذشته به سختی زنده مانده‌اند. نان نبود، کار نبود، سوخت نبود. این‌طرف اما سردی بود، دود بود، انواع گوناگون مریضی بود، قحطی بود، بی‌آبی بود، بیکاری بود، بی‌نانی بود. بسیاری از نقاط از جمله ساحات ریگریشن غرب کابل آب هم نداشت.

به هر صورت بسیاری از مردم زمستان را به امید بهار زنده مانده‌اند. به امید این‌که بهار سبزی در راه باشد. کار باشد، آب باشد، نان باشد و گرمی باشد. اما تا آن‌جا که وضعیت کار و بازار فعلی نشان می‌دهد، تا هنوز نه کاری در راه است و نه نانی. مردم همچنان با شکم گرسنه وارد بهار شده‌اند.