هشت نفر عضو فامیل اند. نانآور فامیل نظامی بوده و درست چند ماه پیش از آمدن طالبان در ولایت سرپل زخمی شده است. روزی که طالبان کابل را گرفتند، چنان که اکثر نظامیها در تلاش فرار بودند، حسینعلی هم با پای لنگ و کمر شکسته از شفاخانه فرار کرده است. از همان روز تا حالا نتوانسته قد راست کند. بسیاری از روزها او و خانوادهاش دستکم یک وعدهی غذاییشان را نداشته است.
میگوید اوایل سال ۱۴۰۰ بود که زخمی شد. پس از آن معلول شده و از کار مانده است. دو سال تمام است که از بستر معلولی گرسنگی فرزندانش را تماشا میکند.
زمستان در کنار گرسنگی، سوخت هم نداشته است. در شبهای سرد گرسنگی، بچههایش را دور دیگ خالی جمع میکرده و داخل آن آب گرم میریخته که گرم شوند.
میگوید تعجب میکند که هنوز زنده مانده است. شب و روزهای وحشتناکی را گذرانده است. در بسیاری از شبهای سرد زمستان، درست مانند آن جنرال افسانهای گابریل گارسیا مارکز که سالهای گرسنگیاش را با جوشاندن سنگ در دیگ خالی تحمل میکرد، با پسرانش دور دیگ خالی مینشسته و به امید بهار بهتر زنده ماندهاند.
میگوید سراسر زمستان مغز مغز استخوانش سوخته است. تصورش را هم نمیکرده است روزگاری بیاید که او در بستر معلولی باشد و یک مشت پسران کوچکش در کنارش بیحال و گرسنه به خواب بروند؛ تازه که سوخت هم نداشته باشند.
این روزگار اما آمده است. زمستان را به امید بهاری که شاید او خوب شود یا کاری پیدا شود یا کمکی پیدا شود، زنده مانده است. اما گویا برای او هنوز زمستان است. در بهاری که آمده است همچنان در بستر معلولی دستکم هر شب و روز در یک وعدهی غذایی گرسنهاند.
حسینعلی علیزاده، معلولِ گرسنه. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز
میگوید این روزها در قعر ناامیدی و خشم فرورفته است. امیدوار بود که خوب شود، نشد. امیدوار بود که کار پیدا شود، نشد. امیدوار بود که شاید کمکی پیدا شود و آنهم نشد.
گرسنگی دوامدار شده است. غمِ درد و زخم خودش یک طرف، غم گرسنگی یک مشت فرزندان کوچکش یک طرف. تازه در همین وضعیت نگران درس و مشق فرزندانش هم است.
دو پسر کوچکش که پارسال در مکتب «مسیر توحید» واقع در چهلدختران کابل بهطور رایگان درس میخواندهاند، امسال از درس و مکتب هم ماندهاند. حسینعلی میگوید: «من رویم نمیشود به حاجی حسن، مسئول مکتب بگویم که باز هم پسرانم را رایگان در مکتب بگیرد. خانهاش آباد که پارسال به من لطف کرد. نمیشود توقع داشته باشم که مردم هرسال بچههایم را رایگان بگیرند.»
خودش که نمیتواند، بچههایش اما مصروف شکستن بادام اند. بادام میگیرند که مغز کنند. پوست بادام برای خودشان میماند که در سماوار با آتش آن چای میکنند. چون زمستان خیلی سردی کشیدهاند، مقداری هم که از سماوار اضافی میکند را برای سوخت زمستان نگه میدارند.
بسیاری از اوقات در آوردن بادام هم با مشکل برمیخورند. وقتی بادام را میآورند، پس از شکستاندن و مغزکردن بادام، مغز آن را همراه با ۳۰ افغانی باید پس بدهد تا پوست آن را برای خود نگه دارند. اما او همان ۳۰ افغانی را نیز ندارد. میگوید: «بسیاری اوقات به بادامی میگویم تنها کاری که از ما ساخته است، همین شکستاندن بادام است. ۳۰ افغانی اگر پیدا شود اول نان بچههایم میکنم. ولی سردی پارسال آنقدر سخت بود که میگویم از نان ضرورتر است که به تو بدهم و بادام بگیرم. اما همین را ندارم. از او میخواهم در این ۳۰ افغانیاش با ما مدارا کند و تنها همین کار را هم از ما نگیرد.»
حسینعلی میگوید از روزی که طالبان آمده حتا یک کفش به خودش، یک جوراب به بچههایش و یک قلم به پسرانش که مکتب میرفته نتوانسته است بخرد.
تا حالا هم با کمک (دبلیوافپی) زنده مانده است. «از پارسال به سختی یک کارت گرفتم. به یک کارت دو بوری آرد، یک بشکه روغن و دو سیر دال میداد. آرد دبلیوافپی خورده نمیشد. ما پروای خرابیاش را نداشتیم. وقتی که خمیر میکردیم نانوایی نمیگرفت. در هرصورتش اما با همان آرد و روغن سال را بهار کردیم. به نانوایی گفتیم که وضعیت ما از این قرار است و اگر همین را نان نکنی گرسنهایم.»
حالا او دو پسر خردسالش را دنبال کار میفرستد. هردو پسرش از درس و مکتب مانده و کراچی میبرند. او میگوید: «من مجبور شدهام که پسرانم را با کار کراچی بفرستم. این هردو کوچک است. بار سنگین را برده نمیتوانند. بار سبک را که مردم با دست خودشان میبرند.»
اینجا گلوی حسینعلی را بغض میگیرد، میگوید: «زمستان را به امید بهار زنده ماندیم. حالا اما هردو پسر خردسالم شب تا صبح با کراچی منتظر اند و تازه از کوچکی و ناتوانی بار هم برده نمیتوانند. اکثر روزها پول ندارند که نان چاشت بخورند.»
حسینعلی ادامه میدهد: «گمان نمیکردم روزگاری این چنین شود. دو پسر خردسالم شب تا صبح گرسنه و کراچی بهدست، در آفتاب زار پیش هر دکان ایستاد شوند، تازه شب هم به خانهای برگردند که ما بگوییم شاید آنان یک لقمه نان کار کرده باشند و آنان بگویند شاید در خانه نانی پیدا شود. چقدر لاغر، چقدر آفتابسوخته و چقدر ذلیل شدهاند. چقدر سخت است تصورش که هر روز گرسنگی بکشند و هر شب هم به خانهای برگردند که پدر در بستر و سفره خالی باشد!»