میخواست نفس خود را تزکیه کند. مسلمان بود، اما وقتی از اعتقادش به قدرت تطهیرکنندهی رنج باخبر میشدی، احساس میکردی که مسیحی است. مسیح را دوست داشت. دوست که نه، ولی به مسیح احترام داشت. به او گفته بودند که عیسی نیز پیامبر خداست. هر وقت عیسی میگفت، علیه السلام را فراموش نمیکرد. شنیده بود که عیسی علیه السلام گفته اگر کسی به گونهی چپت سیلی زد، گونهی راستت را پیش بیاور. این یکی را خوش نداشت. میگفت «کسی به گونهی چپ من سیلی بزند، من خاندانش را…» ادامهی جمله را نمیگفت، چون اعتقاد داشت که یک مسلمان نباید دهان خود را به ادامهی آن گونه جملهها آلوده کند.
برای او، ماه رمضان ماه پاککردن روح بود. از اول روزه به خانم خود میگفت که مخصوصا متوجه وقت سحری باشد. یک بار، در چهارم رمضان، هنوز لقمهی دوم از غذای سحری خود را نجویده بود که صدای اذان از مسجد محله بلند شد. آن لقمه را از دهان خود بیرون آورد. به خانم خود گفت: «من چه گفته بودم؟» خانمش چشم خود را پایین انداخت. سحری را دیر آماده کرده بود. به خانم خود هشدار داد که این خطا دوباره تکرار نشود. در بامداد هفدهم رمضان، آمده بود سر سفره نشسته بود. تا میخواست اولین لقمه را در دهان خود بگذارد، صدای اذان بلند شد. لقمه را گذاشت، بلند شد و لگد محکمی به کمر زن خود زد. زن تکان خورد، اما چیزی نگفت. همین چیزی نگفتن معلوم کرد که آن لگد درد نداده است. خم شد و سیلی محکمی هم به صورت زن زد.
از صبح تا شام مراقب بود یک قطره آب دهانش از گلویش پایین نرود. روحانی محل به او گفته بود که آب دهان روزه را باطل نمیکند. به دل او جور نمیآمد. باور خودش این بود که آب آب است، چه آب دهن باشد چه آب چشمه. وقتی حکم شده که باید یک قطره آب از گلویت پایین نرود، دیگر چه جای گفتوگوست.
ماه رمضان برای او ماه سختی بود، اما میدانست که پاداش در همین سختی است. به موسیقی گوش نمیداد؛ دشنام هرگز. جملهی «این بیناموس حاجی ناحاجی تا وقتی که مردار نشده بود یک روز نگذاشت که آب خوش از گلوی ما پایین برود. حالا اولادهای سگش پاچهی ما را یله نمیکنند»، در ماه روزه از دهان او این طور بیرون میآمد:
«خدا رحمت کند مرحوم حاجی نعمتالله را. گاه ما او را آزرده کردیم، گاه او ما را آزرده ساخت. ولی دنیا در گذر است. خدا رحمتش کند. من همیشه دعا میکنم که بچههایش به راه راست هدایت شوند. آدمهای بد نیستند. بچههای باغیرتی هستند.»
البته فقط ماه رمضان برای او فرصتی برای تزکیه نبود. در یازده ماه دیگر نیز میکوشید گناهان خود و گناهان رفتگان و آیندگان وطن خود را بسوزاند. به همین خاطر، همواره سعی میکرد به برخورداریها و بهرهمندیهای دنیوی پشت پا بزند. او معتقد بود که بزرگترین گناه غرور است. باور داشت که نفس اماره وقتی برخوردار شود، به تکبر مبتلا میشود. این است که از غذای خوب، لباس خوب، سرک خوب، خانهی خوب، هوای خوب و رابطهی خوب میترسید. وقتی آرامش بر شهر و ده مستولی میشد، دلش گواهی میداد که مصیبتی در راه است. مگر نگفتهاند که دنیا جهنمِ مؤمن است؟ این چه گونه جهنمی است که شش ماه شده یک گلوله در آن شلیک نشده؟ از آرامش میترسید. میدانست که آرامش بستر معصیت و غرور است. به این حقیقت رسیده بود که آنقدر که بیماری و ناداری و ترس قلب را خاشع و روان را صافی میکند، هیچ چیز دیگر نمیکند. از همین رو، وطن را برای خود و برای آیندگان فقیر و سوخته میخواست. به روان گذشتگان درود میفرستاد که وطنی در این حد خاشعکنندهی قلب برای ما برجا گذاشتهاند.
وطنش، در پیِ همین جهدهای خالصانه، همانی شده بود که او میخواست. به هر چیز وطنش که نگاه میکردی، نشانههای روشن از بیوفایی دنیا و گواهیهای صادق از ناپایداری عمر میدیدی. سرک و ساختمان و چاه و هوا و درخت و کوچه و باغ و رخت و نان وطنش به تو میگفتند که آنچه نپاید دلبستگی را نشاید. چرا مؤمن کند کاری که سازد روح پاکش را محلِ رشد افکار پلید و زشت و شیطانی؟ چرا آدم برای چند روزی که در این دیرینه دیرِ بیوفا همچون مسافر هست، توانایی و استعداد خود را صرف ننماید فقط در راه تکثیر مسلمانی؟
کامیاب بود. کامیاب هست. اخیرا رو به آسمان کرد و با قلبی سرشار از خشوع و خضوع گفت:
«خدایا، اگر ما هرگز روزی خوشحال بودهایم ما را ببخش.»
و ندایی از عمق وجدان پاکش پاسخ داد:
«نترس. در مورد تو و هموطنانت چنان شبههیی نیست. شما از امتحان نفس اماره پیروز و تکهتکه بیرون آمدید.»
اسم این من پیروز «افغان» است.