غروب بیستوششم سرطان ۱۴۰۰ خورشیدی. تلخترین روز در زندگی شیرینگل. در غروب این روز، گلولههای هاوان طالبان به خانهی شیرینگل فرود آمدند و جان پنج فرزند وی را گرفتند. «ساعت هفت بجه بود که ناگهان هاوان به خانهی ما اصابت کرد. من پس از انفجار چیزی نفهمیدم. زمانی که به هوش آمدم ساعت حدود ده شب بود. چشمانم را که باز کردم، دیدم به شفاخانه هستم. پاهایم را تکان داده نمیتوانستم. دیدم که پریسا (زن همسایهام) بالای سرم است.»
در ساعات اولیه، شیرینگل را از مرگ فرزندانش خبر نکرده بودند. او گمان کرده بود که فرزندانش زخمی اند؛ اما با طلوع صبح اطلاع یافته بود که هر پنج فرزندش جان باختهاند. «وقتی صبح شد، داکتران بالای سر شوهر زخمیام آمدند و خبر کشتهشدن هر پنج فرزندم را دادند و از شوهرم خواستند تا به فامیل و اقواماش تماس بگیرد که این پنج فرزند را از سردخانهی شفاخانه به بیرون انتقال دهند.»
در فاصلهی ۲۰ کیلومتری شهر هرات در ولسوالی گذره، شیرینگل همه روزه با دختر خردسالاش حدود نیمساعت راه را با ویلچر طی میکند تا به بازار ولسوالی گذره برسد و برای خود، شوهر بیمار و کودکاش لقمهنانی پیدا کند. شیرینگل از طلوع آفتاب تا غروب با دختر پنجسالهاش گدایی میکند تا شب دستخالی به پیش شوهر مریض و از پاماندهاش برنگردد.
شیرینگل همراه با فرزندان و شوهرش در بادغیس زندگی میکرده و پس از شدت درگیریها و قبل از سقوط دولت پیشین افغانستان، مجبور به ترک خانه و کاشانهیشان شدهاند.
بادغیس در زمان جنگ میان دولت پیشین و طالبان یکی از میدانهای داغ نبرد بود. طالبان در پی تسلط کامل بر این ولایت بودند. شدت جنگ در این ولایت به حدی بود که روزانه صدها خانواده را آسیب جانی و مالی زده و آوارهی ولایتهای همجوار، از جمله هرات کرده بود. در روزهای جنگ و درگیری که مردم بیشترین آسیب را دیدند، شماری از فرماندهان و سربازان دولتی به طالبان پیوستند و شماری دیگر نیز از شهر فرار کردند و کسی برای مقاومت در شهر نماند. در آن حال و روز، مردم بیدفاع ماندند و کوچ اجباری برای زندهماندن و زندگیکردن.
«من با شوهرم و شش فرزندم در بادغیس زندگی میکردیم، وقتی اوضاع اقتصادی و امنیتی در آنجا بد شد، با شش فرزند و شوهر مریض خود آمدیم به هرات تا بتوانیم اینجا با هم کار کنیم و حداقل نان شب و روز خود را پیدا کنیم. متأسفانه با آمدن در هرات پنج فرزند خود را بهخاطر جنگهای طالبان از دست دادیم.»
در آن روزها گروه طالبان حملات خود را در ولسوالیهای هرات نیز شدت بخشیده بود. برای دو هفتهی متوالی جنگ شدید در قسمتهای جنوب، غرب و شرق هرات جریان داشت و شمار زیادی از خانوادهها نیز آواره شدند.
«وقتی در یک خانه پنج نفر یکدفعهای کشته شوند و پنج جنازه به یکبارگی پیش روی تو دراز بکشند، چگونه میتوانی زنده بمانی. دل من داغدار است. هر هفته میروم سر مزار بچههای خود و گریه میکنم. با پاهای فلج خود میروم و پیش خدا ناله میکنم که چرا من را بهجای این کودکانم نگرفتی.»
میگوید که پس از آن اتفاق تلخ و غمانگیز دیگر هیچ اتفاقی روح بیجان او را زنده نخواهد کرد. وی چادری که از اشک چشمانش تر شده است را از صورتش دور میکند و به عاملان قتل فرزندانش لعنت میفرستد.
شیرینگل روبهروشدن با طالبان را بدترین لحظهی عمرش میداند و میگوید که هر بار طالبی را که در جادههای شهر میبیند، بهشدت خشمگین میشود.
اختلال روانی و چالشهای اقتصادی
شیرینگل با از دستدادن پنج فرزندش دچار مشکلات روحی-روانی شده است. «بعد از پرپرشدن فرزندانم و مخصوصا بعد از قدرتگرفتن مجدد این گروه، برایم مشکل روانی پیدا شد. زمانی که طالبان هرات را تصرف کردند بسیار برایم سخت تمام شد. میخواستم خودکشی کنم؛ اما بهخاطر دخترک پنجسالهام از این کار منصرف شدم.»
او به سختی از خانه بیرون میشود، چون پاهایش آسیب دیده است. گاهی هم بهدلیل نداشتن پول کرایهی موتر مجبور است که نیمی از راه را با کودک پنجسالهی خود پیاده برود تا با تکدیگری در بازار لقمهنانی بدست آورد.
تکدیگری سختترین کار ممکن برای او است؛ اما دشواریهای زندگی، معلولیت و ناتوانی شوهرش او را مجبور به این کار کرده است. «برای من گداییکردن بسیار سخت است. به خدا قسم یاد میکنم که هر صبح که با این طفلک به بازار میآیم و به پیش مردم دست دراز میکنم، از خجالت آب میشوم. ولی چاره ندارم. اگر من این کار را نکنم شوهر بیمار و طفلکم از گرسنگی میمیرند.»
شیرینگل پولهای پاره پارهای را نشان میدهد که امروز مردم به او دادهاند؛ چیزی کمتر از صد افغانی است. «پس از اینکه طالبان خدا نترس آمدند، وضعیت کل مردم خرابتر شد. حالا که دست به پیش یک مسلمانی دراز میکنم، میگوید که ندارم، وقتی او نداشته باشد برای من که کمک کند؟ در گذشته خوب بود، پدر اولادها دستفروشی داشت و دو بچهی دیگر من هم کفاشی داشتند. حالا مردم هم مقصر نیستند، مشکلات اقتصادی زیاد است.»