photo: viaPanjshirProvin1/twitter

سفر به دره

دره پر از خم‌وپیچ بود. دو طرف آن رشته‌کوه‌های بسیار بلند استوار ایستاده بودند. ترکیب گیاهان سبز و سنگ‌های سیاه، نقره‌ای، فیروزه‌ای و شتری برچهره‌ی کوه‌ها منظره‌ای سوررئالی را ایجاد کرده بود که وقتی خیره می‌شدی، تردید می‌کردی که رویا می‌بینی یا واقعیت فیزیکی؟ سفیدی برف در بلندای کوه‌ها، به‌خصوص در قسمت‌های سایه‌رخ شبیه گروه‌های پرتعداد فرشته‌های سفیدی که گویا از آسمان فرود آمده باشند، خیال آدمی را تحریک می‌کرد. آفتاب می‌درخشید و نوازش‌گرانه نور می‌افشاند. آسمان صاف و زیبا بود؛ به اشکال مختلف در بالای دره حصه حصه شده بود. بعضی جاها آسمان شکل گرد پیدا می‌کرد و آفتاب را محور نشان می‌داد. در بعضی جاهای دیگر شکل دُم شیر و آفتار در حال افتادن از انتهای دُم شیر. در دو طرف دره در قسمت‌های پایینی کوه‌ها خانه‌های گلی‌ای با کلکین‌های رنگین اعمار شده بود که به نوبه‌ی خود به زیبایی اطراف دره و کوه‌های آن افزوده بودند. خانه‌ها کم‌تعداد و با فاصله‌های نسبتا دور از هم قرار گرفته بودند. از وسط دره دریای خروشانی غرش‌کنان رو به پایین جاری بود. پیچیش صدای جریان آب در سراسر دره باعث چندین برابر شدت‌یافتن صدای آب در دره و کم‌تر شنیده‌شدن صداهای کم‌توان‌تر شده بود. امتداد دره طولانی بود. به من قبلا گفته بودند دره بیش از صد کیلومتر طول دارد و سراسر دره از نظر زیبایی مسحورکننده است. اما در عین حال در سراسر دره خطر دستگیرشدن، شکنجه، لت‌وکوب و حتا قتل توسط افراد مسلحِ خطرناک که خود را فاتح دره می‌دانند، وجود دارد. با وجود این پیش‌آگاهی‌های متضاد من تصمیم گرفته بودم دره را تا آن‌جا که امکانش میسر باشد، پای پیاده بپیمایم. این کار را کردم

در مسیری که پیمودم، بین زیبایی سوررئال دره و ترس‌ولرز واقعی‌ای ناشی از وجود افراد مسلح بی‌رحم در دره همواره در حال نوسان بودم. گاه از صدای خفیفِ افتادن یک سنگ در نزدیکی‌هایم چنان یکه می‌خوردم که تا حصول اطمینان از این‌که خطری در کار نیست، ترس اندامم را مثل درخت بید می‌لرزاند و احساس می‌کردم قلبم از کار می‌افتد. یک‌بار در حوالی غروب زمانی که آفتاب هنوز دامن نورش را از بیشتر از یک سوم ارتفاع کوه‌های شرقی دره جمع نکرده بود، حین ردشدن از باریک‌راه فرعی‌ای منتهی به مسجدی در نزدیک روستای چاموش سنگی به اندازه‌ی یک توپ فوتبال ناگهانی از نقطه‌ی بالایی یک قاده‌ی بلند که با من فقط ده متر فاصله داشت غلطید و به زمین افتاد، شدت ناگهانی افتادن آن سنگ بر وجود من چنان فرود آمد که برای مدت کوتاهی از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم، از شدت ترس احساس می‌کردم از بودن تهی شده‌ام ولی در عین حال منظره‌ی مسحورکننده‌ی زیبایی غروب دره حس بودنم را دوباره به من باز می‌گرداند. با خودم گفتم کاش هیچ پیش‌آگاهی‌ای در مورد دره نمی‌گرفتم و تهی از آگاهی قبلی وارد دره می‌شدم. در آن‌صورت شاید افتادن ناگهانی یک سنگ تا این حد مرا متأثر نمی‌کرد.

به هر صورت مسیر را روزانه با همین حالت نوسانی به اضافه‌ی پنهان‌روی ادامه می‌دادم. شب‌ها اما چالش بزرگ‌تر بود: نبود پناهگاه. اولین شام -که هنوز هوا تاریک نشده بود- وقتی به خانه‌ای دورافتاده‌ای در دهانه‌ی دره در روستای سیاووش برای پناه‌یافتن مراجعه نمودم، به آهستگی در زدم. لحظه‌ای نگذشت که پیرمردی با صدای لرزان پرسید: که بود؟

  • از خودم پدر جان!

هیچ سؤالی دیگری نپرسید. غیژژژژژژژژ درواز را باز کرد. دیدم پیرمرد قامت خمیده، ریش سفید بلند، چشمان فرورفته و کلاه سفیدی روی سر و دمپایی کهنه‌ای در پای دارد. گفتم: «سلام پدر جان. مسافر هستم. از کابل آمده‌ام. می‌‌توانی امشب به من پناه بدهی؟»

پیرمرد با نگاه‌های مرددش به چشمان مردد من، لحظه‌ای مکث کرد، سپس با صدای لرزان گفت:

  • تو فکر می‌کنی این‌جا پناهگاه است؟
  • بلی. هرچه باشد، گرگ‌گیر (مصون) است.
  • نی. این‌طور نیست. این‌جا شاخ درخت برای غریبه‌ها گرگ‌گیرتر (مصون‌تر) از خانه یا مسجد ما است.
  • یعنی شما می‌گویید شب را در شاخ درخت بگذرانم؟
  • اختیار داری. ولی مدتی ا‌ست که در سراسر دره در چهار دیواری‌های روستا کسی برای غریبه‌ها و هر کسی دیگری که از بیرون دره بیاید جای نمی‌دهد.
  • اگر یکی از اعضای فامیل یکی از اهالی روستا از بیرون دره بیاید چه؟
  • آنان نمی‌آیند.
  • چرا؟
  • چون تعداد اعضای موجود هر فامیل در سراسر دره قبلا توسط حاکمان کنونی دره به دقت و با جزئیات کامل که شامل نام، نام پدر، جنس، سن، دین، مذهب، قوم، طایفه، وضعیت تأهل، وظیفه‌ی فعلی، وظیفه‌ی قبلی، سکونت فعلی، سکونت قبلی و غیره لیست شده و به ولسوالی تحویل داده شده است. مطابق لیست تهیه‌شده، مردم مؤظف شده که اگر فردی از اعضای خانواده‌های‌شان در خارج از دره باشد و او خواسته باشد نزد فامیل خود بیاید، با درنظرداشت این‌که مذکر باشد یا مونث از ولسوالی باید احکام برگشت و الحاق به خانواده دریافت کند و ضمن تأیید اداره‌ی استخبارات ا.ا. سه فرد شامل یکی از اعضای مرد خانواده، ملای مسجد و وکیل قریه تضمین کنند که فرد برگشته قبلا از یاغیان نبوده و با یاغیان رابطه نداشته است، فعلا هم یاغی نیست و با یاغیان رابطه ندارد و در آینده نیز یاغی نخواهند شد و با یاغیان رابطه نمی‌گیرد. افراد برگشته در صورتی که مذکر بوده و بین ۱۵ تا ۷۰ سال سن داشته باشد مکلف اند باید همه روزه دو مرتبه (صبح زود و دم غروب) به دفتر ولسوالی مراجعه نموده و ورق اطمینانیه از موجودی خود را امضا یا شصت نماید. در غیر آن غیرحاضری آنان برابر با ارتکاب جرم محاسبه شده و علاوه بر فرد برگشته، تضمین‌کنندگان نیز مطابق احکام شریعت مجازات خواهند شد.
  • اگر مونث باشد چه؟
  • چندان فرق نمی‌کند. فقط سن‌اش بین ۱۵ تا ۶۰ سال گفته شده و حاضری‌اش را باید پدر یا برادرش امضا یا شصت کند.
  • اگر کسی بمیرد یا کودکی متولد شود چه؟
  • هی جوان. چه پشتش می‌گردی. برو پشت کارت که حالا نشود هر دوی ما در کدام بلا بیافتیم. این‌جا باید مرگ گاو و خر و اسپ و گوسفند و بز خود را هم به ولسوالی خبر بدهیم و سند ارائه کنیم که حیوان ما مرده است یا زاییده است. حالا خودت برو فکر کن که اگر آدم بمیرد یا متولد شود، با چه جزئیات باید گزارش بدهیم.

در حالی‌که وضعیت نوسانم میان ترس و فهم و زیبایی دره، به‌ویژه با توضیحات پیرمرد تشدید می‌شد، در عین حال کنجکاوی‌ام برای فهم وضعیت دره و اهالی دره نیز شدت بیشتر پیدا می‌کرد. پیرمرد همین‌طور که توضیحات می‌داد، ذهنم با فشار بلند در تقلای طرح پرسشی بود که بتواند پاسخ کوتاه ولی کلیدی را از پیرمرد دریافت کند. اما ذهنم قادر به طرح پرسش مطلوب نشد. نهایتا خود این تقلای ذهنم را به مثابه‌ی پرسش برای پیرمرد پیش کشیدم:

  • ذهنم تلاش می‌کند سؤالی بپرسد از شما که پاسخ آن کوتاه باشد، چون می‌دانم بودن من دم دروازه‌ی شما می‌تواند دست‌مایه‌ی خطرات بزرگی برای شما، خانواده‌ی شما و ممکن روستای شما شود و این اخلاقا درست نیست که من این‌جا بپایم؛ ولی بقیه داستان را من از آن پاسخ کوتاه خود بتوانم به‌طور مشابه تصور کنم. اما متأسفانه سؤال را نمی‌فهمم چطور مطرح کنم.

پیرمرد آه سردی کشید و گفت: «من در همان اول اصل گپ را برایت گفتم. این‌جا پناه و پناهگاه معنا ندارد. برای تو که غریبه هستی و در جست‌وجوی پناهگاه، شاخه‌های درخت اگر بخت یاری‌ات کند و چشم شیادان نبیندت، شب‌ها ممکن است پناه و پناهگاه باشد. برای ما همان هم نیست. چون حق پناه‌جستن و پناه‌گرفتن را از ما ستانده‌اند. ما از شاخه‌های درخت می‌ترسیم. از چاردیواری خانه‌های مان می‌ترسیم. از حیوانات خانگی مان می‌ترسیم. از زمین‌های زراعتی مان می‌ترسیم. از راه می‌ترسیم. از ستاره‌های آسمان، از شب و از روز می‌ترسیم. از دریای خروشان دره می‌ترسیم. از اعضای خانواده‌های مان می‌ترسیم. از خویشاوندان و دوستان مان می‌ترسیم. از تولد نوزاد در خانه‌های مان می‌ترسیم. از مرگ زنده‌جان‌های مان می‌ترسیم… از خود مان می‌ترسیم.

  • چرا از همه چیز می‌ترسید؟
  • چون هیچ چیز از ما و به اراده‌ی ما نیست. ولی بابت همه چیز ما مسئول هستیم. مسئولیتی که خود هرگز نمی‌دانیم چه است؟
  • در برابر که مسئول هستید؟
  • فاتحان. (مکث، سکوت). فاتحان. آنانی که تسخیر دره را برای خود شان «فتح مبین» می‌خوانند. اما برای ما… نمی‌دانم.
  • چرا احساس می‌کنید شما بابت همه چیز مسئول هستید ولی نمی‌دانید مسئولیت شما چیست؟
  • این را ما هم نمی‌‎دانیم. (سکوت طولانی). تنها چیزی که ما می‌دانیم این است که نمی‌دانیم آیا زمین‌های مان را زرع کنیم یا نکنیم؟ شاخه‌های درختان مان را اره کنیم یا نکنیم؟ از چشمه آب بیاوریم یا نیاوریم؟ مایحتاج روزمره‌ی مان را از بیرون از خانه بیاوریم یا نیاوریم؟ مواشی مان را به چراگاه ببریم یا نبریم؟ میوه‌ی درختان مثمر مان را بچینیم یا نچینیم؟ دوستان مان را دیدوبازدید کنیم یا نکنیم؟ روز یا شب از خانه بدر رویم یا نرویم؟ نمی‌دانیم مرده‌های مان به گورستان دفن کنیم یا نکنیم؟ اصلا نمی‌دانیم بمیریم یا بمانیم؟ و…

چون آنان به طرز عجیبی غیرقابل پیش‌بینی و به طرز دیوانه‌وار تشنه‌ی قتل اند. مثلا اگر زمین‌های مان را زرع کنیم، این‌که بدون هیچ پرس‌وجو در حین زرع زمین به تو شلیک کنند و تو را بکشند یا هم ربوده شوی و دیگر اثری ازت معلوم نشود، یک چیز معمول شده است. اما اگر زرع نکنیم، باز هم از نظر آنان مرتکب جرم شده‌ایم و بابت آن باید مجازات شویم؛ جرم زرع نکردن زمین از نظر آنان فرار از مالیات شرعی و نوعی بغاوت علیه شرع محسوب می‌شود و باغی باید توسط تناب از شاخه‌ی درخت مثمر روی زمین حاصل‌ده خودش آویزان و سپس مورد شلیک قرار گیرد. به همین دلیل است که ما مسئولیم ولی نمی‌دانیم مسئولیت ما چیست؟… خلاصه، این‌جا، گویا همه چیز به‌شمول شاخه‌های درخت، زمین‌های زراعتی، سنگ‌های کوه و راه‌های وصل و همه و همه چشم‌ها و دست‌های نامرئی‌ای شده‌اند که ذره ذره و لحظه لحظه زوال ما را در همه چیز تعقیب می‌کنند.

هوا تاریک شده بود. پیرمرد به زبان ملایم گفت: «بگذر از این قصه. بهتر است چاره‌ای پناه‌گرفتن امشب‌ات را بکنی… از پشت خانه‌ی ما باریک‌راه مستقمی است به‌سوی آب‌بلبل. آن‌جا درختان توت فراوان و شب‌ها اندکی می‌شود گفت امن است. چون از یک‌سو مسیر رفت‌وآمد نیست و از سوی دیگر نزدیک به تنگه‌ی خوش‌خَم است و خوش‌خم در هنگام جنگ‌ها مشهور به دام مرگ است و از قدیم کسی جرئت نمی‌کرد شب‌ها نزدیک خوش‌خم شود. برو شب را آن‌جا بگذران. اما بسیار مواظب باش و از هر چیزی که نور داشته باشد استفاده نکن و صدایت نیز بلند نشود؛ گویی مرده‌ای بر شاخ درخت خوابیده است. برای این‌که بفهمی به آب‌بلبل رسیده‌ای یا نه، از پشت خانه‌ی ما قدم‌هایت را حساب کن و وقتی هزاروهفت‌صدوهجده قدم پوره شد مطمئن باش که به آب‌بلبل رسیده‌ای.»

پیرمرد در را بست و در لحظه دوباره نیم‌بازش کرد و گفت: «ها راستی! نگفتی چرا به دره آمده‌ای؟ کجا می‌خواهی بروی؟»

  • فقط می‌خواستم سراسر دره را پای پیاده منزل بزنم و زیبایی‌های مسحورکننده‌اش را با چشم سر ببینم. اما می‌دانم که تنها حماقت دلیل متناسب برای این کار من به نظر می‌رسد. این‌طور نیست؟
  • نمی‌دانم. شاید. منتها دل ناآرام ما را ناآرام‌تر کردی. چه می‌دانم شاید با فاتحان نسبت خوبی داری. البته که به چهره‌ات نمی‌آید. اما اگر این‌طور باشد، امیدوارم به ما خیانت نکنی. در غیر آن پایان دره همین شروع دره است که می‌بینی. دره سراسر همین نقطه‌ی شروع است، بهتر است که از این سفر بگذری و از حصار آشکار مرگ بیرون روی.

سپس پیرمرد در را بست. من باریک‌راه را همین‌طور که قدم‌هایم را می‌شمردم تا آب‌بلبل در فضای تاریک طی کردم. هزاروهفت‌صدوهجده قدم پوره شد. درخت توتی را که ساقه‌ی تنومندی داشت ولی قامت‌اش خمیده بود و شاخه‌های ضخیم‌اش به آسانی قابل بالارفتن بود، برگزیدم. شب را روی شاخه‌ی درخت توت بیدار صبح کردم. ترس بسترم بود. لرزش‌های ناگهانی برگ‌ها و شاخه‌ها در اثر وزش باد وجودم را می‌خشکاند و احساس می‌کردم همه‌ی تنم می‌سوزد و از کار می‌افتد. اما وقتی وزش باد آرام و برگ‌ها و شاخه‌ها گویی در خواب فرو می‌رفتند، ذهنم تمام آنچه را از پیرمرد شنیده بودم در یک دایره‌ی تکراری مرور می‌کرد و آخر سر در یک واژه متوقف می‌شد: «فاتح.»

پیرمرد وقتی واژه‌ی «فاتح» را در جریان گپ‌هایش به‌کار می‌برد، به چشم سر می‌دیدم که تنها زبان او نیست که حرف می‌زند بلکه تمام وجود او و تمام دره زبانِ می‌شود تا بتواند بار سنگین این واژه را از درون خود بریزد. در آن هنگام تنم می‌لرزید و احساس می‌کردم، تمام هستی دره با این یک واژه محو شده است: «فتح.» وجود خودخروش دره تقرب کرده به واژه‌ی «فتح» و «فتح» هست‌وبود دره را به اسارت گرفته و آن را از هستی سرشار آن تهی کرده و خود بر مسند آن نشسته است. این جابه‌جایی امر ناچیز و سبکی نبود/نیست که من دیدم. پیرمرد در هنگام کاربرد واژه‌ی «فاتح» بیهوده جبین‌اش عرق نمی‌زد. تنش بیهوده چون مارگزیده منقبض و منبسط نمی‌شد. بیهوده حدیقه‌های چشمانش از طراوت نمی‌افتادند. نفس‌هایش بیهوده سردی نمی‌گرفت. همه‌ی این‌ها در وجود پیرمرد خبر از یک جابه‌جایی بنیادین تاریخی می‌داد که نَسَب آن به قبیله‌ای از قبایل عرب در صحرای عربستان می‌رسید: «قریش فاتح.»

فردای آن شب از ادامه‌ی سفر حذر کردم. چون احساس می‌کردم پیرمرد پیشنهاد حکیمانه‎ای مبنی بر حذر از ادامه‌ی سفر و بیرون‌رفتن از حصار آشکار مرگ به من داده است. هرچند پیرمرد حکیم نبود. او انسان کاملا عادی بود. اما او همه‌ی آنچه را به من می‌گفت در حالتی از حالات وجودی انسان قرار داشت که آن حالت خاص انسانی برای من امر بیگانه و تجربه‌ای ناآشنا است. وقتی پیرمرد خود را بابت همه چیز در برابر کسانی که خود را فاتح می‌خوانند مسئول حس می‌کند ولی در عین حال خود را بین انجام‌دادن و انجام‌ندادن یک عمل کاملا طبیعی و پی‌آمدهای پرمخاطره‌ی آن سردرگم می‌یابد، به این معنا است که فاتحان پیرمرد را در موقعیتی قرار داده که نه دانایی، نه شهود و نه تجربه و نه هیچ چیز دیگر سردرگمی او را گشاینده نیست. این سردرگمی وقتی به امر مسلط بر وجود فردی و روابط اجتماعی انسان‌ها تبدیل می‌شود، هولناک نیز می‌شود. چرا که قابل لمس می‌شود و آدم‌ها هر لحظه و در هر کجا نه فقط آن را به‌طور کاملا عینی و مادی حس می‌کند بلکه، بودن خود را در موقعیتی می‌یابد که گویا سردرگمی امکان تقرب مطلق آن‌ها به شر را فراهم آورده است. بنابراین، آن‌جایی که پیرمرد می‌گفت: «خلاصه، این‌جا، گویا همه چیز به‌شمول شاخه‌های درخت، زمین‌های زراعتی، سنگ‌های کوه، حیوانات خانگی، دوستان و اقارب، راه‌ها و همه و همه چشم‌ها و دست‌های نامرئی‌ای شده‌اند که ذره ذره و لحظه لحظه زوال ما را در همه چیز تعقیب می‌کنند» در واقع از این امکان حرف می‌زد.

این چیزی است که ما نه از آن می‌پرسیم و نه به آن می‌اندیشیم. چون همه به این خیال باطل سر می‌کنیم که سردرگمی در جاهای مثل دره چیزی است که توسط فاتحان خودخوانده آمده و با رفتن آنان نیز رخت برخواهند بست. ولی نمی‌بینیم که این سردرگمی همواره دوشادوش فتح و پیشاپیش فاتح حرکت کرده است و تا زمانی که از ته به سطح هم نیامده است، امر نامرئی و غیرملموس بوده، در حالی‌که همواره ما را در حال فتح‌کردن بوده و تاریخ آن به درازای تاریخ فتح است. بنابراین، سردرگمی‌ای که پیرمرد در دره از آن سخن می‌گفت، قابل تقرب به این امر نیست که گویا در یک مقطع خاص زمانی بنا بر عوامل خاص انسانی توسط فاتحان در دره خلق شده و با رفتن فاتحان از دره رخت برخواهند بست، بلکه چیزی با ابعاد وسیع‌ و ریشه‌های عمیق تاریخی است. یکی از ابعاد آن بعد الاهیاتی آن است که بربنیاد آن فتح نه عمل انسانی بلکه نصرت الاهی شمرده می‌شود: «إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا» (فتح/۱) «وَيَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْرًا عَزِيزًا» (فتح/۳). این «فتح مبین» به «نصرت الاهی» به خودی خود نمی‌تواند مبنای الاهیاتی‌شدن یک عمل انسانی مانند تسخیر یک سرزمین قرار گیرد. بلکه زمانی به مبنای الاهیاتی تبدیل می‌شود که در کلیت معنایی متن الاهی آن (کتاب مقدس) قرار داده شود. در آن‌جا است که دیده می‌شود منظومه‌ای از مفاهیم به‌شدت تناقض‌نما این واژگان را در برهوت سرگردانی تقویت نموده و استحکام می‌بخشد. مثلا در آن کلیت معنایی است که نمی‌توان تشخیص داد خط فاصل میان رضای خدا و رضای انسان چیست؟ خط فاصل میان رضایت و عدم رضایت خدا چیست؟ خط فاصل میان خواست خدا و خواست انسان چیست؟ خط فاصل میان آن‌که عالم بر رضای خدا است و آن‌که جاهل بر رضای خدا است، چیست؟ نقطه‌ی اعتدال میان رضای خدا و رضای انسان چیست؟ و…

بنابراین، وقتی فتح و سرگردانی با منظومه‌ای مفاهیم الاهیاتی‌شده دوشادوش هم حرکت می‌کنند، طبیعی است که تنها به فتح سرزمین و سرگردانی میان رضایت و عدم رضایت خدا محدود نمی‌ماند. بلکه به فتح زبان، فرهنگ، تاریخ، جامعه و اندیشه‌ی انسانی نیز گسترش می‌یابد و به این ترتیب همه‌ی ما را اسیر این روند می‌سازد و در نتیجه همه‌ی ما مسئول این وضعیت هستیم.

رهایی از این اسارت پردامنه و عمیق و مهار این روند تاریخی ممکن نیست مگر این‌که زبان، فرهنگ، اندیشه، جامعه و سیاست یا به بازنمودهای تاریخی‌ای که به مثابه‌ی نقطه‌ی شروع برای توقف این روند بوده است بازگردد و آن را احیا، اصلاح و رشد دهد؛ مانند آنچه فردوسی برای زبان فارسی (رهایی فارسی از اسارت عربیِ به‌شدت الاهیاتی‌شده) انجام داد. و یا هم نقطه‌ی شروع جدیدی گذاشته شود از قبیل این‌که بین رضایت و خواست خدا و رضایت و خواست انسان یکی را برگزینیم. در غیر آنچه بر دره می‌گذرد، تقدیر شومی است که چرخه‌ی آن در گردش است و فقط تفاوت در میزان عینیت آن است.