اطلاعات روز

قبرستان ارواح سوختگان؛ سرگذشت خرم‌قاش در سیاه‌دره

۱

کوه‌های زرکوه و زردپیتاو که ارتفاع بلندترین نقاط آن‌‎ها حدود چهار هزار متر می‌باشد، در خطوط موازی از شمال به جنوب از تنگه‌ی زار تا تنگه‌ی باران امتداد یافته‌اند. حالت موازی هر دو کوه در سمت تنگه‌ی زار کاملا محسوس است. اما در سمت تنگه‌ی باران بنا بر پیچیش نامحسوس به سمت شرق، حالت موازی هر دو کوه منقطع به نظر می‌رسد. موقعیت موازی کوه‌های یادشده باعث ایجاد دره‌ای تنگی به‌نام سیاه‌دره شده است. سیاه‌دره برخلاف اسم دلگیر آن منطقه‌ی بی‌نهایت زیبا و دیدنی است. سراشیب دره از جنوب به شمال قرار گرفته است. قسمت‌های فوقانی کوه‌های دو طرف دره تقریبا در تمام فصول سال بنا بر سردی بیش از حد هوا پوشیده از برف سورجه شده است که از یک طرف باعث ایجاد آبشارهای کوچک فراوان و بی‌نهایت زیبا از بام قاده‌های بلند دو طرف دره شده و از سوی دیگر باعث جاری‌ماندن تمام‌فصلِ جریان آب سرد در کف دره و چشمه‌ها و جویبارهای خرد و کوچک اطراف دره گردیده است. هرچه به سمت قسمت‌های جنوبی دره پیشتر برویم، سراشیب نفس‌گیرتر، هوا سردتر و زمین بنا بر سنگ‌فرش‌های طبیعی سخت‌تر می‌شود. درحالی‌که قسمت‌های شمالی دره زمین ریگی‌تر و خاکی‌تر، گرم‌تر و هموارتر است.

این منظره زیبای طبیعی را شصت‌وهشت باب خانه‌ی گِلی‌ای یک یا دو طبقه، با پنجره‌های چارخانه‌ای و مزین با رنگ‌های آبی، سفید، قهوه‌ای و سبز چندین برابر زیباتر ساخته است. خانه‌ها همه در دو طرف دره در قسمت‌های از هر دو کوه -که مردم روستا آن را بلندقاش و پایین‌قاش نام نهاده‌اند- با فاصله‌های سه ‌صد تا پنج ‌صد متری طوری قرار گرفته‌اند که وقتی از قسمت آغازین دره به آن‌ها می‌نگری احساس می‌کنی راه زینه‌ای در دو طرف دره خوابیده است.

این شصت‌وهشت باب خانه‌ی گلی، روستای خرم‌قاش نام دارد. اولین ساختمان در خرم‌قاش چهل سال قبل توسط یک زن و شوهر جوان به‌نام‌های ناصر و زیبا از دیوار سنگی، سقف چوبی و بام کاه‌گلی که فقط یک طویله و یک اتاق نشیمن را احتوا می‌نمود و مشهور به سیاه‌خانه بود، اعمار گردید. زیبا و ناصر به مرور زمان اطراف خانه‌ی‌شان را با کار فیزیکیِ مشترک به شکل پله پله هموار ساختند و تبدیل به زمین زراعتی کردند. آنان در هر جای سیاه‌دره که توانسته بودند درختان بادام، بید و چهارمغز کاریدند و به مرور زمان محیط خشن و سخت سیاه‌دره را به منبع حاصلات مناسب برای یک زندگی کم‌توقع روستایی مبدل ساختند. این امر باعث شد تا دوستان و اقارب ناصر و زیبا نیز برای رفتن به سیاه‌دره تشویق شوند و بروند در آن‌جا برای صاحب خانه و زمین‌شدن روی چهره‌های ریگی و سنگیِ زرکوه و زردپیتاو کار کنند. کار سخت، همدلانه و مداوم اهالی خرم‌قاش در طول چهل سال گذشته باعث شده است خرم‌قاش به یکی از زیباترین روستاها تبدیل شود. روستایی که اهالی آن از خم‌وپیچ کوه‌ها، دره‌ها و تنگه‌های فراوان با کار سخت فیزیکی سرک کشیده‌اند تا خرم‌قاش را به سایر روستاها، بازار، مکتب و… وصل نمایند. روستایی که سراسر سیاه‌دره‌ی آن با درختان چهارمغز سرسبز و خرم است. تمام قسمت‌های تحتانی زرکوه و زردپیتاو آن که گویی دیوارهای سیاه‌دره را ساخته باشند با درختان بادام چنان پوشیده است که در هنگام بهار احساس می‌کنی دو سوی دره را انگار گل سفید و گلابی فرش کرده باشی. سقف آسمانی آن شکل گیتار و شب‌ها مملو از چشمک‌ها و درخشش جادویی ستارگان است.

۲

خرم‌قاش چهره‌ی زیبا و بسیار زیبا دارد. زیبایی آن مسحورکننده و به طرز باورنکردنی دل‌انگیز است. اما سرگذشت خرم‌قاش غم‌انگیز و مملو از تراژدی است. زیبایی خرم‌قاش محصول دردهای فراوانی است که در سینه‌ی آن دفن است. هرچند که رفتن ناصر و زیبا به سیاه‌دره شروع میمونی برای خرم‌قاش بود. آن‌طوری‌که گل‌شاه، تنها فرزند زنده‌مانده از آنان روایت می‌کند، ناصر و زیبا چهل سال قبل، زمانی که ازدواج می‌کنند، تصمیم می‌گیرند برای مصونیت از آنچه خودشان «شرِ در حال گسترش» می‌خوانده‌اند، به محیطی پناه ببرند که تا زنده هستند، دست شر به آنان نرسد و در آرامش زندگی کنند. اما سرنوشت چیزی دیگر شد. نه ناصر و زیبا به آرمان خود شان رسیدند و نه خرم‌قاش بستر آرام باقی ماند. ناصر و زیبا فقط حدود پانزده سال توانستند در سیاه‌دره به دور از دسترس شر با کار پر مشقت و سخت زندگی آرامی را سپری کنند. ولی بیست‌وپنج سال قبل در یکی از روزهای خزانی سه فرد مسلح که صورت‌های ریشی، لباس‌های غیرنظامی، لنگی‌های پرحجمِ سیاه و کلاشنیکف‌های روسی بر شانه داشتند، از سمت تنگه‌ی زار وارد خرم‌قاش شد و یک‌راست خانه‌ی ناصر آمدند. ناصر از آمدن افراد مسلح به خرم‌قاش و نزدیکی خانه‌ی خودش بی‌خبر بود. او درحالی‌که سر روی بالش گذاشته و در کنار زیبا غرق در چرت بعدازظهری بود، به یک‌باره با شنیدن جفیدن سگ‌اش متوجه شد که کسی در حریم خانه‌ی او یا نزدیک شده یا وارد شده است. فورا از جا بلند شد و به سرعت به‌سوی بیرون دوید. لنگه‌ی کفش راستش را ‌پوشید و لنگه‌ی کفش چپ‌اش را در حال پوشیدن بود که صدای فیر مسلسل در دو قدمی خانه وجودش را لرزاند. بی‌سروپا بیرون دوید. دید که سگ‌اش از سر تا ناحیه‌ی شکم در اثر شلیک پی‌هم برش خورده و در خون می‌غلطد. سه فرد مسلح اندکی دورتر از جنازه‌ی سگ، طوری کنار هم ایستاده‌اند که گویا سه تا حرف (الف) را روی یک خط افق کنار هم قرار داده باشی؛ به زبان خود شان به سگ و صاحب سگ و… ناسزا می‌گویند و قاه قاه می‌خندند. ناصر ناخودآگاه در نقطه‌ای مقابل سه فرد مسلح ایستاد شد. سکوت وحشت بر سراسر خرم‌قاش چیره گشته بود. زیبا درحالی‌که از وحشت و خشم می‌لرزید، ناچار بود سکوت کند. ناصر که با دیدن جنازه‌ی تکه‌پاره‌شده‌ی سگ‌اش از درون احساس فروپاشیدگی می‌نمود، در عین حال با دیدن افراد مسلح خونریز خودش را از زمین و زندگی برکنده احساس می‌کرد. گویی که او به یک‌باره از اعماق لذت‌بخش چرت بعدازظهری کنده شده و به اعماق تصورات غم‌انگیز مرگ فرو افتاده است. ذهن او در آن حالت نقطه‌ای را دریافته بود که آن‌سویش مرگ و این‌سویش زندگی بود. وقتی این‌سویش را می‌دید تمام سرگذشت او با زیبا و خرم‌قاش مملو از آرامش و سرزند‌گی و شادابی در ذهنش رژه می‌رفت. اما وقتی به آن سه نقطه‌ای که جنازه‌ی خونین سگ، وجودفروپاشیده‌ی ناصر و وجود خونریز سه فرد مسلح (که اگر به هم وصلش کنی شکل مثلث را به خود می‌گیرد) در آن‌ها قرار داشتند می‌رسید، دیگر نه امیدی متصور بود و نه ناامیدیی. نه زندگی‌ای متصور بود و نه مرگی. این حالتی بود که ناصر در آن فروغلطیده بود. حالتی که از زندگی‌ای برکنده‌شده‌ای، به مرگ نرسیده‌ای ولی گاهی آن‌سوی مرگ می‌افتی و گاهی در خود مرگ خود را می‌یابی و گاهی این‌سوی مرگ دم می‌زنی.

ناصر در این حالت بود که یکی از افراد مسلح با پوزخند پرسید: چه استی؟

  • آدم استم.
  • خووووو. آدم استی. مه گفتم تو حیوان استی ههههه… ای که گفتم چه استی، نامت ره گفتم چه است؟
  • ناصر.
  • ناصر. هاااا؟ ناصر.
  • می‌خوایی که تو ره مثل امی سگ مردار کنم؟ هههههه تو ره میگم، می‌خوایی؟

تو ره می‌گم او خبیث! می‌خوایی حتما نه؟ هله برو پیش سگ‌ات ایستاد شو.

ناصر به آرامی کنار جنازه‌ی سگ‌اش ایستاد. چشمانش را بست و نخواست چیزی را ببیند. یکی از افراد مسلح تفنگ‌اش را به‌سوی ناصر نشانه گرفت. سپس چند فیر پی‌هم بر تن بی‌جان سگ کرد. ناصر چشم‌هایش را نگشود. فرد مسلح دیگر با صدای بلند و لحن تمسخرآمیز گفت: خوش داری کشته شوی یا نداری؟

  • نه. هیچ‌کس خوش نداره کشته شوه.
  • خو. گل‌مامد قصاب ره که کشتید، او خوش داشت که کشته شوه؟
  • گل‌مامد کیست؟
  • چُپ شو خبیث! منکر می‌شی؟ گل‌محمد نیکه مه بود. این‌جه د مرز تنگه‌ی باران نیکه‌ی تو بسیار وقت پیش او ره کشته بود.
  • چه سندی داری که نیکه‌ی مه نیکه‌ی تو ره کشته؟
  • هههههه اینه مه خودم سند استم که این‌جه ایستاد شدم.
  • حتا اگه نیکه‌ی مه چنین کاری هم کرده باشه، مه تقصیری ندا…

ناصر هنوز فعل جمله‌اش را تکمیل نگفته بود که صدایش با صدای دم  دم‌دم‌دم‌دم‌دم دم‌دم‌دم‌دم‌دم‌دمممم خاموش شد و در کنار جنازه‌ی سگ‌اش در خون غلطید. زیبا جیغ کشید و بی‌سروپا از خانه بیرون جهید و به‌سوی ناصر دوید. سه فرد مسلح با برگرداندن میله‌ی تفنگ‌های‌شان به‌سوی زیبا به او دستور دادند: «نزدیک نشو. برو گم شو. می‌کشیم تو ره.» زیبا به سرعت برگشت و دوید داخل خانه رفت. لحظه‌ای نگذشت که با کلاشنیکف از خانه بدر آمد و بی‌محابا بر سه فرد مسلح شلیک کرد. سه فرد مسلح نیز در جا به زمین افتادند و در خون غلطیدند. و سپس به سرعت تفنگش را روی جنازه‌ی ناصر قرار داد و خودش به‌سوی خانه‌های اهالی خرم‌قاش دوید.

تا غروب آن روز خرم‌قاش و سیاه‌دره در سکوت وحشتناک فرو رفته بودند. اما نزدیک غروب گروه چهل نفری از افراد مسلح خشمگین که به دو گروپ تقسیم شده بودند وارد خرم‌قاش شدند. ده نفر اطراف خانه‌ی ناصر را محاصره کردند و سی نفر در نقاط مختلف خرم‌قاش جابه‌جا شدند. آنان دستور دادند هیچ‌کس حق ندارد از خانه‌های‌شان بدر شود. جنازه‌های سه فرد مسلح را با احترام برداشتند و داخل موتر انداختند. پاهای تن بی‌جان ناصر را با ریسمان به عقب موتری که حامل جنازه‌های سه فرد مسلح بود بستند و با چهار سرنشین به سمت تنگه‌ی زار حرکت دادند. به محض انتقال جنازه‌ها، شروع کردند به آتش‌زدن خانه‌های مردم خرم‌قاش. اولین خانه‌ای که به آتش کشیدند، خانه‌ی ناصر بود. سپس خانه‌های دیگر را در نقاط مختلف خرم‌قاش آتش ‌زدند. حوالی صبح بود. خانه‌ی محمدافضل به‌تازگی آتش گرفته بود. آتش به کاه‌دانی که دیوار مشترک با اتاق نشیمن داشت سرایت کرده بود. آتش و دود داشت زبانه می‌کشید، ناگهان کودک نوجوانی به سرعت از درون آتش بیرون جهید. و به محض دیدن دو فرد مسلح دوباره به درون آتش کاه‌دان فرو رفت. از هر سوی و از هر خانه‌ی خرم‌قاش ناله‌ها و فریادهایی که گویی دودِ بی‌شکل می‌شدند به هوا بلند می‌شد. تنها جمله‌ای که قابل تشخیص به گوش می‌رسید، «ای خدا تو کجایی؟» بود. در آن شب بیش از یک سوم خانه‌های روستا در سمت شمالی آن که متصل به تنگه‌ی زار بود به آتش کشیده شدند. ماجرا اما به سوختاندن خانه‌های روستا و مردمان آن در داخل خانه‌های‌شان خاتمه پیدا نکرد. سه روز بعد به اهالی روستا دستور دادند تمام درختان چهارمغز و بادام تحت نظر افراد مسلح شمرده و از بیخ اره شوند و تمام آن‌ها را به پاسگاه مرکزی افراد مسلح خونریز منتقل کنند. مردم روستا مکلف اند تمام قسمت‌های جنوبی روستا را به‌حیث خون‌بهای آن سه فرد مسلحِ کشته شده تسلیم نموده و در مدت یک هفته خانه‌ها را تخلیه نمایند. خانه‌های سوخته را هیچ‌کسی حق ندارد دست بزند. این کار را کردند و قسمت‌های شمالی خرم‌قاش را تبدیل به تل خاکستر کردند و قسمت‌های جنوبی آن را به‌حیث خون‌بها مصادره نمودند.

۳

مردمان زنده‌مانده در خرم‌قاش سه سال را در سایه شری که ناصر سال‌ها قبل آن را «شر در حال گسترش» خوانده بود، در اعماق بیم و خوف مرگ سر کردند و هیچ وقت اجازه نیافتند تا برای سوختگان حتا مراسم کفن‌ودفن بگیرند. تا این‌که در یک روز خزانی دامن شر برچیده شد و خرم‌قاش دوباره به زندگی برگشت.

زیبا که همه روستائیان تصور می‌کردند او اولین کسی بود که در خانه‌اش زنده زنده سوخت و دود شد و به هوا رفت، به یک‌باره سروکله‌اش در روستا پیدا شد. او در فاصله‌ی قتل سه فرد مسلح تا آمدن گروه چهل نفری به خرم‌قاش، همراه با دخترش گل‌شاه پنهانی از پنجره‌ی عقب خانه‌اش توانسته بود فرار کند و سه سال به‌طور مخفیانه در خانه‌ی اقارب‌اش در یکی از روستاهای دوردست که چهل کیلومتر از خرم‌قاش فاصله داشت، زندگی کند. بعدها معلوم شد که کسانی دیگری هم توانسته بودند در آن فاصله، مخفیانه فرار کنند و در جاهای دیگر زندگی سر کنند. همه‌ی آنان پس از برچیده‌شدن دامن شر از خرم‌قاش و سایر مناطق، کم کم به خانه‌های‌شان برگشتند و برای احیای طراوت و شادابی و آرامش روستا دست به‌کار شدند.

اما زنده‌ماندن زیبا گپ‌وگفت‌ها و سؤال‌های زیادی میان اهالی روستا پدید آورده بود. تعدادی تبصره می‌کردند که «اگر زیبا در آن روز به آن سه فرد مسلح شلیک نمی‌کرد، خرم‌قاش به چنین سرنوشتی گرفتار نمی‌شد». تعدادی دیگری می‌گفتند: «آنچه زیبا کرد فقط توسط یک شیردلِ قهرمان شدنی است. چه زیبا آن سه تن را می‌کشت و چه نمی‌کشت، آنان به بهانه‌های دیگر و روش‌های دیگر این کار را می‌کردند. چون در جاهای دیگر هم آنان چنین کرده بودند.» همین‌طور تعدادی محدود دیگر می‌گفتند: «اگر ما در آن لحظه جای زیبا می‌بودیم و رگ‌بارشدن همسر خود را در پیش چشمان خود می‌دیدیم و در لحظه می‌توانستیم قاتل همسر خود را به رگ‌بار ببندیم، آیا این کار را نمی‌کردیم؟ حتما می‌کردیم. اگر نمی‌کردیم تا آخر عمر پیش وجدان خود عذاب می‌کشیدیم.» خلاصه این‌که، تعدادی زیبا را در قبال وضعیت پیش‌آمده برای خرم‌قاش مقصر می‌دانستند و تعدادی دیگر تقصیر را به گردن آن گروه مسلح و مسلط می‌انداختند و زیبا را مبرا از تقصیر می‌دانستند. اما زیبا که گفت‌وگوی سه فرد مسلح را با ناصر قبل از کشته‌شدن آنان شنیده بود، مشکل را به‌گونه‌ی دیگر می‌دید. او می‌گفت: ناصر دقیق زمانی به رگ‌بار بسته شده که گفت: «من تقصیر ندارم.» ولی شما فرض کنید، اگر او می‌گفت: «این‌که نیکه‌ی من نیکه‌ی شما را کشته، تقصیر من است» آیا کشته نمی‌شد؟… نه نه! او باز هم همان گلوله‌ها پاسخش بود. چون آنان هم اسلحه داشتند (مسلح بودند) و هم انگیزه و هم ایمان قتل. ورنه پاپی (اسم سگ کشته‌شده‌ی ناصر) نه به نیکه‌ی ناصر متعلق بود و نه به نیکه‌ی آن سر فرد مسلح، ولی در همان اول به گلوله بسته شد. بنابراین، در آن شرایط تقصیر یا عدم تقصیر ناصر هر دو یکی بود. من هم در همان شرایط دست به رگ‌بار آن سه فرد قاتل زدم. چون من هم اسلحه داشتم و هم توانایی و انگیزه‌ی قتل آن سه فرد در آن لحظه در من برانگیخته شده بود. حالا که به آن وضعیت می‌بینم در آن شرایط تقصیر یا عدم تقصیر من هم هر دو یکی بوده است. مهم این است که اگر به فرض؛ نیکه‌ی ناصر مقصر بود، چرا باید از آن طریق ناصر و از طریق ناصر نسل و نبیره‌ی ناصر مقصر شمرده شده و مجازات شوند؟ همین‌طور اگر من مقصر قتل آنان (سه فرد قاتل) بودم، چرا تقصیر من را به سرعت به همه‌ی خرم‌قاش نسبت دادند و خرم‌قاش را با زنده و مرده‌اش خاکستر کردند؟ به این دلیل است که من چه مقصر باشم یا نباشم، هیچ مشکلی حل نمی‌شود. مشکل جای دیگری است. در جایی که ما نمی‌دانیم چه چیزهای در ما هست که تقصیر شده/ناشده را از مقصر تا نامقصر تسلسل می‌بخشند و این شر آتش‌افروز را شعله‌ورتر؟ پس بهتر است که تقصیر یا عدم تقصیر مان را فراتر از سطوح انفرادی آن در سایه‌ی تقصیر/عدم تقصیر همدیگر نیز ببینیم. شاید این‌گونه بتوانیم نقاط تلاقی همدیگر را که محمل این تسلسل شرافزا است، پیدا کنیم. شاید بتوانیم دریابیم که چرخه‌ی این محمل شر چگونه دوران پیدا می‌کند؟ از چه منبعی آب می‌خورد؟ ما چه کرده‌ایم و چه نکرده‌ایم که در این دایره هم می‌چرخیم و هم آن را می‌چرخانیم؟ شاید با پیداکردن آن محمل‌های شر بتوانیم راهی بیابیم. از قدیم گفته‌اند که: «کرم از خود درخت است.»

۴

زیبا از این‌که زنده بود و دوباره به خرم‌قاش برگشته بود، خوشحال بود. او از آنچه بر خرم‌قاش گذشته بود، خیلی با شکوَه و شکایت یاد نمی‌کرد. مثل گذشته برای شادابی و سرسبزی خرم‌قاش سخت روی زمین‌هایش کار می‌کرد و به‌جای تمام درختان سوخته و بریده‌شده نهال می‌کارید و از آن‌ها به خوبی مواظبت می‌کرد. اما همیشه با نگرانی می‌گفت: «می‌ترسم خرم‌قاش بازهم و بازهم و بازهم آن سرگذشت را از سر نگذراند.» البته که حق با زیبا بود. او قبلا در مورد موضوع تقصیر/عدم تقصیر هم این نگرانی را به نحوه‌ای دیگر بیان کرده بود. به‌خصوص وقتی او از «محمل شر» برای اهالی خرم‌قاش یاد می‌کرد، وسعت و عمق نگرانی او بیشتر به چشم می‌آمد. مثلا آن‌جایی که او می‌گوید: «آنان هم اسلحه داشتند (مسلح بودند) و هم انگیزه و هم ایمان قتل» و در ادامه خودش را هم تا حدودی در شرایط مشابه می‌بیند، در واقع از چیزی حرف می‌زند که هولناک است: آمیزش اسلحه و انگیزه و ایمان برای انجام قتل. در این آمیزش، «اسلحه‌ی آنان» نماد قدرت و جنایت فیزیکی و عامل فیزیکی جنایت است. «انگیزه‌ی آنان» برای کشتن یکی از نقاط تلاقی جمعی ما به مثابه‌ی محمل شر است که در نتیجه‌ی آن اخلاق تقصیر و عدم تقصیر بر بنیاد و به پشتوانه‌ی شر عملی می‌گردد. همین‌طور «ایمانِ قتل» در «آنان» نماد متافیزیکی‌ای عوامل فیزیکی و انگیزشی و اخلاقی تقصیر/عدم تقصیر و سپس انجام شر است. یعنی ایمان ما متافیزیک تقصیر ما است. چون این ایمان ما است که به ما می‌گوید که پس از آفرینش برجسته‌ترین عمل ما تقصیر (گناه)کردن بود و این‌گونه ما مقصران ابدی هستیم. در متافیزیک تقصیر ما همه مشترک هستیم. اما وقتی به اخلاق تقصیر/عدم تقصیر و فیزیک تقصیر/عدم تقصیر می‌رسیم، می‌بینیم کسانی در موقعیت زیبا و ناصر و خرم‌قاش قرار می‌گیرند و کسانی دیگر در موقعیت آن سه فرد مسلح که شبیه سه تا «الف» پیش روی ناصر برای کشتن‌اش صف کشیده بودند، قرار می‌گیرند.

۵

خرم‌قاشیان با وجود سرگذشت غم‌انگیزی که داشتند، اما برای احیای شادابی و طراوت خرم‌قاش بی‌وقفه کار می‌کردند. چشمه‌های تخریب‌شده را می‌گشودند، خانه‌های سوخته را از نو آباد می‌کردند، زمین‌های سوخته را با بذرهای نو به کشت‌زار تبدیل می‌کردند و جان تازه می‌بخشیدند. به‌جای درختان بریده‌شده از بیخ، نهال‌های نو می‌کاریدند و… اما آنچه خرم‌قاشیان برای آن چیزی نمی‌توانستند برگشتاندن جان‌های سوخته و دودشده بود. آنان گرد هم جمع آمدند تا برای یادبود قربانیان تصمیم مشترک بگیرند. هر که پیشنهادی داد. کسی گفت، خانه‌های سوخته را به یادبود آنان دست‌نخورده بگذاریم. کسی گفت در هر خانه اگر استخوانی نیم‌سوخته‌ای یا هر چیزی دیگری از افراد سوختانده‌شده می‌یابیم، آن را به یاد از دست‌رفتگان همان خانواده کفن و دفن کنیم و از کسانی اگر چیزی باقی نمانده جز خاکستر ناشناخته، یک نشانی از آنان بیابیم و آن را کفن‌ودفن کنیم. نهایتا خرم‌قاشیان تصمیم گرفتند، سی‌وهفت تیوپ استوانه‌ای با ارتفاع یک متری از چوب بادام و چهل‌وپنج تیوپ استوانه‌ای با ارتفاع یک متر و هفتاد سانتی از چوب چهارمغز بسازند. داخل هرکدام از سی‌وهفت تیوپ یک متری یک یک مشت خاکستر از خانه‌های سوختانده‌شده بریزند و سپس داخل هر تیوپ یک یک شاخه نوتک بادام را طوری بسوزانند که دود آن داخل تیوپ حبس شود. آنگاه تیوپ‌های حاوی دود و خاکستر را با تکه‌های سفید بپیچانند و به مثابه ارواح سوختگان در داخل تابوت‌های ساخته‌شده از چوب چهارمغز به یاد سی‌وهفت کودک سوختانده‌شده در خرم‌قاش در کنار قبرستان اصلی دفن کنند. همین‌طور داخل هرکدام از چهل‌وپنج تیوپ یک متر و هفتاد سانتی یک یک مشت خاکستر از خانه‌های سوختانده‌شده بریزند و سپس عین مراحل انجام‌شده روی تیوپ‌های یک متری را روی آن انجام دهند و به مثابه ارواح سوختگان یاد چهل‌وپنج مرد و زن جوان و بزرگ‌سالی که در خرم‌قاش سوختانده شدند، در کنار قبرستان اصلی خرم‌قاش که به «قبرستان ارواح سوختگان» تغییر نام یافته بود دفن کنند. آنان ارواح سوختگان و دود و خاکسترشده‌های سه سال قبل شان را دفن کردند.

۶

آن روزهای غم‌انگیز کم کم گذشت. خرم‌قاشیان به سرعت طراوت از دست‌رفته‌ی سیاه‌دره را به آن باز گردانیدند. نهال‌های نورس با گذشت هر سال سبزتر و چشمه‌های بازشده‌ جوشان‌تر و عطر و رنگ کشت‌زارهای گندم و جو و جواری و ریشقه و شفدر و کچالو و… گسترده‌تر و دامن‌دارزتر از قبل می‌شد. اما دیری نپایید که بازهم شر نهفته سر برآورد و کم کم از مسیر تنگه‌ی ‌باران خاطر آرام سیاه‌دره را دوباره ناآرام ساخت. مردم خرم‌قاش برای مصونیت روستا تصمیم گرفتند در جنوب دره که متصل به تنگه‌ی باران می‌شد خطی را به‌نام خط خیر در برابر خط شر بکشند. آنان این کار را با اعمار یک راه موتررَو از شرقی‌ترین نقطه‌ی مرز سیاه‌دره با تنگه‌ی باران تا غربی‌ترین نقطه‌ی آن که در واقع خط وصل شرق تا غرب سیاه‌دره در مرز جنوبی آن بود، کردند. برای حفاظت از آن مردم به شکل نوبت‌وار پهره‌داری شبانه و روزانه می‌دادند. اما زیبا همچنان نگران بود و نامطئین. او همواره می‌گفت این‌جا خط خیر بی‌پشت است.

تا این‌که هفده سال بعد، در یک شب خزانی دامن شر چنان رعدوبرق از خط عبور کرد و جان ده‌ها جوان و بزرگ‌سال سیاه‌دره را ستاند. از آن میان برادر و برادرزاده‌ی ناصر نیز با اثابت گلوله به پیشانی جان داده بودند. زیبا که فردای آن روز با سه مرد و دو زن دیگر با یک موتر فلانکوچ برای برداشتن جنازه‌ها رفته بودند، در طول همان خط دقیق در فاصله‌ی دوصد متری جنازه با انفجار ماین جاسازی‌شده در وسط سرک، تکه تکه پارچه شد و جان داد. خرم‌قاشیان به کمک روستائیان دوردست‌تر جنازه‌های شب قبل و تکه‌پارچه‌های تنِ زیبا و پنج نفر دیگر را با احتیاط جمع کرده و در کنار «قبرستان ارواح سوختگان» کفن‌ودفن کردند و روی سنگ قبر زیبا با خط نستعلیق نوشته بودند: «این‌جا خیر بی‌پشت است.»

پس از آن خرم‌قاش بار دیگر آهسته آهسته زیر سایه‌ی شر رفت و نفس‌هایش سنگین، چهره‌اش پژمرده و مردمانش اندوهگین و هراسان اند که مبادا آن سرگذشت را دوباره به چشم ببیند و با پوست لمس کنند. اما من به آن سؤال زیبا می‌اندیشم که پرسید: چرخه‌ی این محمل شر چگونه دوران پیدا می‌کند؟ از چه منبعی آب می‌خورد؟ ما چه کرده‌ایم و چه نکرده‌ایم که در این دایره هم می‌چرخیم و هم آن را می‌چرخانیم؟ شاید با پیدا کردن آن محمل‌های شر بتوانیم راهی بیابیم. از قدیم گفته‌اند که «کرم از خود درخت است».