دیکتاتوری و فروپاشی اعتماد اجتماعی

روبه‌روی دکاندار نشسته بود. به خبری که چند دقیقه پیش از دکاندار شنیده بود، فکر می‌کرد. آشفتگی ذهنی و روانی به خوبی از چشم‌هایش پیدا بود. دکان که خلوت شد، دکاندار با صدای آرام و لحن دل‌سوزانه ادامه داد: «لالا، تو هم متوجه خود باش. به هیچ‌کس نگو که چه‌کاره بودی. سر هیچ‌کس اعتبار نیست. شاید در هر کوچه جاسوس داشته باشند.» در این هنگام مشتری وارد دکان و رشته‌ی قصه قطع شد. او دوباره غرق تصورات آشفته شد و دانه‌های عرق از پیشانی‌اش لغزید. دست را که بالا برد تا عرق پیشانی خود را پاک کند، کنجکاوی نانوای سر کوچه‌ی‌شان یادش آمد که پرسیده بود: «بیکاری‌ها چطور می‌گذرد؟ کدام کاروبار پیدا نکرده‌ای؟» او در جواب نانوا به دروغ گفته بود که در یک دانشگاه خصوصی مشغول تدریس است. نانوا ضمن بدگویی از طالبان در مورد منع آموزش دختران، باز پرسیده بود: «این گروه چه زمان گم خواهد شد؟» او به‌ یاد نمی‌آورد که چه چیزی در جواب نانوا گفته بوده اما نگران بود که مبادا گپ خطرساز از دهنش پریده باشد.

مشتری که از دکان برآمد، دکاندار ادامه داد: «احتیاط کن که در فیس‌بوک هم چیزی ننویسی.» اما او که در گرداب نگرانی دست‌وپا می‌زد، این جمله را نشنید. برای دقایقی سکوت میان هردو برقرار شد. او دست به جیب برد و موبایل خود را درآرود. رفت روی ایمیل‌هایی که راجع به پرونده‌ی پناه‌جویی خود با مقام‌های امریکایی فرستاده و دریافت کرده بود. آن‌ها را یک‌به‌یک پنهان کرد.

جاوید که به‌عنوان انجنیر در پروژه‌های عمرانی وزارت دفاع امریکا در افغانستان کار کرده است، پس از به قدرت رسیدن طالبان، درخواست پناهندگی به امریکا فرستاده اما تا هنوز منتظر دریافت نامه‌ی پذیرش است. نه تنها او، بلکه هزاران شهروند افغانستان که در پروژه‌های مختلف با امریکا همکار بوده، برای نجات جان خود و خانواده‌ی خود منتظر عملی‌شدن وعده‌هایی اند که از امریکا دریافت کرده‌اند. روز و شب این انتظار طولانی که همراه با ترس از انتقام‌گیری طالبان است، به دشواری می‌گذرد. جاوید که گاهی از وعده‌خلافی امریکا ناامید می‌شود، تصمیم می‌گیرد که برای نجات جان خود به ایران برود اما تا هنوز به این تصمیم عمل نکرده است.

جاوید با دکاندار خداحافظی و دکان را ترک کرد. در راه رفتن به خانه، ذهنش باز درگیر خبر تلخی شد که از دکاندار شنیده بود. تصور کرد که اگر کسی او را به دام طالبان بیندازد، حتما زیر شکنجه جان خواهد داد. آنگاه کودکانش که یتیم می‌شوند گرسنه خواهند ماند. دختر سه‌ساله‌ی خود را تصور کرد که در کنار سرک نشسته است و گدایی می‌کند. نتوانست این سناریوی دهشتناک را تاب بیاورد. فکر مهاجرت به ایران دوباره در ذهنش قوت گرفت. ترسی که تمام وجودش را فراگرفته بود نمی‌گذاشت روی یک فکر تمرکز کند. تصویرهای گوناگون اما مبهم یکی پی دیگر از ذهنش می‌گذشت. پا که به خانه گذاشت یک راست سراغ دختر سه‌ساله‌ی خود، که کوچک‌ترین فرزندش است، رفت. او را که سرگرم بازی کودکانه بود محکم در بغل گرفت و بوسید. به چشمان شوخ دختر خود که نگاه کرد، یتیم‌شدنش را دوباره تصور کرد. درد گدازانی از عمق جانش جوشید و فرونشست.

جاوید یک پیاله چای سرکشید اما از فرط آشفتگی طعم آن را حس نکرد. در این هنگامه صدای تک‌تک دروازه‌ی همسایه بلند شد و او مثل همیشه از جا پرید. کنار پنجره ایستاد و با چشمان نگران به کوچه نگاه کرد. وقتی مطمئن شد که صدای تک‌تک از دروازه‌ی همسایه است، کمی آرام گرفت. نشست و به دیوار تکیه زد. خبری را که از دوست دکاندار خود شنیده بود مرور کرد.

دکاندار گفت: «زبیر تاکسی‌ران را دیده بودی؟ همان پسر قوی‌هیکل که دستمال چریکی همیشه دور گردنش است. چند روز گم بود. نگران شدم. تماس گرفتم که بپرسم کجا است. کسی دیگر جواب داد. از لهجه‌اش فهمیدم که فارسی‌زبان نیست. گفتم من به زبیر کار دارم. پرسید که چکار داری؟ من تماس را قطع کردم. فهمیدم که زبیر نزد طالبان است. ده-یازده روز گذشت. دیروز نزدیکی‌های چاشت لنگ لنگان به دکان آمد. وضع جسمی و روانی‌اش خیلی خراب بود. ماجرا را پرسیدم. گفت که طالبان مرا از گولایی دوم خیرخانه بازداشت کردند. پیش از هرچیز مرا خیلی زدند، به حدی که بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، پرسیدند که با جبهه مقاومت چه ارتباطی دارم؟ من می‌گفتم هیچ ارتباطی ندارم اما آنان قبول نمی‌کردند و باز مرا با کیبل می‌زدند، به برق می‌دادند. فیلم کسانی را که شکنجه کرده بودند نشانم می‌دادند. خلاصه با انواع شکنجه‌های بدنی و روانی وادارم می‌کردند که چیزی بگویم. من تا آخر گفتم که یک تاکسی‌ران هستم و با هیچ جناحی در ارتباط نیستم. بالاخره یکی شان یک نوار صوتی را در موبایل خود پخش کرد. یک نفر که صاف فارسی گپ می‌زد بعد از گفتن نام و آدرس و مشخصاتم اضافه کرد که این نفر مشکوک است.»

«این نفر مشکوک است» و «یک نفر که صاف فارسی گپ می‌زد…»، در ذهن جاوید می‌چرخید. به کسانی فکر کرد که از همکاری او با امریکا خبر دارند. با خود گفت: «قاسم آدم پخته است. جمیل هم رازدار است. نجیب هم آدم کم‌گپ است. در کابل کسی دیگر خبر ندارد که من در پروژه‌های امریکا کار می‌کردم. خوب شد از قندوز به کابل کوچ کردیم.»

در حالی‌که جمله‌ی «خوب شد از قندوز به کابل کوچ کردیم» را در ذهن خود تکرار می‌کرد، آشفتگی‌اش هم فروکش می‌کرد. برای اطمینان خاطر بیشتر تصمیم گرفت که به قاسم و جمیل و نجیب یادآوری کند که با هیچ‌کسی درباره‌ی همکاری او با امریکا نگوید. از جا که بلند شد تا نزد نجیب برود، یادش آمد که غفور هم از همکاری او با امریکا خبر دارد. در حالی‌که از نگرانی چهره‌اش رو به سیاهی می‌رفت، با خود گفت: «دهن غفور لق است. خدا کند تا حالا با کسی درباره‌ی من چیزی نگفته باشد.»

موبایل را برداشت و فورا به غفور زنگ زد. هرچه تلاش کرد تماس برقرار نشد. با شتاب از خانه برآمد تا حضوری به غفور گوش‌زد کند که رازش را نگهدارد. در راه رفتن به خانه‌ی غفور با خود گفت: «خدا کند که این آدم در خانه باشد.» کوچه را که می‌پیمود فکرهای محو و مبهم از ذهنش می‌گذشت. سر کوچه که رسید رو به آسمان کرد و از فرط خستگی و کلافگی آهی کشید و به راه خود ادامه داد. به گپی که باید به غفور می‌گفت فکر ‌کرد اما ذهنش هر لحظه درگیر قصه‌های کسانی می‌شد که طی دو سال اخیر از خیرخانه بازداشت شده‌اند. به این فکر می‌کرد که بازداشت‌شدگان با چه ترفندها و بهانه‌هایی به دام افتاده‌اند. به سرنوشت آنان و خانواده‌های‌شان فکر می‌کرد. به کودکان‌شان فکر می‌کرد. دلهره و آشفتگی سراپایش را فرا گرفته بود. احساس کرد از گرمای تب ضعف می‌کند. دست به جیب کرد و ده افغانی برداشت تا یک بوتل آب بگیرد. چشمش که به پول افتاد همه چیز را فراموش کرد و درگیر نگرانی‌ای بیکاری و فقر شد.

جاوید که انجنیر است در چندین شرکت ساختمانی برای کار درخواست داده اما در هیچ‌ یکی استخدام نشده است. خودش می‌گوید: «فقط در یک شرکت برای آزمون دعوت شدم. وقتی رفتم دیدم که شصت‌وسه انجنیر دیگر هم برای گذراندن آزمون آمده بودند. نماینده‌ی شرکت که از ما آزمون گرفت،  گفت شرکت ما سی‌وی/خلص سوانح دو صد انجنیر را برای این پست دریافت کرده است. آزمون را دادیم اما من در آن پست قبول نشدم. بالاخره مجبور شدم برای رانندگی در یونیسف درخواست بفرستم. به یک دوستم که در یکی از مؤسسه‌‌های سازمان ملل کارمند است گفتم که من در یونیسف درخواست داده‌ام، اگر کدام آشنایی در آن‌جا داری برایش تذکر بده که به درخواستم توجه کنند. دوستم گفت نباید از سابقه‌ی کاری خود با امریکایی‌ها ذکر می‌کردی. دلیلش را که پرسیدم گفت که ملل متحد کسانی را که با امریکایی‌ها کار کرده یا عضو نیروهای امنیتی افغانستان بوده استخدام نمی‌کند. به‌خاطری که جان این افراد در خطر است و مطابق پالیسی ملل متحد، کارمندان بیمه می‌شوند. مثلا اگر ملل متحد تو را که به‌خاطر سابقه‌ی شغلی در خطر استی استخدام کند، بعدا اگر خدانخواسته کدام اتفاقی برایت بیفتد ملل متحد مجبور است مبلغی هنگفتی را به خانواده‌ات بدهد.»

جاوید در کوچه‌ی غفور رسیده بود که دید یک آشنای قدیمی‌‌اش از روبه‌رو می‌آید. این آشنای او کارمند وزارت معارف بود و از ریش و کلاهی که بر سر داشت فهمیده می‌شد که تا هنوز کارمند است. به هم که رسیدند سلام و احوال‌پرسی گرمی کردند. جاوید از آشنای خود پرسید: «تا هنوز در وزارت معارف استی؟» آشنایش با لبخند غرورآمیز گفت: «بلی، هستم.» و با نگاه‌های آمیخته با شیطنت جاسوسانه ادامه داد: «کاش این ملاها زودتر گم شوند. خسته شده‌ایم.» نگاه‌هایش حس بی‌اعتمادی را در جاوید بیدار کرد و در جواب گفت: «ولله ما راضی هستیم. خدا کند که همین مشکل وطن حل شود.» چهره‌ی جاوید از این‌که جوابش صادقانه نبود کمی سرخ شد. آشنایش هم که متوجه این بی‌صداقتی شد، خندید و پرسید: «کدام درخواست پناهندگی به امریکا ندادی؟» جاوید با نگاه‌های ترسان دور و بر خود را نگاه کرد و گفت: «نه لالا، آدم دیوانه باشد که وطن خود را ترک کند.» و با درازکردن دست خداحافظی به‌سوی آشنای خود مجال ادامه‌دادن قصه را از او گرفت.

جاوید وقتی از آشنای خود جدا شد به یادش آمد که روزی کفاش منطقه‌ی‌شان با کنجکاوی زیاد درباره‌ی کاروبار او پرسیده بود. به یاد آورده نتوانست که در جواب کفاش چه گفته بود اما غیرمعمول‌بودن آن کنجکاوی را در این لحظه متوجه شد. درگیر این مسأله بود که گپ یک کارمند امنیت ملی حکومت پیشین را که سال‌ها پیش شنیده بود به‌خاطر آورد. «استخبارات محلی ما بیشتر توسط گدایان، کارگران شاروالی، کفاش‌ها و دست‌فروش‌ها پیش برده می‌شود. هرگز به آنان اعتماد نکنید.» جاوید با تلخ‌کامی از خود پرسید: «پس به که باید اعتماد کنیم؟!» و پیش خانه‌ی غفور رسید. دروازه را تک‌تک کرد و منتظر ایستاد.

خود غفور که دروازه را باز کرد، با شوخ‌طبعی خندید و گفت: «لالا، از بس‌ که محکم تک‌تک کردی، ترسیدم. هر بار که کسی دروازه را محکم تک‌تک می‌کند، می‌ترسیم. احساس می‌کنیم مولوی‌ها برای دستگیری من آمده‌اند.» و باز شجاعانه خندید. جاوید کمی گیج شد و پرسید: «به تو چه کار دارند؟ تو که کارگر استی!» غفور قهقه زد و گفت: «هی لالا. به تو نگفته‌ام، حالا می‌گویم. من در دوره‌ی حکومت کرزی سرباز بودم در هلمند. ترخیص خود را که گرفتم دست از همان کارها برداشتم و مشغول غریب‌کاری شدم. حالا فهمیدی؟ تمام نظامی‌های جمهوریت در خطر اند؛ خصوصا نظامی‌های مردم ما.» جاوید با لحن همدلانه گفت: «ولله خبر نداشتم.» غفور به شوخی‌ آمیخته با جدیت گفت: «حالا که خبر شدی، پیش خود نگاه کن! در این دور و زمانه شوله‌ی خود را بخور و پرده‌ی خود را بکن.» جاوید که وضع را این‌گونه دید خواست گپ دل خود را به غفور نگوید اما گفت. غفور بلند خندید و آرام گفت: «به شوخ‌طبعی من خطا رفته‌ای لالا. درسته که مزاقی استم اما متوجه گپ‌های خود می‌باشم. برو، خاطرت جمع باشد.»

خاطر جاوید کمی جمع شد و به‌سوی خانه راه افتاد. ناگهان به فکر تغییر محل سکونت افتاد. کمی فکر کرد و موبایل را از جیب درآورد. شماره‌ی دوست خود را که باشنده‌ی کارته نو است پیدا کرد و زنگ زد. تماس زود برقرار شد: «سلام لالا حمید. امیدوارم که خودت و فامیل محترم خوب باشید. راستی می‌خواهم طرف‌های شما کوچ کنیم. کدام خانه پیدا کرده می‌توانی؟» حمید بعد از سلام و احوال‌جویی گفت: «گپ را گرفتم. برایت در واتس‌اپ پیام می‌دهم.» با خداحافظی تماس قطع شد و جاوید به راه افتاد. می‌خواست موبایل را در جیب بگذارد که زنگ خورد. همسرش که در پی تماس‌های مکرر اما ناموفق وارخطا شده بود بدون سلام گفت: «کجا استی؟ ما را زهره‌ترک کردی؟ موبایلت چرا خاموش بود؟» جاوید جواب داد: «موبایلم خاموش نبود! طرف خانه می‌آیم.» گام‌ها را تندتر کرد و به خانه رسید.

جاوید به محض رسیدن به خانه به انترنت وصل شد. حمید برایش پیام گذاشته بود که: «برادر، منظورت را فهمیدم. این‌طرف‌ها خانه پیدا می‌شود اما به جنجال می‌افتی. طالبان به رهنمایی‌های معاملات و وکلای گذر دستور داده‌اند که اطلاعات هویتی هر خانواده‌ای را که این‌جا ساکن می‌شود باید با حوزه‌ی استخبارات در میان بگذارند. هر خانواده، خصوصا که پشتوزبان نباشد، اگر این‌طرف کوچ کند زیاد تحت نظارت قرار می‌گیرد. اعتماد نمی‌کنند. خدا کند متوجه منظورم شده باشی.» جاوید که پیام را خواند، به قدری خسته بود که دیگر حوصله‌ی هیچ فکری را نداشت. پیاله‌ی چای را که برداشت فقط یک جمله از فرط تلخ‌کامی به همسر خود گفت: «افغانستان تکه و پارچه شده. حتا سر خود نمی‌توان اعتماد کرد!»

یادداشت: تمام نام‌ها در این نوشته مستعار اند.