مطالبه‌ی زندگی از مرگ
Credit: iStock Images

مطالبه‌ی زندگی از مرگ

نویسنده: غفور سیاوش

بخش اول

اروین د یالوم، خلاف فروید که انگیزه‌های روانی یا انباشت رانش‌های ناخودآگاه را حاصل تمایلات جنسی رانده‌شده می‌دانست، منشأ انگیزه‌های روانی و به‌ همین ترتیب اختلال‌ها و ناهنجاری‌های روانی را اضطراب مرگ (death anxiety) می‌داند. کتاب «روان‌درمانی اگزیستانسیال» او به‌صورت مفصل به توضیح و تبیین همین دیدگاه می‌پردازد. بنا به دیدگاه د یالوم در کتاب مذکور، هراس ‌از مرگ (thanatophobia) اصلی‌ترین و بنیادی‌ترین سرچشمه‌ی اضطراب انسان است. به ‌همین جهت، اضطراب ناشی از آگاهی‌ به ‌مرگ در شکل‌گیری انگیزه‌ها و ناهنجاری‌های روانی و شیوه‌ی زندگی فرد دارای نقشی مهم و پررنگ است. د یالوم توضیح می‌دهد که مرگ زخمی‌ است که همیشه می‌خارد و نگرش ما نسبت به مرگ و قطعیت تاریخ‌نخورده‌ی آن کیفیت و شیوه‌ی زندگی ما را متأثر کرده و روی شکل‌گیری انگیزه‌ها و رانش‌های ما اثر می‌گذارد. چرا که مرگ و زندگی نه در طول هم بلکه در عرض هم وجود دارند و دارای هستی موازی با هم اند: تولد تضمینی ا‌ست برای مرگ.

انسان به لطف برخورداری از نیروی آگاهی به مسأله‌ی مرگ واقف می‌شود و پی می‌برد که مرگ و تباهی او قطعی و بدون چاره است. به‌ همین جهت، بخش بزرگی از زندگی او صرف پس‌راندن و انکار مرگ می‌شود. انسان به قطعیت مرگ باور می‌کند اما تجربه‌ی مرگ و وقوع آن برای او پوشیده می‌ماند. انسان با این‌که از حتمی‌بودن مرگ خودش آگاهی حاصل می‌کند، درباره‌ی کیفیت مرگ خود و چگونگی و زمان وقوع آن چیزی نمی‌داند. به این معنا که او نه فقط قادر به توضیح و شناخت تجربه‌ی مرگ و فراسوی آن نیست، بلکه حتا توانایی تشخیص و انتخاب زمان و مکان مرگ خود را نیز ندارد. این موقعیت اضطراب‌زا است.

یکی از مباحثی که د یالوم آن را به اضطراب مرگ مرتبط می‌داند، عمل و اندیشه‌ی خودکشی است. بنا به توضیح او درباره‌ی خودکشی، خودکشی «عملی فعالانه» در مواجهه با هراس‌ از مرگ و اضطراب ناشی از آن است. به این معنا که عمل و اندیشه‌ی خودکشی تصور به کنترل و تحت سلطه درآوردن چیزی را به فرد می‌دهد که فرد تا اکنون خود زیر سلطه‌ی آن بوده یا دست‌کم آن چیز (مرگ) از حیطه‌ی اراده‌ی او خارج بوده است. فرد به‌جای آن‌که منتظر بماند تا مرگ ناخوانده در بزند و او را غافل‌گیر کند یا به ‌شکلی ناخوشایند و وحشتناک ظاهر شود، با انجام یک عمل فعالانه آن را انتخاب می‌کند. از این جهت، بنا به دیدگاه د یالوم، خودکشی نوعی واکنش در برابر هراس‌ از مرگ و اضطراب ناشی از آن است. همان‌طوری که وودی آلن در نمایش‌نامه‌ای تحت عنوان «مرگ» می‌نویسد: «مهم نیست مرگ کجا سراغم بیاید، مهم این است که وقتی می‌آید من آن‌جا نباشم.» خودکشی نیز به ‌نیت پیشگیری از ورود غافلگیرکننده‌ی مرگ انجام می‌شود. خودکشی خروج از جایی ا‌ست که مرگ قرار است به آن‌جا سر بزند.

نخستین سند مکتوبی که به مواجهه و رویارویی انسان با مرگ می‌پردازد و نشان‌دهنده‌ی اضطراب و هراس او در مواجهه با مرگ است، اسطوره‌ی سومری گیلگمش است. گیلگمش قهرمانی است نیمه‌خدا و شکست‌ناپذیر که پس از مرگ برادر خود (انکیدو) و ناتوانی کاهنان در بازآوردن او به زندگی با ماهیت هولناک مرگ آشنا می‌شود و برای بار نخست در می‌یابد که حتا او نیز به ‌ناچار خواهد مرد. او که پهلوانی شکست‌ناپذیر است و اکنون خودش را در مواجهه با مرگ بی‌دفاع و عاجز می‌بیند، دچار هراس می‌شود و تنش از خوف مرگ به لرزه درمی‌آید. اندیشه‌ی مرگ چون زهر در گلوی او فرومی‌ریزد. پس کوه‌به‌کوه و دشت‌به‌دشت دنبال چاره‌ی مرگ می‌گردد اما هرگز به چاره‌ای که بتواند او را از مرگ برهاند دسترسی پیدا نمی‌کند، چرا که مرگ سرنوشت محتوم او است.

مواجهه‌ی گیلگمش با مرگ صرفا مواجهه‌ی او با میرایی و فناپذیری نیست، بلکه مواجهه‌ای با امر پوچ (absurd) نیز هست. امر پوچ همان تخته‌سنگی‌ است که در اساطیر یونان، سیزیف آن را در یک فرایند ابدی و در پی سرکشی از فرمان اساطیر تا قله‌ی کوه به دوش می‌کشد. زمانی که انکیدو می‌میرد و گیلگمش نسبت به مرگ آگاهی پیدا می‌کند، آگاهی او به یک معنا آگاهی از زندگی به‌ مثابه‌ی امر پوچ است. او پس از این‌که به میرایی و قطعیت مرگ خود آگاه می‌شود، به‌ یکباره زندگی و هستی خودش را بی‌معنا و پوچ درمی‌یابد و دیگر قادر به قبول و پذیرفتن هستی خود علی‌رغم امکان مرگ نیست. او به زندگی و هستی خود -در حالی‌که شبح مرگ بر کرانه‌های آن سایه گسترانیده- نظر می‌کند و آن را نابسنده و دچار فقدان می‌بیند. فقدانی که گیلگمش در هستی فناپذیر خود می‌بیند همان جاودانگی یا معنا است، که در نزد خدایان وجود دارد و دسترسی فناپذیران به آن ناممکن و ممنوع شده است.

از آن‌جا که در جهان اساطیری معنا نزد فناناپذیران است و انسان فانی به آن دسترسی ندارد، پرومتئوس آتش را از بهشت خدایان می‌دزدد و به فناپذیران می‌بخشد تا فناپذیران بتوانند به‌وسیله‌ی آن معنا را جعل کنند. در جهان اساطیری معنا هنوز امر‌ی مختص خدایان است اما موجود فانی می‌تواند به‌وسیله‌ی خرد و آگاهی‌اش (آتش/نور) در معرض معنا قرار بگیرد یا به معنای مشخص‌تر کلمه، معنا را در ارتباط با فناناپذیران جعل کند.

انسان به مرگ خود آگاه هست و همین آگاهی منجر به شکل‌گیری فقدان معنا (جاودانگی) در هستی او می‌شود. از آن‌جایی که ما فناپذیریم، می‌باید دست به کاری بزنیم که بتواند مرگ را توجیه کند و از ناعادلانه‌بودن آن بکاهد. ما امید، هنر، جامعه، آزادی، معنویت، عدالت، همبستگی، گروه‌ها و فعالیت‌های جمعی، عشق و چیزهای دیگر را خلق می‌کنیم تا بتوانیم به هیکل هولناک مرگ غلبه کنیم. زندگی در فقدان معنا طاقت‌فرسا است و انسان قادر به حمل بار سنگین آن نیست. به‌ همین جهت، انسان معنا را برای خود جعل می‌کند تا بتواند امر پوچ را به امر متعالی بدل کند. یعنی زندگی را -که روندی یک‌سر پوچ و یاوه است- به چیزی ارزشمند و جاودانه بدل کند. چرا که امر پوچ، امری غیرقابل ‌ِزیستن است. ما به زندگی‌مان معنا می‌دهیم یا حداقل برای دادن معنا به آن تلاش می‌کنیم، چون می‌دانیم که مرگ حتمی‌ است و حتمی‌بودن آن بیش ‌از حد غیرمنصفانه و طاقت‌فرسا به ‌نظر می‌آید. لذا انرژی‌ای که ما به‌گفته‌ی د یالوم، صرف پس‌راندن و انکار مرگ می‌کنیم، همان نیرویی‌ است که برای جعل و خلق معنای زندگی‌مان به‌ مصرف می‌رسانیم. با این حال، هرگاه معنایی که برای هستی خود قائل هستیم یا جعل کرده‌ایم ارزش خودش را از دست بدهد یا به‌ نحوی نتواند با واقعیتی که هستی ما را احاطه کرده انطباق پیدا کند و از ما در برابر مصایب فناپذیری حمایت کند، جنون، اختلا‌ل‌های روانی، وسواس‌، تفکرات و انگیزه‌های نامعمول، خودکشی و… به‌ مثابه‌ی جایگزینی برای معنا وارد عمل می‌شوند.

بخش دوم

خودکشی جوانان، به‌ویژه زنان در دو سال اخیر رو به صعود بوده و به‌طور بسیار نگران‌کننده‌ای افزایش یافته است. به‌عنوان نمونه، تنها در ولایت بامیان در چهار ماه اول سال ۱۴۰۲ خورشیدی نُه مورد خودکشی گزارش شده که بیشتر قربانیان آن زنان جوان بوده‌اند. هرچند با توجه به دشواری‌ها و پیچیدگی‌های خودکشی، احتمالا آمار حقیقی از آمار گزارش‌شده بیشتر است. چرا که هم تشخیص خودکشی‌ها از قتل و بیماری‌هایی چون ایست قلبی -بدون آزمایشات طبی- دشوار است و هم به‌خاطر فرهنگ آبروداری، بیشتر خانواده‌ها ترجیح می‌دهند که خودکشی اعضای خانواده‌ی‌شان را کتمان کنند. از طرفی، هیچ پژوهش موردی جدی درباره‌ی علل و انگیزه‌های این خودکشی‌ها صورت نگرفته و انگیزه‌ها و علل بیشتر خودکشی‌ها نامعلوم و تعریف‌نشده عنوان می‌شوند.

چنانچه در بخش نخست مختصرا شرح داده شد که آگاهی از فناپذیری و قطعیت مرگ باعث پیدایش ضرورت معنا در زندگی ما می‌شود، فقدان معنا نیز سبب انکار و ناممکنی زندگی می‌گردد. به بیان واضح‌تر، زندگی در فقدان معنا -که پناهگاه ما در برابر مصایب هستی فناپذیر است- ضرورت و ارزش خودش را از دست می‌دهد. ارزش اضافی که ما به زندگی می‌دهیم باعث می‌شود امر پوچ به امر قابل زیستن تحول پیدا کند. اما چنانچه سازوکار معناسازی و معنادهی متوقف گردد یا ناکارآمد باشد، امر پوچ خودش را بازنشان می‌دهد و باعث بروز واکنش‌هایی می‌شود که خودکشی یکی از آن‌ها است. با این حال هیچ‌کس به اندازه‌ی کسی که با امر پوچ مواجه می‌شود و دست به خودکشی یا نفی زندگی می‌زند، شیفته و خواهان زندگی نیست. زنانی که ساختار معنایی هستی‌شان مختل شده و در هم شکسته و اگرچه به‌خاطر رویارویی با امر پوچ دست به خودکشی می‌زنند، با این حال هیچ‌کسی به اندازه‌ی آنان در تمنای زندگی و زیستن نیست.

صورت اول مسأله چنین است: معنایی که در زندگی زن وجود داشته و چون خورشیدی حیات و هستی او را روشن می‌کرده خاموش شده است. آنچه زن در فقدان و خاموشی این نور با آن روبه‌رو شده پوچی ا‌ست؛ مجموعه‌ای از فعالیت‌ها و تفکرات که هیچ ضرورت و ارزشی ندارد. گویی با رفتن آن نور، زندگی نیز خاموش شده و فقدان نور پای تاریکی (مرگ) را به خانه کشانیده است. با این‌که علل خاموشی معنا در زندگی زنان به ‌اندازه‌ی کافی روشن است، گفتن نکته‌ای ضروری به‌ نظر می‌رسد: خودکشی زنان یک امر فردی نیست و لذا معنای خاموش‌شده‌ی زندگی‌شان نیز یک معنای فردی نبوده است. یعنی خودکشی‌ها زاده‌ی تبارز امر پوچ در ساحت اجتماعی و گروهی است. چنانچه به د یالوم بازگردیم، زن دست به خودکشی می‌زند چون می‌خواهد سایه‌ی مرگ را که بر زندگی او گسترانیده شده، بتاراند. پس با انتخاب‌نمودن مرگ و رویارویی با آن تلاش می‌کند تا به حضور ابدی مرگ در زندگی‌اش پایان بدهد.

گیلگمش، اگرچه پس از این‌که به چاره‌ناپذیری مرگ آگاهی حاصل می‌کند و درمی‌یابد که هیچ فناپذیری قادر به علاج مرگ و گریز از آن نیست، با تلخ‌کامی و ناامیدی می‌خسبد و مرگ او را در تالار درخشنده‌ی قصرش در آغوش می‌کشد. اما آنچه تأمل ما را برمی‌انگیزد عشقی ا‌ست که گیلگمش نسبت به زندگی در خود احساس می‌کند. همان عشق و اشتیاقی که او را برای پیداکردن علاج و چاره‌ی مرگ، شهربه‌شهر و کوه‌به‌کوه آواره می‌کند. و این صورت دوم و زیرین مسأله است: جانی که با خودکشی به ساحت مرگ دست‌درازی می‌کند، جان منهدم‌شده در رویارویی با یک ناممکن است؛ تمنای زندگی و ناامکانی زیستن. او هم شیفته‌ی زندگی ا‌ست و هم زیستن را ناممکن می‌بیند. یعنی درمی‌یابد که تمنای او -که چیزی جز زیستن نیست- به‌دلیل حضور مستمر و منتشر امر پوچ در هستی‌اش به یک تمنای محال و ناممکن تغییر ماهیت داده است. در این هنگام او با کشتن خویش و در آغوش‌کشیدن مرگ به جست‌وجوی زندگی در آن‌سوی مرگ می‌پردازد. اکنون، زندگی به‌دلیل فروپاشی سازوکار معنا، باطن پوچ خود را عیان کرده و تبدیل به چیزی بی‌ارزش و ناممکن شده است. چرا که ارزش زندگی به ممکن‌بودن آن بستگی دارد و انسان قادر به زیستن «هیچ» نیست. پس زن به‌سوی مرگ می‌چرخد و زندگی‌اش را از مرگ مطالبه می‌کند. علی‌رغم آن‌که روح زن سرسپرده‌ی سودای زندگی‌ است اما زندگی او عملا با هیچ یکی شده است. پس خودکشی آخرین کنش معنادار و فعالی‌ است که او برای خواستن زندگی و مطالبه‌ی آن مرتکب می‌شود. خودکشی زنان زاده‌ی چنین موقعیتی ا‌ست و نه فقط در رد و نفی زندگی نبوده، بلکه نشان‌دهنده‌ی عشق و سودای عمیق آنان به زندگی ا‌ست؛ زندگی‌ای که به امر پوچ نزول کرده و ناممکن شده است. لذا خودکشی زنان رد و نفی امر پوچ (زیستن حیوان‌وار در فقدان معنا و آگاهی) و جست‌وجوی زندگی در ورای مرگ و جایی بیرون از هستی فناپذیران است.

در پایان، تعمق در وضعیت زنان و خودکشی غم‌انگیز و آموزنده‌ی آنان یک پرسش بنیادی را سر راه ما قرار می‌دهد: چگونه و از چه راه‌هایی می‌توان صورت‌های دیگر واکنش به امر پوچ را برای زنان تعریف کرد و گام‌های درستی را جهت بازگرداندن معنا به زندگی آنان برداشت؟ و چگونه می‌توان آنان را در امر بازگردانی معنا به زندگی مورد حمایت قرار داد؟