اطلاعات روز

مسأله‌دارشدن امر ملی

(فزون‌طلبی سرزمینی و تجزیه‌طلبی)

۱

سقوط نظام جمهوری اسلامی افغانستان در ۲۴ اسد ۱۴۰۰ (۱۵ آگست ۲۰۲۱) و تسلط دوباره‌ی طالبان بر کشور اوج تشتت در روند تاریخی شکل‌گیری بنیادی‌ترین اصول گفتمان‌های ملی در افغانستان است. البته باید یادآور شوم که به لحاظ تاریخی طالبان پیشگام این تشتت‌آفرینی نبوده و نیستند. سال‌ها قبل از آن‌که طالبان پدید بیایند، داوودخان روند شکل‌دهی به گفتمان‌های ملی را در بعد برون‌مرزی آن دچار تشتت کرد و در واقع او بانی اصلی این تشتت در روند شکل‌دهی به گفتمان‌های ملی است که در ادامه‌ی این نوشته مختصرا به آن خواهم پرداخت. اما پس از داوودخان، طالبان در ابعاد داخلی خود را به مثابه‌ی اوج این تشتت تاریخی در روند شکل‌دهی به گفتمان‌های ملی به اثبات رسانده‌اند.

شکل‌دهی به گفتمان‌های ملی یک روند طویل تاریخی است که طی آن نظام‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعه به تدریج بر بنیاد اصول ثابت‌شده‌ی ملی در جهت‌های ارزشی خاص به‌گونه‌ای تحول پیدا می‌کند که فاصله‌ی طبیعی میان دولت و ملت را کم‌رنگ ساخته و وفاق مدنی میان دولت و ملت را تقویت می‌کند. از باب مثال اگر به‌تاریخ افغانستان نگاه کنیم، این روند حداقل در صد سال گذشته به استثنای دو دوره‌ (دوره‌ی طالبان قبل از ۲۰۰۱ و بعد از ۲۰۲۱) همواره وجود داشته؛ هرچند که در تمام دوره‌های تاریخی معیوب و مملو از نقایص و نقایض بوده است. به‌طور مثال، بررسی پیشینه‌ی تغییر نوع نظام‌های سیاسی به مثابه‌ی یکی از گفتمان‌های مهم سیاسی از شاه‌امان‌الله تا حامد کرزی نشان می‌دهد که همه‌ی دولت‌های تاریخی افغانستان به درجات متفاوت تلاش کرده‌اند تا آن فاصله‌ی طبیعی میان دولت و ملت را با تقویت وفاق مدنی پر کند.

اما وقتی از یک نگاه گفتمانی به آنچه که طالبان انجام داده/می‌دهند نگاه می‌کنیم، در می‌یابیم که آنان به جز عنصر قومیت، دیگر از هیچ نظر با آن روند تاریخی گفتمان‌سازی سازگار در نمی‌آیند. چرا که آنان تا اکنون به هیچ اصولی جز اصول تشتت پابندی نشان نداده‌اند. به‌طور مثال، طالبان هم در دوره‌ی اول حاکمیت شان و هم در دو سال گذشته به طرز وحشتناکی مبتنی بر خلای کامل هر نوع اصول مدون و تعریف‌شده و مشروع سیاسی و نظامی در امر حکومتداری و اداره‌ی جامعه عمل می‌کنند. آنان تا اکنون هیچ چیزی جز فرمان‌های ملا هبت‌الله و دستورات شخصی مقام‌های دیگر در ادارات تحت امر شان را به مثابه‌ی مبنای سامان‌دهی به امور حکومت و جامعه روی دست نداشته و ندارند. استمرار این تشتت‌گرایی در رفتار طالبان باعث شده است که بنیادی‌ترین اصول شکل‌دهی به گفتمان‌های ملی که «امر ملی» را تشکیل می‌دهد در ابعاد داخلی بیشتر از گذشته تَرَک بردارد. به‌ طوری که طالبان با کارکرد شان در دو سال گذشته اعتبار و ابهت «امر ملی» را در میان اقوام غیرپشتون و حتا در میان پشتون‌ها، از جمله خود طالبان عمیقا آسیب زده و سبب شده تا به‌جای باب بحث گفتمان‌های ملی بر بیناد «امر ملی»، باب‌های مباحث متضاد آن تشدید شود. یکی از آن مباحث مبحث فراتررفتن تغییر نوع نظام سیاسی کشور از حالت نورمال که پیشینه‌ی صدساله دارد به حالت مشدد است که نه فقط تغییر نظام سیاسی بلکه تغییر جغرافیای سیاسی کشور را نیز شامل می‌شود؛ بحث تجزیه.

بحث تجزیه، ذیل مبحث تغییر جغرافیای سیاسی یک کشور معنا پیدا می‌کند. تغییر جغرافیای سیاسی دو بعد اساسی دارد. یکی تجزیه و دیگری فزون‌طلبی خاکی بیرون از مرزهای موجود کشوری. از باب مثال، در افغانستان اگر شمال و غرب کشور را به‌طور فرضی مدعی تجزیه تصور کنیم، جنوب و شرق کشور به‌طور عینی و واقعی و تاریخی همواره مدعیان رسمی فزون‌طلبی خاکی بیرون‌مرزی بوده‌اند. بنابراین، تجزیه تنها مبحثی نیست که معطوف به تغییر جغرافیای سیاسی کشور باشد، بلکه فزون‌طلبی خاکی بیرون از مرزهای موجود و شناخته‌شده‌ی کشوری نیز همواره معطوف به تغییر جغرافیای سیاسی یک کشور است. از این جهت هر دو به‌طور یکسان ناقض امر ملی اند.

به این معنا که وقتی خواست تغییر نوع نظام سیاسی از سطح تغییر نظام‌های سیاسی کشور فراتر رفته و وجود خود کشور را به مثابه‌ی سرزمین دربر می‌گیرد، طبیعی است که در این حالت وجود فیزیکی کشور به مثابه‌ی یک سرزمین مسأله‌دار می‌شود. وقتی یک مملکت به مثابه‌ی سرزمین مسأله‌دار شد و اعتبار آن زیر سؤال رفت، به‌دنبال آن هویت سرزمینی در میان شهروندان آن نیز خدشه برمی‌دارد و از اعتبار می‌افتد و بافتار تاریخی‌اش برای شکل‌دهی و به ثمرنشاندن گفتمان‌های ملی به سستی می‌گراید؛ چیزی که افغانستان پیوسته گرفتار آن بوده است. استمرار گرفتاری در چالش بنیادین امر ملی برای حیات سیاسی یک مملکت بسی خطرناک است. خطری که علیت سیاسی افغانستان به‌طور کل و پشتون‌ها به‌طور خاص همواره تظاهر به فهم آن می‌کنند. به طوری که حتا از مطرح‌کردن صریح آن به مثابه‌ی یک مسأله‌ی قابل بحث ابراز ناخشنودی و ابراز حساسیت می‌کنند و گویا آن را هراسناک می‌پندارند. ولی واقعیت این است که این مسأله برای علیت سیاسی در حالت سرمستی قدرت قابل درک نیست، وگرنه آنان با وجود تجارب تلخ تاریخی افغانستان، در این زمینه باید می‌فهمیدند که تجزیه‌طلبی و فزون‌طلبی سرزمینی هردو به یک میزان در خدشه‌دارکردن امر ملی نقش مؤثر داشته‌اند. در حالی‌که در افغانستان، به‌ویژه از داوودخان به این‌سو تجزیه را امر خطیر و خائینانه و هراسناک می‌پندارند، ولی نگاه فزون‌خواهانه‌ی سرزمینی به ورای مرزهای جنوب و شرق کشور را یک داعیه‌ی حق‌طلبانه تلقی می‌کنند که یک کذب خوش‌نمای سیاسی-تاریخی است.

و اما پس از سقوط نظام جمهوری، طالبان با کارکردهای‌شان طی دو سال گذشته فضای عمومی را به‌سویی برده‌اند که آن حساسیت‌ها در مباحث سیاسی غیررسمی به کنار گذاشته شده و بحث ایجاد سرزمین مستقل از افغانستان کنونی (هرچند به اشکال خفیف) به مثابه‌ی یکی از راه‌های پایان‌دادن به منازعات بی‌پایان افغانستان مطرح شود. از این جهت، مبحث دیگری که مسبب تشدید بحث تجزیه می‌شود کارکرد ملموس و محسوس حاکمان کابل چه به مثابه‌ی دولت و چه به مثابه‌ی گروه حاکم اند. به این معنا که کارکرد سیاسی حاکمان در خطوط تاریخی دو فاکتور یادشده در واقع امکان‌زدایی مستمر از شکل‌گیری گفتمان‌های ملی و اعتبارزدایی مستمر از ارزش امر ملی در سطح داخلی و بین‌المللی است.

مثلا حالا که طالبان قدرت را در قبضه‌ی خود دارند، از نظر داخلی به‌طور لجوجانه‌ای بر پالیسی یکسان‌سازی زورمندانه‌ی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشور پای فشرده‌اند. این پالیسی از تلاش برای تغییر جغرافیایی جمعیتی اقوام کشور بر محور گسترش جغرافیای جمعیت پشتون‌ها در مناطق غیرپشتون‌نشین گرفته تا تلاش برای یکسان‌سازی اعتقادی مردم، حذف کامل زنان از صحنه‌ی عمومی، منع آموزش، کار و گردش زنان، سرکوب جمعی مردم در مناطق غیرپشتون‌نشین، تک‌قومی‌ساختن نهادهای قدرت، تحمیل نمادهای ارزشی طالبان مانند پرچم، تلاش برای حذف زبان‌های دیگر، به‌ویژه زبان فارسی و امثال این‌ها را در برمی‌گیرد. هرچند برای طالبان که هنوز مسحور آنچه خود شان «فتح مبین» به «نصرت الاهی» می‌خوانند، هستند و اعتماد به نفس ناشی از «فتح مبین» سبب شده تا آنان پی‌آمد کردارهای نظامی-سیاسی خود را نبینند یا ناچیز و نادیده بگیرند. اما وقتی از زاویه‌ی امر ملی به مسأله بنگریم، درخواهم یافت که کردار زورمندانه و ظالمانه‌ی طالبان اگر نگوییم ناشی از «ترس و نگرانی از عدم یکپارچگی سرزمینی» می‌باشد به جرأت می‌توان گفت که به آن قابل تأویل است و آنان از آسیب‌های تاریخی پیکر امر ملی و آسیب‌هایی که آنان با رفتارشان بر اعتبار امر ملی وارد کرده‌اند، به خوبی آگاه اند. این نگرانی و ترس در یک چشم‌انداز دورتر با مفهوم «خراسان» به طرز محسوس‌تری قابل درک است. به این دلیل که «خراسان» از دو جهت به مثابه نگرانی‌ای سرزمینی باالقوه می‌تواند درک شود. از یک‌سو برای داعش خراسان، به‌عنوان داعیه‌ی مطلوب ایدیولوژیکی-سرزمینی مطرح است. داعیه‌ای که یکی از نقاط مهم تفاصل طالبان با داعش است. به این معنا که طالبان افغانستان را به مثابه‌ی تکه‌زمینی جداافتاده‌ای می‌بینند که آنان مکلف اند در آن شریعت اسلامی‌شان را با محوریت قومی پشتون‌ بنیاد نهند. بنابراین، دو عنصر قوم و سرزمین افغانستان ایدئولوژی بنیادگرایانه‌ی طالبان را در مقام عمل محدود کرده است. اما این هرگز به معنای محدودکردن مخاطرات ناشی از ایدئولوژی بنیادگرایانه‌ی طالبان نیست. زیرا ابعاد ایدئولوژی دینی-مذهبی داعش با ایدئولوژی دینی-مذهبی طالبان تا آن‌جا موافق هم اند که حتا در میان طالبان تا سطح امیرالمؤمنین شان جذابیت و مقبولیت دارد و این امر به‌طور بالقوه در درازمدت می‌تواند مفهوم سرزمین مشخص افغانستان را نزد برخی از اعضای رهبری طالبان و همین‌طور بین اعضای این گروه در سطوح فرماندهی نظامی و سربازان‌شان عمیقا تحت شعاع قرار دهد. چیزی که داعش خراسان نه فقط انتظار آن را می‌کشد بلکه برای آن به‌شدت تلاش می‌کنند. نشانه‌های آن را با پیوستن برخی از اعضای بلندپایه‌ی طالبان پاکستانی و جذب‌شدن نیروهای جنگی از جنوب و شرق و شمال کشور به داعش خراسان می‌توان دید. زیرا آنان خود را محدود به جغرافیای کنونی افغانستان، پاکستان یا یکی از کشورهای منطقه یا قوم خاص نمی‌بینند. در حالی‌که طالبان در مقام عمل ثابت کرده‌اند که قبل از هر چیز دیگری پشتون و سپس ایدئولوگ‌های مسلمان هستند. از سوی دیگر، «خراسان» برای گروه‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی اقوام غیرپشتون کمابیش به مثابه‌ی راه‌حل پایان‌دادن به منازعات تاریخی افغانستان مطرح است. هرچند که در مقام عمل هیچ یک نتوانسته است تأثیر چشم‌گیری از نظر سیاسی و نظامی بر وضعیت بگذارد. اما آنچه مهم است این است که این ایده‌ها از عمق ناپیدا به سطح کنش‌های گفتاری و رفتاری واضح و ایجاد روایت‌ها و ذهنیت‌های تجزیه‌طلبانه بالا می‌آیند و در درازمدت می‌توانند به حرکت‌های سازمان‌یافته و فراگیر مبدل شوند، به‌ویژه که نوع واکنش‌های مخالفان و به‌طور مشخص طالبان که با آنان به طرز وحشتناکی در جهت نتیجه‌ی معکوس است. به این معنا که طالبان به طرز فاحشی برای تقویت هژمونی ترس از قدرت مرکزی تلاش می‌ورزند و خیال می‌کنند با تقویت هژمونی ترس از گسترش دایره‌ی این آسیب و پی‌آمدهای آن جلوگیری می‌کنند. در حالی‌که این روند به لحاظ تاریخی همواره به تعمیق و گسترش بی‌اعتبارشدن امر ملی و به تأسی از آن شکل‌گیری گفتمان‌های ملی انجامیده است و ناممکن است طالبان بتواند با تقویت هژمونی ترس از قدرت مرکزی اعتبار بربادرفته‌ی امر ملی را احیا و استقرار بخشد.

۲

چنانچه گفته آمد، گفتمان ملی یکی از مباحثی است که ذیل مبحث کلان «امر ملی» معنا پیدا می‌کند. امر ملی شامل کلیت روندهای تاریخی‌ای شکل‌گیری دولت-ملت است که سرزمین (وطن)، هویت سرزمینی و همبستگی/وفاق عمومی (احساس تعلق به سرزمین و هویت سرزمینی + احساس مشارکت و حضور معنادار ارزشی در امور کشوری + احساس عدالت، عدم تبعیض و آزادی) سه عنصر مهم آن است. این سه عنصر در میان اکثریت قاطع ملت‌های جهان وجهه‌ی مقدس/تقدیس‌شده (اما نه الزاما به معنایی که در ادیان توحیدی مطرح اند) یا شبه‌مقدس دارد. در حالی‌که عناصر تشکیل‌دهنده‌ی گفتمان‌ها به‌طور عام نه فقط از هیچ وجهه‌ی مقدسی برخوردار نیستند بلکه نامقدس‌ترین و نقدبردارترین امور بشری می‌باشند. مثلا دموکراسی، آزادی، عدالت، برابری و امثال این‌ها مفاهیم و موضوعات گفتمانی هستند که در هیچ جای جهان بری از نقد نیستند و استمرار نقد در ماهیت آن‌ها یکی از ویژگی‌های اصلی و حیاتی‌شان اند. اما این استمرار نقد در زمینه‌ی عناصر امر ملی کم‌تر به چشم می‌خورد. به همین دلیل است که اصول اساسی امر ملی به مثابه‌ی اصول موضوعه‌ی تاریخی در واقع امکان شکل‌گیری گفتمان‌های ملی را فراهم می‌کند که حداقل چهار گفتمان بزرگ در چهار حوزه‌ی کلان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی را در برمی‌گیرد. در یک نگاه حداقلی، در هر گفتمان ملی از نظر سیاسی مهم‌ترین مسأله نوع نظام سیاسی، شیوه اداره‌ی مملکت، نوع نهاد قانون و نهادهای قانونی و چگونگی تعهد قانونی دولت به چهار اصل اساسی یعنی عدالت، حقوق اساسی شهروندان (از تعلیم و تربیه عمومی گرفته تا برابری و آزادی‌) و مشارکت و فعالیت آزاد سیاسی مردم چه به اشکال سازمانی و نظام‌مند و چه به اشکال غیرسازمانی، جنبشی و خودجوش اند. از نظر اجتماعی، مهم‌ترین مسأله نوع تعامل و مواجهه‌ی دولت با ساختارهای اجتماعی (در نمونه‌ی افغانستان از خانواده تا قبیله و از قبلیه تا قوم و از قوم تا کل جامعه) است. از نظر فرهنگی، مهم‌ترین مسأله‌ به رسمیت‌شناختن تنوع فرهنگی جامعه و تقویت‌مدارای فرهنگی از جانب دولت هم در نهادهای رسمی قدرت و هم در نهادهای اجتماعی و در میان مردم است. از نظر اقتصادی، مسأله‌ی اساسی توسعه‌ی اقتصادی مملکت و رشد سطح زندگی مادی شهروندان از نظر کیفی و کمی است. این‌که دولت در تأمین و تضمین این مهم از چه نوع سیستم اقتصادی و چه برنامه‌ها و سیاست‌های اقتصادی پیروی می‌کند، از نظر اهمیت مبحث ثانوی است.

بنابراین، گفتمان‌های ملی ذیل موضوع و مفهوم امر ملی معنادار می‌شود. به این معنا که اگر امر ملی‌ای وجود نداشته باشد، گفتمان ملی بحث بی‌بنیاد و افسانه‌ای بیش نیست. به بیان دیگر، امر ملی نقطه‌ی تقاطع و تعامل همه‌ی ابعاد مختلف و حتا متضاد گفتمانی گفتمان‌های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در قلمرو یک دولت-ملت تاریخی است و شیرازه‌ی استحکام و استقرار و پویندگی دولت-ملت تاریخی را تشکیل می‌دهد. نبود این شیرازه یا از دست‌رفتن اعتبار آن نزد مردم، به معنای از هم گسیختگی بنیادهای اساسی تشکیل یک دولت-ملت تاریخی است و همین‌طور از اعتبارانداختن امر ملی به معنای تهی‌کردن روندهای تاریخی شکل‌دهی به گفتمان‌های ملی از عناصر ملی است. واقعیتی که در افغانستان تحت سلطه‌ی طالبان هر روز بیشتر از قبل به چشم می‌آید و با تداوم این وضعیت چشم‌انداز آینده‌ی آن رفته رفته به اوج مهارناپذیری و خطر نهایی خود خواهند رسید. هرچند که رهبران طالبان هنوز در فضای سرمستی قدرت قرار دارند و انتظار نمی‌رود قادر به درک این مسأله باشند که استمرار و تشدید روند اعتبارزدایی از امر ملی در افغانستان همان طوری که به لحاظ تاریخی، به‌ویژه از داوودخان به این‌سو در ابعاد بیرون‌مرزی برای کشورهای همسایه و به‌ویژه پاکستان همواره به مثابه‌ی یکی از فاکتورهای مهم خطر برای تمامیت ارضی و امنیت ملی شان تلقی شده، در ابعاد داخلی نیز اثرات و پی‌آمدهای مشابه را برای گروه‌های مختلف قومی و ایدئولوژیکی در پی خواهند داشت؛ چنانچه نشانه‌های فیزیکی آن را به صراحت می‌بینیم.