اگر مجموعههای سیاسی شناختهشدهی مخالف طالبان را به عنوان یک جبههی کلان بپذیریم (و عجالتا تفاوتهای موجود در دیدگاههایشان را کنار بگذاریم)، این جبهه در مواجهه با مسایل سیاسی امروز و فردای افغانستان به فقر نظری عمیقی مبتلاست. به این معنا که رهبران این جبهه هنوز نتوانستهاند اندیشهی سیاسی تفصیلی خود را در باب سیاست، حکومت، قانون، عدالت، نظام اقتصادی، روابط اقوام، جایگاه دین در سیاست، حقوق زنان، آزادی بیان و دیگر حقوق مدنی و شهروندی به روشنی تدوین و عرضه کنند. اکثر این رهبران اکنون نه مسئولیتهای اجرایی دارند و نه مورد تهدید مستقیم هستند. یعنی فرصت واسعی دارند که به مردم افغانستان نشان بدهند چه تفاوتهایی با طالبان دارند. این رهبران که میبایست تاکنون یک نقشهی راه روشنتر و انسانیتر برای آیندهی افغانستان ترسیم کرده باشند، جز بیان چند شعار کلی و کلیشهیی هیچ صورتبندی جامعی از فلسفهی سیاسی مطلوب خود ارائه نکردهاند. به نظر میرسد که اگر اختلافات سیاسی رهبران جبههی مخالف طالبان بر سر سهم از برخورداریهای شخصی و حزبی را از میان برداریم، فقر اندیشهی سیاسی در میان این رهبران تقریبا در همان حد فقر اندیشه در میان طالبان است.
این که اکثر رهبران جبههی مخالف طالبان (و به صورت خاص مجاهدین این جبهه) پیوسته میگویند که طالبان اسلام را بدنام کردهاند و ملت مسلمان افغانستان حکومت اسلامی«واقعی» میخواهند، اولا یک شکایت است و نه یک فکر سیاسی راهگشا؛ ثانیا، وقتی درونمایهی همین شکایت نیز شکافته شود، آشکار میشود که این رهبران از لحاظ فکری چیزی چندان فراتر از آموزههای مذهبی مورد اعتقاد طالبان برای عرضه کردن ندارند.
رویکرد حذفی دورهی پیشاجمهوریت
در افغانستان، اکثر افراد و گروههایی که در بیش از نیم قرن اخیر آرزوی رسیدن به قدرت سیاسی را داشتهاند، فلسفهی سیاسیشان غالبا حذفگرایانه بوده است. به این معنا که این افراد و گروهها وقتی خواستهاند مفاهیمی چون سیاست، حکومت، قانون، آزادی، مالکیت، عدالت، حقوق و نظایرشان را تصور کنند، «حذف رقیبان و مخالفان» در مرکز این تصور بوده است.
کمونیستها و مجاهدین، هر کدام در نوبت خود، مشهورترین نمونههای رقیبزدایی در حد حذف کامل بودند. کمونیستها کوشیدند حتا وجود فیزیکی روحانیان عقبگرای مسلمان و پیروانشان را حذف کنند. آنان تا آنجا که توانش را داشتند سعی کردند ایدئولوژی و فرهنگ رقیب خود را – همراه با توان نظامیاش- نابود کنند. مجاهدین نیز از همین راه رفتند. مجاهدین با سرسختی تمام جنگیدند و اعلام کردند که جز برپا کردن یک حکومت دینی خالص به هیچ نظم دیگری رضایت نخواهند داد. به خاطر همین احساس حقانیت مطلق هم بود که کمونیستها و مجاهدین از نظر سلبی حرفهای روشنی برای سیاست و نظام در افغانستان داشتند. کمونیستها در مورد آموزش زنان، بازتوزیع منابع کشوری، حدود سیاست خارجی و پالیسیهای داخلی برای ادارهی امور مجموعهیی از رویکردهای مشخص و قاطع داشتند که مشخصهی اصلی این رویکرد همان کنار گذاشتن کامل رویکردهای رقیب بود. بر همین سیاق، وقتی مجاهدین پای توپ و گلوله را به کتابهای ریاضی و ادبیات مکاتب باز کردند یا به صراحت گفتند که چه چیزهایی در نظام اسلامی جا ندارند، در واقع اندیشهها و برنامههای ایدئولوژیک رقیببرانداز خود را با رنگهای روشن علامتگذاری کردند. در هر دوی این نمونهها، فکر رقیب حذف میشد.
رویکرد چانهزنی روزمرهی سودمحور در دورهی جمهوریت
در دو دههی اخیر، در میان رهبران گروههای سیاسی بهجامانده از دوران جهاد رویکرد جدیدی نسبت به تعاملات سیاسی در افغانستان شکل گرفت که میتوان آن را «رویکرد چانهزنی روزمرهی سودمحور» نامید. وقتی امریکا و همراهانش در پیمان ناتو بر افغانستان حمله کردند و امارت طالبان را برانداختند، رهبران جبههی مخالف طالبان -که قبلا بر ایجاد یک دولت اسلامی «واقعی» تاکید میکردند- به سرعت دریافتند که اگر اسم حکومت «جمهوری اسلامی افغانستان» باشد و این حکومت منافع شخصی این رهبران را تامین کند، حد وسط قابلقبولی فراهم شده است. جذابیت این «حد وسط» از اینجا میآمد که هم اسلام را حفظ میکرد و هم این رهبران را از طرح کردن یک اندیشهی سیاسی پیچیده و پردامنه معاف میساخت. به عبارتی دیگر، سودهای کلان نظام جمهوری اسلامی افغانستان به این رهبران میرسید اما زحمت تفکر سیاسی برای ساختن یک نظام کارآمد حکومتی یا توسعهی جامعهی مدنی بر دوش این رهبران نبود. این رهبران دریافتند که میتوانند به جای حذف فیزیکی رقیبان (بر اساس یک فلسفهی سیاسی کلان حذفگرایانه) به صورت روزمره به معاملات کوتاهمدت سودجویانه با بازیگران عرصهی سیاسی بپردازند و از درگیر شدن با بحثهای نظری و افکار سیاسی بلندمدت اجتناب کنند. به این ترتیب، در دامن این رویکرد روزمرهی سود محور سنت جدیدی از مواجهه با مسایل بزرگ مملکتی پدید آمد که در آن هیچ نیازی به هیچ تصور تفصیلیای از نظامهای مدیریت جامعه و فلسفههای سیاسی پشتوانهی این نظامها احساس نمیشد. همین که رهبری میتوانست بازیگران دیگر سیاست روز را به میز معامله بکشاند و سهم فوری خود را در بازی سیاسی تثبیت کند، کافی بود.
یکی از نمونههای برجستهی این رویکرد روزمرهی سودمحور را میتوان در برخورد اکثر رهبران نامور جهادی در حوزهی حقوق زنان یافت. پس از سقوط امارت طالبان به دست ارتش امریکا و همپیمانانش، قرار شد حکومتی روی کار بیاید که به حقوق زنان افغانستان احترام بگذارد. رهبران جهادی دریافتند که اگر بخواهند در ساختار جدید قدرت سهمی داشته باشند ناگزیراند با این جریان همراه شوند. از یک سو، ایدئولوژی مذهبیشان اجازه نمیداد که برای زنان جایگاهی برابر با مردان قایل شوند؛ از سویی دیگر، میدانستند که مشارکت دادن زنان در ساختار قدرت و تصمیمگیری بخشی از الزامات ذکرشده در بستههای کمکی بینالمللی است. رهبران جهادی نمیتوانستند خود را از آن همه پولی که قرار بود به افغانستان سرازیر شود، محروم کنند. بر سر دوراهی یک انتخاب دشوار قرار گرفته بودند: جانب «نرخ روز» را بگیرند یا جانب باورهای ایدئولوژیک خود را؟ رهبران جهادی راه میانهیی پیدا کردند. نه فعالانه علیه زنان ایستادند و نه فعالانه از زنان حمایت کردند. به همین خاطر، در ادبیات سیاسی رهبران جهادی در بیست سال گذشته «زنان» غایباند. به این معنا که در سخنان این رهبران نه مخالفت شدیدی با زنان دیده می شود و نه حمایت قابل اعتنایی. حمایت نمیکردند، چون به حمایت از زنان باور نداشتند؛ مخالفت نمیکردند، چون مصلحت وقت چنان بود که خود را در جبههی «زنستیزان» قرار ندهند.
البته این رهبران جهادی در موارد دیگر هم همین گونه عمل کردند و رفتاری کجدار-و-مریز در پیش گرفتند. گاهگاه گلایهیی میکردند که چرا ارزشهای اسلامی-جهادی اینقدر مهجور افتادهاند و چرا حکومت التفات کافی به مجاهدین ندارد. اما این گلایهها را در حدی نگه میداشتند که سبب کوتاه شدن دستشان از سفرهی سرشار منابع مالی و سیاسی حکومت نشود. حکومتهای بیست سال گذشته هم به خوبی با زبان این رهبران آشنا بودند و میدانستند که این شکوه از کمرنگ شدن اسلام و آن گلایه از بیالتفاتی به مجاهدان چه معنا دارد. درمان آن شکوهها و گلایهها سهمی از مقرریها بود و مقدار چشمگیری خرج دسترخوان.
حکومت جمهوری که میدان را واگذاشت و رفت، بسیاری از رهبران جهادی نیز به کشورهای دیگر رخت کشیدند. این جهادیها در گذشته معتقد بودند و هنوز معتقد هستند که کار ملک بدون آنان بهسامان نمیشود. هر بار که تنشی میان آنان و مقامات غیرمجاهد در حکومت پیش میآمد، حکومتیها را از پایگاه اجتماعی خود میترساندند. کُد این ترس «خشم ملت» بود. میگفتند برحذر باشید از روزی که حوصلهی ملت به سرآید. البته اشارهی این رهبران جهادی به محبوبیت خود در میان مردم کاملا بیراه هم نبود. مردم افغانستان، وقتی پای اسلام و مذهب در میان باشد، چشم خطاپوش دارند و یک تار مو از محاسن رهبر جهادی را به هزار آدم مشکوکالعقیده نمیدهند. این واقعیت بارها آزموده شد. درست در هنگامی که بسیاری از روشنفکران فکر میکردند که کار فلان رهبر جهادی تمام است، مردم متدین افغانستان نشان دادند که پیوندشان با آن رهبر و هر رهبر دیگر جهادی محکمتر از آن است که با چند خطای بزرگ بگسلد.
صورت عینی و عملی ِ فقر اندیشه در جبههی مخالف طالبان
از مایههای ثابت در گفتار سیاسی رهبران جبههی مخالف طالبان یکی این است که «ما از جامعهی جهانی میخواهیم که از مظالم و حقکشیهای طالبان چشمپوشی نکند و صدای مردم مظلوم افغانستان را بشنود». اما واقعیت آن است که جامعهی جهانی هنوز سخن روشنی از این رهبران در مورد مسایل امروز و چشمانداز فردای افغانستان نشنیده است. به بیانی دیگر، جامعهی جهانی هنوز یک سازمان یا شبکهیی از تشکیلات سیاسی از مخالفان طالبان را نمیشناسد که طرح سیاسی سنجیده و روشنی برای مقابله با طالبان یا برای دورهی پس از طالبان داشته باشد. تکرار این سخن که طالبان یک گروه ستمگر است و حقوق شهروندان افغانستان را زیر پا میکند، به هیچ رو نمیتواند جاگزین یک طرح سیاسی سنجیده و قابل اجرا برای تغییر وضعیت شود.
مطرح کردن یک «خواست» سیاسی ضرورتا هم نیاز به تبیین و صورتبندی روشن آن خواست دارد و هم به تشکیلات و سازمانی که آن خواست را در متن مناسبات عینی جامعه به پیش ببرد. هیچ فردی به تنهایی نمیتواند قدرت حاکمه را سرنگون کند یا متقاعد بسازد که سیاست متفاوتی را در پیش بگیرد یا به نظمی متفاوت تن دهد. همهی نظامهای حاکم و تمام دستگاههای قدرت تنها زمانی به یک خواست سیاسی توجه و اعتنا میکنند که احساس کنند طرف ِ مقابل توانایی به چالش کشیدن قدرتشان را دارد. این توانایی فقط وقتی به یک واقعیت تبدیل میشود که یک مجموعهی خلاق از افراد هوشمند گرد هم بیایند و به صورت سیستماتیک در برابر شبکهی قدرت دستگاه حاکم چالش فکری و عملی خلق کنند. تشکیلات یا سازمان سیاسی از درون چنین وضعیتی به وجود میآید. البته هیچ سازمانی نمیتواند تنها با تکیه بر نیروی انسانی محدود در دایرهی نخبگان قدرت اجتماعی کافی ایجاد کند. هر سازمانی باید اعضای پرشمار فعال در لایههای مختلف جامعه نیز باید داشته باشد.
صورت عملی فقر اندیشه در جبههی مخالف طالبان (و به صورت مشخص در میان رهبران جهادی مخالف طالبان) را میتوان در دو ناتوانی همبستهی رهبران این جبهه به روشنی دید: از یک سو در طرح، تبیین و صورتبندی خواست سیاسی خود ناتواناند و از سویی دیگر- و در ادامهی منطقی این ناتوانی نخست- نمیدانند که چهگونه نیروهای اجتماعی ناراضی از طالبان را در چارچوب یک تشکیلات موثر گرد هم بیاورند.
چرا چنین شد؟
چنان که قبلا ذکر شد، اکثر این رهبران در بیست سال گذشته رویکرد «چانهزنی روزمرهی سودمحور» را به جای تفکر استراتژیک برگرفتند و از تلاش برای توسعه و تبیین فکر سیاسی درازمدت دست برداشتند. البته آنچه در بیست سال گذشتهی افغانستان (در دورهی مشهور به دورهی جمهوریت) رخ داد جنبههای بسیاری برای کاوش و تحلیل دارد. یکی از این جنبهها همان دگرگونی عمیقی است که در زندگی رهبران مجاهدین و نوع نگاهشان به مبارزهی قدرت پیش آمد. بسیاری از رهبران مجاهدین (یا پروردگان نسل دومشان) در این دوره بر خوان نعمت نشستند، به خزانهی ثروت دست یافتند و لذت اقتدار در بزم را- در قیاس با رنجهای میدان رزم- چشیدند. این تحول در حقیقت توان سیاسی، قدرت عملیاتی و تعهد اجتماعی بزرگترین مجموعهی سیاسی پنجاه سال اخیر افغانستان، یعنی مجاهدین، را به صفر رساند.
اکنون، رهبرانی که سابق، به عنوان پیشگامان سیاسی، پیش روی اعضای سازمان خود حرکت میکردند و نظم و نظام موجود را به چالش میکشیدند، دیگر در میان پیروان خود نیستند و از دادن هزینه تن میزنند. این رهبران دوست دارند حاکمان فعلی افغانستان- طالبان- از قدرت ساقط شوند؛ اما این آرزوی خود را از ویلاهای شکوهمند در خارج از افغانستان با پیروان خود در میان میگذارند. اینان گاهگاه، از طریق بیانیههای پرغلط و آشفته، به پیروان خود میگویند که سلاح بردارند، گروههای مقاومت تشکیل بدهند و از وطن و «اسلام راستین» دفاع کنند؛ اما خودشان حاضر نیستند هیچ ریسک واقعی را در کنار پیروان سابق و سربازان محتمل آیندهی خود تحمل کنند.
لئون تروتسکی، انقلابی معترض عهد ِ شوروی، هنگامی که در تبعید زندگی میکرد، در نامهیی به همسر خود گفته بود:
«اگر میشد زندگی را از سر آغاز کنم، البته میکوشیدم از این یا آن اشتباه اجتناب کنم. اما مسیر اصلی زندگیام تغییر نمیکرد. من یک انقلابی طرفدار کارگران، یک مارکسیست، یک ماتریالیست دیالکتیک و به تبع آن یک خداناباور آشتیناپذیر از دنیا خواهم رفت. ایمان من به آیندهی کمونیستی بشر سستتر نشده؛ در واقع امروز این ایمان، نسبت به ایام جوانیام، محکمتر شده است.»
اگر آن نامه را از قلم رهبران اپوزیسیون ما بنویسیم، چیزی در این مایه خواهد بود:
«رییس ادارهی امر به معروف و نهی از منکر در حکومت فعلی رفیق ِ یکی از دوستانم هست. او قول داده که خانهی مکروریان ما را مصادره نکند. به شمسالحق پسر عمویم گفتهام که اسناد شرکت واردات آهن چادر ما را به وزارت داخله ببرد. در آنجا یک آشنا دارم. انشاءالله مشکلی پیش نمیآید. برای شمسالحق زنگ بزن و به او بگو که یک تحفه هم برای ملا صاحب بگیرد.»
فقر اندیشهی سیاسی و نبود آرمانی که بر اساس آن بتوان چشمانداز روشنی را برای افغانستان دید، جبههی مخالف طالبان را به معنای دقیق کلمه «خُرد» کرده است. آنانی که روزگاری شعار گسترش دین و مرام خود در سطح جهان را میدادند، اکنون در گوشههایی از شهرهای دور از افغانستان به این میاندیشند که چهگونه از یاد مردم نروند و به افرادی مطلقا «نامربوط» تبدیل نشوند. به همین خاطر، گاهی دو پاراگراف بیانیهی سست میدهند و دوباره به غار عشرتهای کوچک شخصی خود بر میگردند.