اطلاعات روز

نامه‌ای از ترکیه

شقایق

از زمانی که به‌خاطر دارم مهاجر بوده‌ام. تمام سال‌های زندگی‌ام را به وطن فکر می‌کردم، اما وطن برایم وا‌ژه‌ای بیگانه بود. تنها دانسته‌ام درباره‌ی وطن اخباری بود که از تلویزیون پخش می‌شد و حرف‌های پدرم که با عشق از زادگاه سرسبزش می‌گفت. همیشه فکر می‌کردم تضاد زیادی میان اخبار تلویزیون و حرف‌های پدرم وجود دارد. اخبار کابل از انتحار بود و خون، که هر بار بعد از شنیدنش نفسم در انتظار پاسخ بوق‌های پیوسته‌ی خط تلفن بند می‌آمد تا از آن‌طرف کسی جواب بدهد و بگوید چیزی نشده. چیزی نشده! همه‌چیز خلاصه می‌شد در همین شنیده‌ها.

اولین و تنها دیدارم از وطن در سیزده‌سالگی‌ام بود (تابستان ۱۳۹۲). وقتی از هواپیمایی که از تهران بلند شده بود و در کابل نشسته بود پیاده شدم، اولین نفسی که کشیدم حرف‌های پدرم را به یادم آورد. همان نفس اول کافی بود برای این‌که بفهمم آن هوا عطر دیگری داشت. عطری که به تو می‌گفت دیگر آواره نیستی. به خانه خوش آمدی.

در دو ماه بودن در کابل زندگی متفاوتی را تجربه کردم. کابل با تمام دردهایش هنوز سرزنده بود و فرزندانش را شاد می‌خواست. هوای آن سفر چیزی دیگر بود. طوری که بعد از بازگشتم به ایران فقط دلم می‌خواست برگردم. و بعد منتظر بودم که کدام تابستان برای همیشه به وطن بازمی‌گردیم. اما تابستان‌ها یکی یکی می‌گذشتند و اوضاع بدتر می‌شد. آدم‌هایی که می‌شناختیم یکی‌یکی در حال خارج‌شدن بودند.

زندگی ما در ایران ادامه داشت تا این‌که در تابستان ۱۳۹۶ دولت ایران تمام مدارک ما را باطل کرد و ما به تمام معنا آواره‌هایی بودیم که حق زیستن در هیچ جایی از جهان را نداشتیم. امید از بازگشت به وطن هم قطع شده بود. چند ماه بعد همراه با خانواده راهی ترکیه شدیم. سفری دشوار بود. از وطنی که تنها خاطره‌ام از آن یک سفر دوماهه بود و از زادگاهی که هرگز مرا از آنِ خود نمی‌دانست، دور شدم.

ماه‌ها می‌گذشت و زندگی برای من طور دیگری شده بود. غرق شده بودم در زندگی روزمره‌ام. اما هر تصمیمی که می‌گرفتم در گوشه‌ای از ذهنم به این فکر می‌کردم روزی که برگردم چه خواهم کرد. امیدم را از دست نداده بودم. در قلب من سرزمینی بود که میان هیاهو و آشوب‌های زندگی مرا به‌سوی خود می‌خواند. می‌دانید آدمی است دیگر. گاهی قلبش را هم فراموش می‌کند و غرق زندگی‌اش می‌شود. سال‌ها گذشت. خبرها را دنبال نمی‌کردم. خودم را دور نگه می‌داشتم اما خبرها راه خودشان را پیدا می‌کردند؛ خبرهایی که حاکی از پیشروی طالبان بودند.

تنم یخ می‌زد. گاهی داغ می‌شد. خودم را غرق می‌کردم در روزمرگی و فراموشی اما مگر آدم یادش می‌رود. سر کار می‌رفتم و می‌آمدم و کوچک‌ترین چیزی که از سرزمینم یادآوری می‌شد اشک‌هایم سرازیر می‌شد. با خودم می‌گفتم تو که باید عادت کرده باشی به بی‌وطنی؛ اما آخ وطن… آخ کابلم.

همکارانم خبرها را شنیده بودند و هر بار که اشک‌های مرا می‌دیدند برای دلداری من می‌گفتند: «زندگی ادامه دارد.» قلبم فشرده‌تر می‌شد از حرف‌های‌شان. با خود می‌گفتم: «آخر شما چه می‌دانید از درد بی‌وطنی؟» خسته‌تر از آن بودم که انرژی فهماندن خودم به آنان را داشته باشم.

و در میان این همه روزمرگی‌ها، در روز ۱۵ آگست ۲۰۲۱ با خبر سقوط کابل از خواب بیدار شدم. حالم توصیف‌شدنی نبود. تمام خانواده در شوکی سهمگین و در سکوت عزادار سرزمین ویران‌مان فرو رفته بودیم. آن روزها خشمگین و غمگین بودم. خبر این‌که رییس حکومت فرار کرده و همه چیز را بدست طالبان سپرده خشمگینم می‌کرد. نمی‌توانستم تصور کنم کسانی که در کابل بودند چه حالی داشتند. هضمش برایم سخت بود. این‌که صبحی از خواب بیدار شده باشی و ببینی خانه‌ات را گرفته‌اند، چطور می‌توان توصیف کرد؟

***

ما هنوز در شهری کوچک در ترکیه آواره‌ایم. اما سقوط کابل امیدها را از من گرفت. فضای خانه‌ی‌مان در کشوری غریب آنقدر سنگین شده بود که هیچ‌ کدام‌مان حرفی برای گفتن به هم نداشتم. من نمی‌دانستم با غم و خشم درونم چه کنم. تمام امیدها و خیال‌بافی‌هایم با سقوط کابل سقوط کرده بود. اما سقوط کابل دردی فراتر از این بود. تمام دختران و زنانی که به حبس خانگی محکوم شدند؛ حمله در خانه‌ها.

حالا دو سال از آن روز تلخ می‌گذرد. پشت بوق‌های ممتد تلفن منتظرم. مادرکلانم تلفن را برمی‌دارد. می‌گوید:

– از وقتی طالبان آمده‌اند انتحاری نمی‌شود و آرام‌تر است اوضاع.

– آخر مادرکلان حق تحصیل را از دختران گرفته‌اند.

– آری خدا لعنت شان کند.

– اوضاع چطور است؟

– طالبان با ما کاری ندارند. اما دزدی زیاد شده. مردم گرسنه‌اند.

***

به کابل فکر می‌کنم. به آن جغرافیای پر از درد. به وطن. حس می‌کنم همان‌جایی که در قلبم امید بازگشت و زندگی متفاوتی در وطن را روشن نگه داشته بودم رو به تاریکی می‌رود. اما نه، نمی‌توانم به پایان فکر کنم. قلبم اجازه نمی‌دهد این امید خاموش شود. امید برگشت به سرزمینم. من با دست پر برمی‌گردم و وطنم را می‌سازم.