افغانستان و ساختار نظام تمامیتخواه
بازخوانی و تحلیل تاریخی رخدادهای سیاسی افغانستان مستلزم بررسی عناصر و نیروهای متعددی است که گاهی حتا بهعنوان نیرو و عنصر ابری و سایه میتواند مورد توجه قرار گیرد. پیچیدگی مناسبات قدرت و سیاست در این کشور گاهی از عناصر شدیدا بیگانه از سیاست و قدرت منشأ میگیرد. بارزترین برآیند مناسبات قدرت در این کشور ظهور نوعی استبدادی است که ریشه در ساختار ذهنی و تباری باشندگان این دیار دارد. اناتومی دستگاه قدرت و سیاست در این کشور نیازمند بازشناسی سیستمهای استبدادی و تمامیتخواه تاریخ بشری نیز هست. این کشور بهگونهی استثنا یکی از کشورهایی است که در عمق مناسبات قبیله و روستا نفس میکشد. روستاها با اندیشهی بدویشان بر شهرها حکم میرانند و شهرها کلانروستاهای ناشهراند که نه با وضعیت کلاسیک روستا و نه با شرایط مدرن شهری همخوانی دارند. ریشهای مشروعیت حاکمیتهای شهری، به روستاهای میرسد که فاقد کمترین دانش مدرن جهت مدیریت سیاسی اند. تاریخ سیاسی این کشور، تاریخ نبرد عناصرشهر و روستا بوده است. بدیهی است که شناخت تاریخ کشوری با این مجموعه اوصاف کار دشواری باشد. در دنیایی که دیگر ملت-دولت از مد افتاده است، افغانستان هنوز با این مفهوم آشنایی ندارد. جهان به سمتی روان است که زیرساختهای صنعت مدرن جایش را به وضعیت فراصنعتی میدهد، اما این کشور از ابتداییترین بنیانهای صنعتی بیخبر است.
به هر صورت، برای شناخت ریشههای بحران ابدی در این کشور، در ذیل همین نوشتار به تاریخچه و دلایل قوام استبداد افغانی اشاره خواهد شد؛ اما آنچه روشنی لازم دارد، تداوم این استبداد در جریان تاریخ سیاسی کشور است که سایههای شومش هیچ وقت از سر مردم کوتاه نشده است. استبداد در افغانستان تا اکنون گامبهگام روند سیاست، پیش تاخته است و سیاست موجود در کشور ما عجینشدهی استبدادی است که ریشه در ساختار طبیعی و غیریتتراشیهای داخلی دارد. قبل از ورود به بخش استبداد افغانی، نگاهی انداخته شود به ویژگیهای کلی استبدادی که در تاروپود هستی سیاسی کشور ریشه دوانده است.
پیشینه و منش نظامهای تمامیتخواه
نظامهای استبدادی یا توتالیتر که به مفهوم تمامیتخواهی در مدیریت سیاسی است، کثرت و تنوع جامعه را به هیچ عنوانی بر نمیتابد. زیرا تنوع به خودی خود میتواند بنیههای استبداد را متزلزل سازد. رژیمهای توتالیتر حتا از تنوع رنگ لباس و تنوع ساختار خانههای مسکونی وحشت دارند. در ذهنیت استبداد شمایل ظاهری افراد مانند طرز لباس و ریش و موی، شدیدا سیاسی است اما ذهن آدمها بهدلیل وارونگی مفاهیم و هستی تباهشدهی آنان سیاسی شمرده نمیشود. نظام تمامیتخواه برای فرار از تنوع افکار مردم به یکنواختی شیوهای زندگی و پوشش آنان پناه میبرد و سعی میکند مخالفت بنیادین آدمها با این نظم را در ساختار یکنواخت ظاهر مردم به رضایت آنان از نظم خویش تلقی کند. شیوههای مدیریت توتالیتری همیشه قوامش را مرهون ترس و خشونتی است که از جانب حاکم و دستگاه او بر جامعه اعمال میگردد.
وحشت برخاسته از درون نظام توتالیتر، به قول هانا آرنت، مانند توفان شن زندگی را مدفون و جهان را نابود ساخته و آن را از ما میگیرد. در نظامهای توتالیتر وسایل چیرگی بر ما از درون ما کشف میشود و ما را تبدیل به انسانهای زائد میسازد. این شیوهی برخورد نظام حاکم حس ارزش و کرامت را از ذهنیت ما برمیچیند. جامعه تبدیل میشود به تلی از موجودات سرگشته و بیارزش که هیچ نسبتی با جهان خارج ندارد. برای نظامهای توتالیتر راه رهایی از شر انسانهای زائد یا تبعید است یا زندهسوزاندن. زندهسوزاندن فرقی ندارد که در فاجعهی آشویتس رخ دهد یا در مراسم محاکمهی بدون خردورزی و عدالت در چمن حضوری. سطح بیارزشانگاری و فشار خشونتبار از سوی دستگاه سیاسی مبتنی بر تفکر توتالیتر به حدی زیاد است که پذیرش آن از سوی مردم مبتنی بر رضایت انجام میگیرد. زیرا فرد در نهان خود چنان احساس وحشتناکی از حقارت و بیارزشی دارد که دیگر برایش مهم نیست در چه وضعی قرار بگیرد.
البته این رضایت مبتنی بر عقلانیت و انتخاب نیست، بلکه به قول آرنت، از سر عقلباختگی است. وقتی انسانی بفهمد که هیچ آینده و حالی ندارد، اعتراف و عدم اعتراف به جرمی که مرتکب نشده، هیچ فرقی برایش ندارد. نظام توتالیتر، جامعه را تودهی میسازد تا احساس انزوا و تنهایی چنان بر فرد و جامعه چیره شود تا زندگی و مرگ اهمیت یکسانی در ذهن آنان تداعی کند. این احساس تنهایی به دو شکل در هر جامعهای تبارز میابد. یا مردم بهصورت گلهای و کورکورانه برای منجی و رهبر هورا میکشند که در این صورت دستگاه حاکمه از این وضعیت به نفع خویش سود برده و به تهاجم با نیروهای عقلباختهی رایگان برای گسترش قلمرو خویش تلاش میکند. و یا مردم شکل تودهواریاش را حفظ میکنند ولی ناامیدی حشتناکی هر کدام را در گوشهای قبل از مرگش میکشد. در هر دو صورت به قول آرنت، انسانهای موجود در سایهی نظام توتالیتر جهان را از دست میدهند و فرایند گفتوگو و تعامل با دنیای بیرونی برایشان منتفی میگردد.
انسانهای تودهای دارای جهان برساختهاند. چنین جامعهای توهم و مجعولات را بهجای واقعیت میپندارد و هر امر ساختگی را حقیقت میفهمد. در واقع حقیقت نهفته در زندگی انسانهای تودهای همان برساختههایی است که رژیم سیاسی بر آنان تحمیل نموده و در یک فرایند دیالکتیکی، رژیم از نگاه به توده باورمند میشود که واقعیت همین مجعولاتی است که بر جامعه فرمان میراند و جامعه نیز آن را با رضایت خویش پذیرفته است. برای همین است که زندگی توده در درون توهمات دردناکی غرق است.
جامعه زیر سیطرهی نظام توتالیتر حس بیگانگی شدید از خود و تاریخ خود دارد. حتا در دنیای پساتوتالیتر هم آدمها از یادآوری روزهای رفته بر آنان نوعی وحشت و شرم دارند و سعی میکنند از بازگویی تاریخ گذشته پرهیز کند؛ زیرا سطح حقارتی را که از زندگی در سایهی نظام تمامیتخواه تجربه کرده و بر تمام لحظات هستیاش سایه افگنده است، یادآوری آن نوعی حس ملالتبار و پر از ناگزیری و ناتوانی در او القا میکند. همین روند است که آدمها در سایهی نظامهای تمامیتخواه با هستی و تاریخ خود بیگانه میشود. زندگی در سایهی نظام توتالیتری میتواند تاریخ زندگی را از آدمها بستاند. در نتیجه ما با مجموعه آدمهای روبهرو میشویم که هیچ نسبتی با جامعهی انسانی ندارند. فقط صرف انسانبودنشان میتواند پیوند نازکی میان آنان و جامعهی بشری ایجاد کند. تودهی توتالیترزده هیچ ابزاری برای تعین نسبت با جامعهی بشری ندارد. تاریخ از آنان گرفته شده و حقایق هستیشان را مسخ نموده است. زبانشان گنگ و تصوراتشان مملو از توهماتی است که به خوردشان داده شده است. در درون این نظامها آدمها بهجای ترس از نقطهی واحد، مانند دستگاه حاکمه یا شکنجهی پولیس و دشمنیهای بیرونی، از درونش دچار وحشت میشود، حتا از خودش نیز میترسد. آنان در درون چنین نظامی حتا به همدلی خودشان به خودشان اعتماد ندارند.
نگاه نظامهای استبدادی به زنان و آموزش
نظام توتالیتر برای تخریب بنیان تمدنی یک کشور و اکمال حلقهی کنترل خود برجامعه، به زنان نگاه فروکاهانه و شیءوارگی دارد. نظم استبدادی، خصوصا از نوعی دینیاش به زن نگاه ریاکارانهی وحشتناکی دارد. آنان زن را از جامعه دور ساخته و دشمنی بیمرزی را با آنان راه میاندازد، اما در زندگی خصوصیشان چنان مجذوب آنان میشود که در عمق زنبارگی گم میشوند. آنان سعی میکنند تا زن را در چارچوب ذهنی خویش محصور ساخته و به اسارت بکشانند. در چنین نظامی زن بخشی از جامعه به حساب نمیآید، بلکه دستگاه تولید مردان آهنین شمرده میشود. زن در نظامهای استبدادی اولین هدف برای تصرف است. در گفتمان استبداد دینی، زن دارای جوهر و ذات مستقل نیست، بلکه بخشی از داراییهای مردان به حساب میآید. بدیهی است که مرد باید صاحب و مالک زن باشد. در چنین نظمی هیچ کاری مرد عیب نیست و هیچ کار زن افتخار نیست.
سیستم آموزش نیز در نظم استبدادی به تمسخر گرفته میشود. تمامی دانش موجود و خلقشده در جامعه را به باد هیچانگاری میسپارد. تنها دانشی مورد تأیید این نظم است که بتواند به سیستم فکریشان مشروعیت دهد. معمولا چنین رشتههای ضمن ناکارآمدی، بهگونهای مردم را بهجای راهنمایی، به نوعی از قهقرای مرگبار بکشاند.
حاکمیت استبدادی بهدلیل تحجر ذهنی و دشمنی با تمامی عناصر مدرن روز، همیشه تلاش میکند نظم استبدادیاش را به گذشتههای تاریخی پیوند زده و نوعی تقدس متافیزیکی بدان ببخشد. در چنین نظمی علم تحقیر میشود، فلسفه نفی میشود، خرافات گسترش میابد و تمامی مراکز آموزش عالی و مدرن جایش را به نظم تحصیلی استبدادی میسپارد تا روند حاکمیت خویش را برای نسلهای بعدی نیز نهادینه سازد. نظام توتالیتر علاقهای شدیدی به تخریب بنیانهای فرهنگی و الگوهای تاریخی دارد. ویرانسازی نمادهای تاریخی و فرهنگی یک ملت به معنای بریدن آنان از گذشته و بنای راحت قصر حاکمیت در زمان اکنون است.
مهمترین هدف نظامهای استبدادی آفرینش عصر ویرانه است. عصری که عناصر تاریخیاش نابود شده باشد و دانشمندانش آواره گردد تا زمینهی پیدایش موجودات زیادهباف و لمپنهای ایدئولوژیک فراهم شود. حرکت طالبان در انهدام عناصر تاریخی و فرهنگی بامیان، غزنی و هرات نمونههایی از تلاش آنان در راستای نابودی حافظهی جمعی و بریدن پیوند آنان از تاریخ پرافتخار گذشته است.
نمونهی کوریای شمالی را توجه کنید؛ این ملت فقط تاریخ صد و چند سالهای سیطرهی خاندان ایل سونگ را میفهمند. جالبتر از همه اینجای قضیه است که جهان نیز به شیءانگاری این گونه رژیمها در رابطه با مردمش با بیتفاوتی مینگرد. گاهی ممکن است برای مدتی سر ناسازگاری با این نوع رژیمها داشته باشد اما در نتیجه با تمام خشونتها و ابتذال این نوع رژیمها کنار میآید. جهان در فردای تعامل با رژیم توتالیتر، تبدیل به تبعیدگاه آنانی میشود که ذیل گفتمان غالب رژیم استبدادی معناپذیر نبوده است.
جامعهی دلخواه نظم استبدادی
در سایهی این گونه نظامها، زندگی فرد در عمق ناجهانیها و بیگانگیها گم میشود و حیات اجتماعی نیز در فردیت یک فرد. جامعهی زیر حاکمیت توتالیتری تحت سیطرهی مطلق توهمات غیرواقعی قرار میگیرد. چنین جامعهای محل زیست آدمهایی است که بیشتر شبیه ارواح اند و حالت آخرالزمانی بر زندگی خالی از شعف آنان چیره شده است.
در دنیای وحشت برساخته از هستی استبداد، توهمات ناشی از تقدسانگاری شیوهی حکومت، چنان با ایمان راسخ بر مردم تحمیل میگردد که گویی هیچ حقیقتی غیر از این در جهان وجود ندارد. زندگی توهمآمیز در چنین فضای با ساحت حقیقی ارائه میشود تا باور کنیم که هر آنچه خارج از این گفتمان وجود دارد، توهمی بیش نیست. سرزندگی و شادابی آدمها نیز در این گفتمان ستانده میشود تا در عالم موعود کسی خجالتزده نباشد. هیچ گونه احساس مسئولیتی در قبال کرامت وجودی انسانها ندارد. تمام مسئولیت آنان حول محور رستگاری مردم و پر کردن بهشت از آدمهای منزه و اخلاقمدار است.
آدمها در درون این نظامها، جهنم آفریدهشدهی موجود را با حرص و طمع خودخواسته بهشت میپندارند تا از شر جهنمی رهایی یابند که حاکمان آن را برای مردم ترسیم نمودهاند. دستگاه وحشت نظامهای توتالیتری چنان فضای از ترس و ارعاب خلق میکنند که مردم توان تشخیص هیچ امر واقعی را نداشته باشند. برایند چنین سلطهای ذهنی این است که تمایز میان توهمات و حقایق نهفته در هستی محو میشود. اگر از دید زبانی به موضع کارکرد توتالیتر بپردازیم، میتوان گفت که در چنین گفتمانی جریان تفکر آدمها در هجوم دالهای شناور بیمدلول، راکد و بیمصرف اند و در یک فضای پر ابهام در سرگردانی بیپایانی پرسه میزنند؛ در واقع هیچ دال به مدلول قابل اثبات برنمیگردد. دالها سرگردان اند و مدلولها غایب.
در چنین گفتمانی رویدادها مصادرهشده و معنای مستقل خود را از دست میدهد. هر معنایی که به دلخواه حاکمیت باشد بدانها نسبت داده میشود. رویدادها بهگونهای تفسیر میشوند که فقط قصد حاکمان را -آنگونه که خودشان میخواهند به توده تزریق و تحمیل شود- برآورده شود. و جامعه نیز مجبور از پذیرش مطلق آن است و مردم چه از دید روانی و چه از نظر هستی، بهگفتهی آرنت، به گروگانی گفتمان دستگاه حاکمه گرفته شدهاند. استبداد برای تحریف حقایق و بخشیدن معنای دلخواه خود به رویدادها در پی آن است تا جهان برساختهی ذهن خود را تحقق بخشد نه اینکه زندگی واقعی را در قالب رویدادها تفسیر نماید. در چنین فضایی، مجموعهی بیکرانی از مفاهیمی ساخته میشود که دارای هیچ مرجعی در تاریخ و جامعه نیست، فقط میتوان رابطهاش را با دنیای موعود حاکمان، آنهم پس از هستی بر قرار نمود. گزارههای تولید و بازپخش میشود که حتا در متن پارادایمی که ممکن است این مفاهیم خلق شده باشد، نیز تفسیرپذیر نیست.
در نظامهای توتالیتر حتا فرهنگ و سیاست متأثر از توهمات و مجعولاتی است که توده آن را پذیرفته و در یک فرایند دیالکتیکی حاکمیت نیز از راه پذیرش توده بدان ایمان آورده است. برای همین، انسانهای زیسته در متن نظام وحشت توان تشخیص حقیقت و کذب را از دست میدهد. ممکن است انسانهای رهیده از دام نظام وحشت تا مدتهای زیادی قادر به تشخیص واقعیتها از توهمات نباشد. چنین آدمهایی بر حسب عادتی که از این نظامها برگرفتهاند، همیشه بهجای اندیشیدن به امر واقع که دارای خاستگاه واقعی است، به موضوعات ذهنی و دستنیافتنی تکیه میکنند.
ایمان به امر موهوم و غیرواقع، خود مستلزم الغای امر حقیقی است و بر عکس، امور حقیقی و واقعی در سایهی نظامهای توتالیتر قبل از آنکه با خشونت نابود شود، توسط حقیقتبخشیدن به امور توهمی نابود شدهاند. از آنجایی که توهمات جای امر واقع را در درون چنین دستگاههای میگیرد، خالق این گفتمان واجد تقدس متافیزیکی شده و به نظر توده، اطاعت از او وظیفهی تمام بشریت است. تودهی اطراف چنین اشخاصی، قربانیکردن هستی خود را برای شخص حاکم یک وجیبهی الهی میداند و برای اجرای دستورات وی از انجام هیچ جنایتی دریغ نمیکند.
معمولا تودهی گرفتار در چنین گردابی نوعی احساس مالکیت برکل جهان را دارد؛ ضمن آنکه هیچگونه حس تعلقی بهجایی و چیزی در ذهنیت او موجود نیست. خشونت سرزده از چنین افرادی کاملا مجاز است، زیرا او توان اندیشیدن به پیآمدهای رفتارش را بهدلیل اطاعتش از ایدئولوژی برساختهای دستگاه تمامیتخواه حاکم از دست داده است و فرایند تسلیمی، نوعی سبکدوشی از اندیشیدن به او بخشیده است. برای همین است که در قلب سربازان جامعهی تودهای هیچ عطوفت و همدلی نسبت به رنج بشر مشاهده نمیشود. او تمام کردارش در راه اطاعت از آنکه به وی دستور میدهد، تفسیر مینماید. جامعه نیز با ذلت و خواری تمام، بهخاطر رسیدن به توهمات عرضهشده از نهاد حاکمه ساکت و منتظر مرگ تدریجی است.
ابزارهای سلطهی استبداد بر جامعه
تنها سلاح و حربهی مؤثر نظامهای توتالیتر خشونت و وحشت است که با اتکا بر ایدئولوژی حاکم میان جامعه منتشر میشود. به قول آریل دورفمن که میگوید: «وحشت یک جامعه را فلج میکند. وحشت باعث میشود خود کشور ناپدید شود. زندگی با وحشت و شر، روح یک ملت را فاسد میکند. وحشت و ترس از شکنجه و مرگ باعث میشود یک سرزمین انرژی حیات خود را از دست بدهد و ناپدید شود. ناپدیدشدن یک کشور در ذهن مردم آن کشور به این معنا است که آن مردم دیگر احساس تعلقی به آن سرزمین و مسائل آن نخواهند داشت و خود را مردمانی بیوطن و بیپناه احساس خواهند کرد. در چنین جامعهی حتا اشکها هم بهجای بیرونریختن، در درون میخشکد. حاکمان چنین سرزمینی نیز بازندهاند. در زمانی که دیکتاتورها در حال ایجاد ترس در مردم خود هستند، عملا آیندهی سرزمین خود را از دست میدهند. چون میلیونها انسان در درون خود رویای سرزمین و جهان دیگر را در ذهن و قلب خود پرورش میدهند؛ جهانی که در آن خبری از وحشت و مصونیت ابدی آدمکشان نیست.»
بر کسی پوشیده نیست که امروز نظام استبدادی حاکم بر افغانستان بسی فراتر از عملکرد واقعی نظامهای استبدادی عمل میکند. شرارت دستگاه فکری طالبان همچنان که ارتباطی ناگسستنی با وحشتناکترین نظم توتالیتر دارد، ریشه در انحصار و عصبیت قومی نیز دارد. عصبیتی که با آموزههای جزماندیشانهی دینی بهگونهی عجینشده است که برای عامهی مردم امکان تشخیص این دو کار دشواری است.
ایدئولوژی سیاسی و سیاست ایدئولوژیک
رژیمهای تمامیتخواه سلوک و رفتار جابرانهی دستگاه حکمرانی خویش را به یک ایدئولوژی مبتنی بر کلانروایت خدشهناپذیر و عمدتا متافیزیک استوار میسازد. بهگونهای که تمرد فرد یا افراد را بتواند به شدیدترین روشهای ممکن و بهنام دفاع از قداست آن ایدئولوژی سرکوب کند. در واقع سرپیچی از دستورات نظام تمامیتخواه فقط به خود دستگاه برنمیگردد که در کل به بدنهی آسمانی دستگاه ایدئولوژی هیأت تمامیتخواه صدمه خواهد زد. برای همین، دستگاه حاکم خود را مجاز به نسلکشی آنانی میداند که چنین جسارتی را مرتکب شده است.
در پروژهی دفاع از ایدئولوژی، ما شاهد فجیعترین کشتار در تاریخ بشر بودهایم. کشتار سال ۱۹۷۲ سینگها در هندوستان، کشتار قبیلهی توتسی بدست هوتو در سال ۱۹۹۴ در رواندا، نسلکشی هزارهها به فرمان عبدالرحمان در افغانستان (۱۸۹۳)، کشتار ۷۸ میلیون انسان در چین بدست مائو تسه دون، قتل فجیع دهها میلیون انسان بدست استالین در شوروی سابق؛ فاجعهای جنگهای اول و دوم جهانی که صدها میلیون انسان در آن نابود و بیپناه شدند و سرانجام به جوخههای مرگسپردن میلیونها انسان دیگر توسط پولپوت در کامبوج. اینها نمونههای بیرحمانهی نسلکشی برای حراست از یک گفتمان و ایدئولوژی در میان جوامع بشری بوده است.
مارکس ایدئولوژی را به معنای آگاهیهای کاذب و مجموعهای از پندارهای دروغین میداند که مانند دریچهی دوربین عکاسی، تصویر وارونهای از جهان در ذهن مردم شکل میدهد. روشن است که مردم ما تجربیات ارزشمندی از کارآییهای ایدئولوژی در اعصار تاریخی این دیار نداشتهاند. نظم استبدادی، ایدئولوژی برساختهی ذهنیت خود را بهعنوان معیار تعامل با جهان خارج بر مردم تحمیل میسازد. بهدلیل وارونگی باورهای نظم استبدادی از ایدئولوژی و باور، جامعه نیز جهان و واقعیتهای درون آن را بدون هیچ استثنایی وارونه و سرچپه میبیند و این برداشت وارونه از جهان غیر، سبب خلق دشمنی در ذهنیت آدم توتالیترزده میشود. و دشمنی آشتیناپذیرانهی ابدی چنین آدمی با تمام جهان از همین نقطه آغاز میشود.
از نظر مارکس، ایدئولوژی پدیدهای است که همیشه در تقابل با علم قرار دارد و مجموعه پندارهایی است که در محک آزمون قرار نگرفته است. ایدئولوژی در اندیشهی فلسفی مارکس آن دسته از باورهایی است که به خودبیگانگی عمومی میانجامد. در اندیشهی سیاسی و فلسفی مارکس، از خودبیگانگی به وضعی اطلاق میشود که در آن انسانها تحت چیرگی آفریدهی خودشان قرار میگیرند و این آفریدهها بهعنوان قدرتهای مهارکننده، تمامی اختیارات بشر را از وی میستاند و نوعی نیروی بازدارنده از کنشهای مستقلانه در برابر انسان و عقلانیت او ایجاد میکند. بهباور مارکس، همهی نهادهای عمدهی جامعهی سرمایهداری، از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خودبیگانگی اند.
در دستگاه فکری مارکس، انسان در همهی نهادهایی که گرفتارشان شده با از خودبیگانگی روبهرو است. انسان دارای ایدئولوژی، آنهم از نوعی دینی مسخشدهاش، مانند تلقینات طالبان، بهخاطر زیرگرفتهشدن توسط پندارهایش به خودبیگانگی کشانده شده است. هیچکسی غیر خودش و آنانی که دقیقا اعمال و افکار او را قبول دارند، محترم نیست و لیاقت زیستن را ندارد. مهمترین وظیفهی انسان ایدئولوژیک کشتار و ویرانی به پیمانهی وسیع است. زیرا او تعلق این جهانی به سبب تلقیات ایدئولوژی در خود احساس نمیکند و آبادانی را خصلت و محصول تفکر شیطانی میداند. برای همین است که چنین آدمهایی دشمنی آشتیناپذیری با زیربناهای اقتصادی و فرهنگی دارند. اصولا ذهنیت این گونه انسانها ذهنیت بادیهنشینی است و بدیهی است که با تمام مظاهر شهرنشینی دشمنی ورزد. شهرها و بنگاههای فرهنگی اصلیترین اهداف آدمهای ایدئولوژیزده برای تخریب است. جامعهی ایدهآل نظم استبدادی، رسیدن و زیستن در عصر ویرانهها است. زیرا در بادیهای که آنان را بزرگ ساخته است از خلق مفاهیم زندگی و هستی عاجز بوده و به گوش آنان فقط آیههای مرگ و ویرانی زمزمه کرده است.
بدیهی است که زیستن در سایهی نظام تمامیتخواه ما را با مجموعهی بزرگی از جبرهای سلطه و تفکر ایدئولوژیک روبهرو میسازد. ماهیت فعالیتهای روزمره نیز از وضعیتی کنشمختار به سراشیب شغل اجباری تغییر جهت میدهد. در چنین نظامها حتا ماهیت پرستش و عبادت دچار دگرگونی ژرف میشود. انسانها برای عبادتی که اینک روبنایی برای زیرساخت سلطهی قدرت قرار گرفته است، دچار نوعی از خودبیگانگی میشود و او دیگر به ماهیت و هدف غایی عملش نمیاندیشد بلکه تنها از عبادت، اجرای دستور دستگاه حاکمه را فهم میکند.
در درون نظامهای تمامیتخواه توتالیتر، نوعی از خودبیگانگی حتا بر روح انسانها چیره میشود. انسانی که از فرایند عمل و کنشهای روزمرهاش هیچ چیز را متعلق به خود نداند و خود را نیز به هیچ چیزی از زندگی متعلق نداند، بدیهی است که دچار بدترین نوعی از خودبیگانگی شده است. در اندیشهی سیاسی مارکس، از خودبیگانگی محصول کار، تنها بیانگر از خودبیگانگی در خود فعالیت کار است. انسانی که از محصولات کارش و از فراگرد تولید بیگانه میشود، از خودش نیز بیگانه میگردد. او دیگر نمیتواند جنبههای گوناگون شخصیتاش را بهگونهی کامل بپروراند. کارگر در حال کار نه به خودش بلکه به شخص دیگری تعلق دارد.
در جامعهی تحت حاکمیت استبدادی همانند نظام سرمایهداری، انسانها هم با محصول کار و هم با خود فعالیت روزمرهاش بیگانه است. در چنین جوامعی انسانها نفس خود را بسان چیزی بیگانه و نه متعلق به خودش میانگارد و زندگی و نفسکشیدنش را به قول لیوناس، انفعال محض باور میکند. او در درون چنین نظامی تمامی کنش و واکنشهایش را نوعی جبر تاریخی جامعه تلقی مینماید. روشن است که در چنین فضایی، هیچ خلاقیتی شکوفا نشود و هیچ مفهوم مدرن انسانی تولید و بازتولید نگردد. رکود در چنین جوامعی از فرد به جمع و متقابلا در یک فرایند بسیط دیالکتیکی، از جامعه به فرد منتقل میشود. مرگ کنش فرد در هیأت جامعه تبلور میابد و سکون سیاه و عقبگرای جامعه در کالبد فرد جریان مییابد. در جامعهی تحت سیطرهی نظام تمامیتخواه، وضع ذهنی و آگاهی انسانها بازتاب شرایطی است که انسانها در آنها خودشان را مییابند و این شرایط به هیچ چیزی به جز مسخ ماهیت دلخراش وی منجر نمیشود.
استبداد قبل از آنکه وجود خارجی داشته باشد، سایهی ذهنی دارد. به قول فوکو، این استحکام وهمناک بر رشتههای نازک ذهن آدمها بنا شده است. کورنفورت در تبیین مفهوم ایدئولوژی میگوید: «ایدئولوژی محصول جمعی جامعهای است که هنوز علم را جایگزین باورهای خیالی و پندارهای موهوم خویش نکرده است. ایدئولوژی راه را برای شناختهای تازه و تجربیات نوین میبندد و انسان را در دایرهی دانستههایی خیالی و موهوم، محدود و محصور میکند.»
پر روشن است که این کلام کورنفورت به کدام پیآمدهای تاریخی و اجتماعی نظامهای ایدئولوژیک اشاره مینماید. تا امروز حداقل ثابت شده است که هیچ حکومت دینی قادر به خلق نظم قانونمدار در هیچ جامعهی نبوده. چنین حکومتهای در بهترین شرایط، استمرار حکومتهای مبتنی بر نظم موروثی یا سلسلهی طبقهی حاکمه را فراهم نمودهاند. نظامهای دینمدار معمولا بهخاطر بهشت موهوم ذهنی خودشان، دنیای نداشتهی تودهای که حسرت یک روز زندگی بر دل دارند را به جهنم سوزان تبدیل کرده است.
قبلا از دید مارکس به ایدئولوژی اشاره شد که او ایدئولوژی را پندارهای دروغین مینامید که برای بهرهکشی از تودهی مردم بهکار گرفته میشود. بهباور مارکس، این پندارهای دروغین نتیجهی تحمیل و تسلط عقاید طبقات حاکم بر تودهها است. او معتقد است کسانی که برحسب قدرت تولید مادی خود، روابط اجتماعی را برقرار میکنند، اصول و مقولههای فکری را نیز بر همان اساس بهوجود میآورند. به این ترتیب طبقات حاکم بهواسطهی قدرت و ثروت خود ارزشها و معیارهایی که حیات مادی آنها را در نظام تولید تضمین میکند، به شکل نظام فکری و ایدئولوژی بر جامعه تحمیل مینمایند. مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمان» مفهوم ایدئولوژی را تا آنجا گسترش میدهد که تمامی عناصر روبنایی زیرساخت جامعه، از جمله حقوق، اخلاق، زبان و مجموعهی عقاید رایج را در بر میگیرد. از سوی دیگر، مجموعه باورهایی که ریشه در سنتها و منافع طبقهی حاکم دارد، بهگونهی عقاید و باورهای کانکریتی به خورد جامعه داده میشود.
پیدا است که هیچ ایدئولوژیای اجازهی تغییر این ارزشها را به نفع طبقات دیگر اجتماعی نمیدهد. از این رو طبقات حاکم برای تداوم حاکمیت و استمرار سیطره بر طبقات دیگر، در جامعه مدام با طرح قوانین انقیادزا با هرگونه تحرک و نوزایی جامعه مبارزه میکند. طبقهی برخوردار از قدرت مادی، قدرت معنوی را هم در دست دارد. با وجود سیطرهی طبقهی حاکم بر چرخهی تولید و اقتصاد، به راحتی در صدد شکلدهی به افکار و شیوهی اندیشیدن توده بر میآید. طبقات حاکم بهواسطهی هژمونی ایدئولوژی خود ابزار کنترل افکار و باورهای مردم را نیز در دست میگیرند. به این ترتیب ایدئولوژی بر پایهی ارزشهای طبقه به مجموعهی بایدها و نبایدها و انگارهای مطلقا خوب و بد تقسیم میشود.
آنچه از نظرات سیاسی و فلسفی دانشمندان بدست میآید این است که ایدئولوژی با تمام سازوکارش برساختهی طبقهی حاکم در یک جامعه است. البته فوکو نیز نظر مشابه این دیدگاه را به شیوهی دیگر بیان میدارد. او باورمند است که رژیمهای حقیقت بهواسطهی قدرت خلق میشود و هیچ حقیقتی نیست مگر اینکه قدرتی آن را مشروعیت داده باشد. طبق باور فوکو، حقیقت همیشه برساختهی قدرت است.
قوانین در هیچ جامعهی توسط طبقات پایین جامعه یا تودهها خلق نمیشود بلکه قوانین مدام از بنگاه قدرت خلق و نشر میگردد. هانا آرنت تفکر مبتنی بر ایدئولوژی را بینیاز و مستقل از هرگونه تجربهی تازه میداند، زیرا ایدئولوژی نیازی ندارد تا نظم موجود که در آن منافع طبقهی حاکمه تضمین شده است را بر هم بزند. بهباور او، یک ایدئولوژی باید همچنان یک علم دروغین و همینطور یک فلسفهی دروغین باشد که همچنان از مرزهای علم و فلسفه فراتر میرود. آرنت خطر اصلی ایدئولوژی را در استبداد و نفی آزادیهای انسانی میبیند. او برای ایدئولوژیها خصایص زیر را در نظر میگیرد:
نخست اینکه ایدئولوژیها خود را دانای کل میدانند و ادعا دارند که میتوانند جهان را در گذشته، حال و آینده تبیین نمایند. ایدئولوژیها خود را از هرگونه تجربهی مستقل که از آن بیاموزند بینیاز احساس میکنند. دیگر اینکه ایدئولوژیها اندیشههای انتزاعی هستند که هیچ مبنایی در واقعیتها ندارند و خصلت اصلیشان این است که اندیشه را از قید تجربه آزاد سازند. واقعیت برجسته در دنیای ما این حقیقت دردناک را ثابت میسازد که ایدئولوژیها زحمت اندیشیدن را از مردم برمیگیرد و انسانها زیباترین زندگی عاری از هر نوع مسئولیت را در سایهی اعتقاداتشان تجربه میکنند. زیرا هرآنچه در حوزهی زیست او اتفاق میافتد، به نحوی پاسخش را ایدئولوژیها بهگونهی بسیار ساده و بسیط داده است و دیگر نیاز نمیبیند تا بیاندیشد. از سویی دیگر، مردم ایدئولوژیزده چنان جذب باورهای سیاسی استبدادی میشوند که حتا فرصت رجوع به عقلش را از دست میدهند.
وقتی خلیفهی طالبان هدایت کشتار بزدلانهی مردم بیگناه در عملیات کانتینینتال را به پیامبر اسلام نسبت میدهد، روان مسخشدهی اجتماعی جامعه حتا یکبار از خودش نمیپرسد که چرا باید چنین جنایات هولناک به پیامبراسلام نسبت داده شود. پیامبر یک دین چطور به خواب یک معلومالحال و مجهولالهویهی قاتل ظاهر میگردد که سردستهی تروریستهای قرن شمرده میشود و بیرحمانهترین علمیاتهای انتحاری علیه مردم را به بهانهی جهاد انجام داده است. و همچنان این پیامبر از وضع زمان به نفع طالبان گلایه دارد. چرا هیچ وجدان دینمداری نمیپرسد که چرا باید پیامبر فقط با دستهای از آدمکشان رابطه بگیرد؟ آیا غیر این است که نظم استبدادی برای قوام سلطهاش مدام به وضعیتهای دینی و متافیزیک متوسل میگردد؟ این چیزی است تا هیچکسی نتواند بر یاوهسراییهای آدمکشان حرفهای تردید نماید.
ادامه دارد…