یک
از کلکین خاکآلود دروازه به بیرون نگاه میکند، به عابرانی که میآیند و میروند. بعضیها از سمت راست به سمت چپ میروند و تعدادی هم از چپ به راست در حرکت هستند. آفتاب در وسط آسمان قرار دارد و نگاههای مستقیماش برای عابران محسوس است. با خود میگوید: «هشت نفر.» بعد دوباره از خود میپرسد: «هشت تا شد یا نُه تا؟» به ساعت روی دیوار، که بسیار خاکآلود است، نگاهی میاندازد.
دو
امروز هم، مثل هر روز دیگر، دقیق رأس ساعت شش صبح دروازهی دکانش را باز میکند. بعد از یک پاککاری ساده، میرود و در جای همیشگیاش مینشیند. رادیوی قدیمیاش را روشن میکند و آن را در قسمت پایینی آیینهی بزرگ قرار میدهد. بعد، گوشش را به رادیو میسپارد و نگاههایش را به بیرون. بعضی عابران از برابر دکان کوچک او میگذرند. با خود میگوید: «مشتری چقدر کم شده، حتما بهخاطر گرمی هوا است.»
همچنان چشمهای نگرانش به بیرون است. بسیاری اوقات آنقدر به بیرون خیره میشود که پرندهی خیالش از داخل دکان پر میکشد و او را با خود به گذشتههای دور میبرد. از کابل تا تهران، مشهد و تا استانبول. صدای رادیو بیبیسی محو میشود. و پس از آنکه حواسش دوباره به درون دکان بازمیگردد، متوجه میشود که صدایی درون دکان است و مثل رادیوی کهنه گفته روان است. او دوباره به بیرون چشم میدوزد. گویا اصل وظیفهاش همین کار است.
چشمهایش بیشتر کودکان و نوجوانان را میپالد. مثل آنروز، کودکی داخل آمد که سر بزرگی داشت. وقتی سر او را میتراشید، از خود میپرسید: «این سر واقعا اینقدر کلان است؟» دیگر چیزی نمیگفت. فقط نگاهش به سر پسرک لاغر، تیغ در دست و گاهی هم به آیینهی رودررو بود.
سه
صدای خفیف غیژ فقط بهگوش چپش میرسد. دروازهی خسته سعی میکند راه را به تازهواردی باز کند. بعد بویی خوشی مشاماش را پر میکند.
صدای نازکی به او میگوید: «اسپند کنم کاکا؟»
اول چیزی نمیگوید. سپس آهی از سینه بیرون داده، میگوید: «چه را میخواهی اسپند کنی؟»
دروازه پیش میشود و بوی خوش هم رفتهرفته در هوای نمناک دکان گم میشود. و او دوباره به سکوت میرود. رادیو همچنان گفته روان است. گاهی فرق سرش را میخاراند. خندهی تلخی با خود میکند. و دل به رادیوی کهنه میسپارد.
چهار
دق میآورد داخل دکان. تصمیم میگیرد سری بزند به بیرون. یک دست روی زانو گرفته از جایش بلند میشود. چهار قدم که میگذارد، به دروازهی کوچک دکان میرسد. دروازهی خسته را به سختی باز میکند و به بیرون قدم میگذارد.
به سمت راست، بعد به سمت چپ کوچه نگاهی میاندازد. با خود میگوید: «فقط هشت نفر. حتما بهخاطر گرمی هوا است.» همچنان در سکوت اینطرف و آنطرف را نگاه میکند. بعد دوباره با خود میگوید: «نی بهخاطر گرمی نیست. خی بهخاطر چیست؟»
سگ ولگردی از دور دیده میشود. دواندوان و ترسیده، بیآنکه توجهی به او بکند، میگذرد.
دوباره به داخل دکان میشود.
پنج
او در سکوت مضطرب، سراپا گوششده و به صدای گویندهی رادیو توجه دارد. گویا منتظر شنیدن خبر خاصی باشد.
سر خودش را تکان داده و با خود میگوید: «خبرهای خاصی نیست.»
صدای خفیف غیژ دوباره فقط به گوش چپاش میرسد و توجه او را از رادیو گرفته، به دروازهی دکان میکشاند. دستی -کوچک و خاکآلود- پیش میشود و بهدنبال آن، صدایی که میگوید: «بهنام خدا کمک کنید.»
اول هیچ چیزی نمیگوید. بعد ابروهایش درهم میرود. همچنان که به رادیوی کهنه خیره شده، به کودک خاکآلود میگوید: «دعا کو، بچیم.»
شش
درون دکان کمکم تاریکتر میشود. آهی از سینه بیرون میدهد. به ساعت رنگپریدهی روی دیوار نگاهی میاندازد. با خود میگوید: «باز هم شش بجه شد.»
یک دست روی زانو گرفته، آهستهآهسته از جایش بلند میشود. میرود به طرف دروازهی چوبی. دروازهی دکان را که قفل میکند با خود میگوید: «شاید بهخاطر گرمی هوا باشد.»