ISTOCK / GETTY IMAGES PLUS

وجدان فرشته‌ی مرگ

عبدالکریم ارزگانی

پیش از این‌که وارد بحث اصلی شویم، ذکر این نکته الزامی است که ما نمی‌توانیم علم را نفی کنیم یا ماهیت کلی آن را شوم و خطرناک بپنداریم. حداقل لازمه‌ی خردورزی در عصر ما رهایی از دوآلیسم نیک و بد مطلق است، چون گفتمان‌های ما بسیار پیچیده‌تر و چندبعدی‌تر از گفتمان‌های قدما است که مبتنی بر دوگانه‌انگاری خدا و شیطان، نیک و بد، خیر و شر و… بودند. علم همان‌طوری که مصیبت‌بار است، یاریگر هم هست. همان‌طوری که «کسی نمی‌تواند کل زندگی‌اش را توجیه کند»، هر نقدی می‌باید داخل گفتمان و ساختار خود بررسی شود. قصد نداریم که علم را مردود کنیم چرا که غیرمنطقی و بی‌فایده است و نمی‌خواهیم علم‌آموزی و علم‌ورزی را نفی کنیم چرا که غیرمنطقی و ناعادلانه است؛ پس نوشته‌ی ذیل به موقعیت اخلاقی علم خواهد پرداخت و نه بیشتر.

علم (Science) حداقل پس از دوره‌ی روشنگری، همواره به ‌لحاظ اخلاقی مشکوک بوده و مورد تردید قرار داشته است. از این جهت بحث رابطه‌ی علم و اخلاق لزوما جدید و تازه نیست، چرا که به‌خصوص پس از قرن هجدهم، در همه‌ی مصایب و شوربختی‌های جامعه‌ی انسانی رد پای علم وجود دارد و همین باعث شده که ما در ماهیت نیک علم دچار تردید شویم. اما در جبهه‌ی دیگر، علم خالصانه به جست‌وجوی راه‌حل‌های مصایب و آلام بشری پرداخته و تلاش کرده تا دنیای انسانی بهتر و امن‌تری خلق کند. این تئوری که علم قادر به درک مسائل و پرسش‌های اخلاقی نیست یا علم می‌باید تردیدها و سؤال‌های اخلاقی مطرح‌شده در حیطه‌ی خود را باید جدی بگیرد، به‌خصوص پس از شیوع فناوری در قرن بیست‌ویکم صورت جدی‌تری به خود می‌گیرد و الزام پیدا می‌کند. بخشی از این تردیدها و بدبینی‌ها نسبت به علم ناشی از تکامل بدون وقفه و سرسام‌آور هوش مصنوعی و دست‌آوردهای علمی در عرصه‌ی ژنتیک است. انسان قرن بیست‌ویکم همواره در این ترس و تردید به‌سر می‌برد که ممکن است هوش مصنوعی منجر به شکل‌گیری و قوی‌شدن حکومت‌های توتالیتر و کنترل عمومی گردیده و ممکن است ژنتیک باعث خلق انسان‌های جهش‌یافته‌ای شود که فاقد صفات انسانی خاصی (مثلا ترس، درد یا ترحم) باشند.

در رابطه با هوش مصنوعی ما همواره با یک تردید جدی مواجهیم و آن این است که هوش مصنوعی باعث به حقیقت پیوستن کابوس‌های نظیر «۱۹۸۴» گردد. در رمان «۱۹۸۴»، جورج اورول به توصیف جامعه‌ای می‌پردازد که همه‌چیز به‌وسیله‌ی «اسکرین»‌های تلویزیون‌مانند تحت نظر «برادر بزرگ» که نماد شبح هیوالایی فاشیسم هست، قرار دارد. در جامعه‌ی دِستوپیاییِ «۱۹۸۴» هیچ امر خصوصی وجود ندارد و همه‌ی خانه‌ها، اتاق‌ها، حمام‌ها، دستشویی‌ها وغیره به اسکرین‌های نظارت‌گر مسلح شده‌اند. این بدبینی که دولت‌ها به‌ مدد تکنالوژی بیشتر و بیشتر به کنترل افکار و تحت نظر گرفتن شهروندان بپردازند وجود دارد. چنانچه «شنود»، که در جریان جنگ سرد به یکی از فعالیت‌های اساسی سازمان‌های جاسوسی بدل شد و هنوز در موارد خاص به‌وسیله‌ی سازمان‌های استخباراتی انجام می‌شود، امروزه به یکی از نگرانی‌های بنیادی و اساسی عصر ما بدل شده است. در سوی دیگر، ژنتیک با خلق سربازان جهش‌یافته و فاقد انسانیت شیوه‌های جنگی را دگرگون می‌کند و سلاح‌های بیولوژیکی باعث بی‌استفاده‌شدن مواد منفجره و غیره خواهد شد. همچنین دولت‌ها ممکن است با بهره‌گیری از علم ژنتیک به شکل‌دهی و ایجاد جوامع و شهرواندن مطیع‌تر و رام‌تر اقدام کنند. گرچه این بدبینی‌ها و تردید‌ها کمی اغراق‌آمیز و به ‌نحوی دراماتیک به‌ نظر می‌رسند، با این‌حال احتمال آن -اگرچه نه به این شدت- واقعی و ملموس است.

در روی دیگر، ندامت و پشیمانی دانشمندان بزرگ چنین تردید‌هایی را واقعی‌تر می‌کند. دانشمندانی که عمرشان را صرف علم و پیشرفت کرده‌اند، در جایی از زندگی‌شان دچار یأس و پیشمانی شده و از آنچه انجام داده‌‎اند ابراز سرخوردگی می‌کنند. برخی از این ندامت‌ها صورت عملی‌تر و واقعی‌تر دارند، مثلا «آلفرد نوبل»، مخترع مواد منفجره‌ی دینامیت که نمی‌خواست به‌عنوان فرشته‌ی مرگ شناخته شود، در صدد خلق تصویر بهتری از خود بود، تمام سرمایه‌ی خود را صرف ایجاد جایزه‌ی نوبل کرد. جایزه‌ی نوبل امروزه به دست‌آوردهای بزرگ انسانی در عرصه‌های مختلف اهدا می‌شود. اما برخی از این ندامت‌ها تا حدی مضحک و حتا مسخره است. مثلا میخائیل کلاشنیکف در اواخر عمرش اعتراف کرد که (نقل به مفهوم) دوست داشتم به‌جای ساخت اسحله‌ی کلاشنیکف، یک ماشین چمن‌زنی می‌ساختم. هرچند او آلمان نازی را مقصر می‌داند، ولی برای ما که در هر خاطره‌ی بدمان یک کلاشنیکف وجود دارد نوعی بلاهت خنده‌دار در اعتراف میخائیل کلاشنیکف وجود دارد که سبب می‌شود فکر کنیم هدف او از ساخت این سلاح که به‌نام خودش شهرت یافته چه بوده؟ یا قصد داشته سلاح چمن‌زنی خلق کند؟ چون بسیار واضح و روشن است که سلاح -صرف نظر از نوعیت آن- جهت کشتار اختراع شده و می‌شود.

پس از انقلاب صنعتی، علم به‌طور آشکار به سرمایه و سرمایه‌داری وابسته شد. علم پساانقلاب صنعتی به نقطه‌ای از تکامل خود رسیده بود که قادر نبود صورت تئوریک خود را حفظ کند و در خلوت فردی و بی‌نیاز از سرمایه به رشد و بالندگی ادامه بدهد؛ چرا که کلان‌خرج و پرهزینه شده بود. به‌ همین خاطر وارد نوعی رابطه‌ی پایاپای و دوجانبه با سرمایه شد. به میزانی که علم از سرمایه برای انجام تحقیقات، رشد و تکامل خود بهره می‌برد، به‌ همان میزان سرمایه‌داری از طریق استفاده‌ی نتایج علمی یا برآیند تحقیق‌ها و آزمایشات علمی سود می‌کرد. یعنی زمانی که سرمایه به خدمت علم درآمد، علم به‌وسیله‌ی سرمایه و سرمایه‌داری مصادره شد. قبل از انقلاب صنعتی علم بدون وابستگی به سرمایه‌داری به انجام تحقیقات خود می‌پرداخت و سرمایه‌داری بعدا برآیند کار علمی را که معمولا به کشف یا اختراع منجر می‌شد، مصادره می‌کرد و از آن بهره می‌برد. علم پساانقلاب صنعتی اما یار شفیق سرمایه شد و مستقیما دستوراتش را گفتمان‌های سرمایه‌داری دریافت کرد.

علم برای رشد نیاز به پول داشت و سرمایه‌داری پول مورد نیاز علم را تهیه می‌کرد و در عوض، علم ملزم به تحقیق در حیطه‌ی علاقه‌مندی سرمایه‌داری بود. با این‌حال، هنوز علم به‌طور ویژه در خدمت دولت‌ها بود و ساختارهای غیردولتی کم‌رنگ بودند و تازه در قرن بیستم بود که قدرت یافتند و به همتای دولت بدل شدند. بخش بزرگ نیروی علم دوره‌ی پساروشنگری صرف صنعت شد و در جهت ساخت ماشین‌ها و ابزار تولید به مصرف رسید. حجم مصرف علم در حوزه‌ی صنعت به ‌قدری بزرگ بود که منجر به تغییرات اساسی در مناسبات تولید و سرمایه‌داری گردید. نتیجه‌ی استفاده‌ی علم در حوزه‌ی صنعت باعث تردیدها و گمانه‌زنی‌های بسیار درباره‌ی ماهیت اخلاقی علم گردید و در اواخر سده‌ی بیستم به اوج خود رسید. پرسش‌های اساسی این‌ها بودند: آیا علم به ‌لحاظ اخلاقی درست هست؟ آیا علم دارای هدف اخلاقی است؟ چگونه می‌توانیم مواد مخدر، مواد منفجره، سلاح‌های شیمایی، ماشین‌ها، بمب اتم، استخراج افسارگسیخته‌ی ذخایر زیرزمینی‌ و… را که به یاری دانش علمی صورت واقعی یافته‌اند، توجیه کنیم؟ چون اختراعات علمی ضمنا یا مستقیما باعث دگرگونی پدیده‌های نظیر جنگ، فقر، آلودگی هوا، کاهش منابع طبیعی، نابودی محیط زیست و غیره شده‌اند.

دعوی ما این نیست که علم به‌ لحاظ اخلاقی درست یا نادرست است، دعوی اصلی این است که علم قادر به درک مسأله‌ی اخلاقی نیست. به زبان ساده، علم قادر به تمایزگزاری میان «نیکِ» اخلاقی و «شرِ» اخلاقی نیست و پدیده‌ها را به‌صورت مجرد مورد مطالعه قرار می‌دهد؛ ما می‌توانیم اسلحه بسازیم، پس آن را می‌سازیم. زمینه‌های استفاده‌ی آن ربطی به ما ندارد، شما می‌توانید به بوتل‌های نوشابه شلیک کنید یا به آدم‌ها و حیوانات. در ساده‌ترین بیان، این سخن علم است. همان‌طوری که در زمینه‌ی طبی مدعی می‌شود که ما درمان را می‌توانیم بسازیم، پس می‌سازیم اما این‌که درمان برای همگان توزیع می‌شود یا صرفا به قشر خاصی از جامعه فروخته‌شده یا تخصیص می‌یابد به ما مربوط نمی‌شود چون نمی‌دانیم درباره‌ی چه حرف می‌زنید. چگونه به چنین نتیجه‌ای می‌رسیم؟ از جایی که علم به‌طور مداوم مجبور است میان سلطه و اخلاق دست به انتخاب بزند و اگر نه همواره، در اکثر موارد به‌دلیل وابستگی به سلطه، آن را به اخلاق ترجیح می‌دهد.

فیلم «اوپنهایمر» (Oppenheimer, 2023)، آخرین و جدیدترین فیلم کریستوفر نولان، به دوره‌ای از زندگی جی رابرت اوپنهایمر که به‌عنوان پدر بمب اتم شناخته می‌شود، می‌پردازد. فیلم مشخصا روی پروژه‌ی منهتن (پروژه‌ای که طی سال‌های ۱۹۴۵-۱۹۴۲، تحت نظر دولت امریکا و با رهبری رابرت اوپنهایمر انجام شده و به ساخت نخستین بمب‌های اتم منجر گردید) متمرکز بوده و چون نقطه‌ی عطفی ماجراهای فیلم را به‌ هم پیوند می‌زند. در این فیلم، رابرت اوپنهایمر با همین مشکل مواجه است: او نمی‌تواند بمب اتم بسازد مگر با حمایت قانونی و مادی دولت امریکا به ‌مثابه‌ی مرجع سلطه. اوپنهایمر به ‌لحاظ تئوری تقریبا به یقین رسیده که ساخت بمب اتمی امکان‌پذیر و محتمل است اما برای ساختن بمب، یعنی تبدیل‌کردن تئوری به واقعیت، نیازمند سرمایه‌ی هنگفتی‌ است که تنها دولت‌ها قادر به فراهم‌کردن آن است. به ‌همین جهت نوعی ناسیونالیسم امریکایی به کمک اوپنهایمر می‌آید و فوریت ساخت بمب اتمی را توجیه می‌کند. امر اخلاقی همواره با فوریت و ضرورت همراه است. نوعی جبر در انجام امر اخلاقی وجود دارد که مستقیما از نیکی آن ناشی می‌شود. زمانی که ما با یک امر اخلاقی روبه‌رو می‌شویم آن را بسیار فوری و ضروری می‌دانیم. به همین خاطر زمانی که اوپنهایمر با مسأله‌ی اخلاقی بمب اتم مواجه می‌شود، نوعی ایدئولوژی امریکایی به کمک او می‌آید تا فوریت امر اخلاقی را به تأخیر بیندازد. همکارش به او می‌گوید که «رابرت، تو قدرتی را به بشر می‌دهی تا با آن خود را نابود کند». اما اوپنهایمر در پاسخ می‌گوید: «شاید ما از بمب اتم بر علیه بشریت استفاده نکنیم، اما اگر آلمان نازی به این بمب دست پیدا کند حتما از آن علیه بشریت استفاده می‌کند.» چنین بیانی سخن یک دانشمند نیست، حرف یک امریکایی وطن‌پرست است. هیچ چیزی به‌جز یک عقیده‌ی تک‌سویه و دُگم نمی‌تواند دانشمندان را وادار کند که برای ساختن یک سلاح کشتار جمعی با هم مسابقه بدهند.

علم در قبال مسأله‌ی اخلاقی سکوت کرده، به رد یا تأیید مسائل اخلاقی نمی‌پردازد و هیچ نظری درباره‌ی آن ندارد. برای همین مسائل اخلاقی را مسکوت می‌گذارند، نادیده می‌گیرند و در مواقع ضروری توجیه آرمانی می‌کنند. به‌ علاوه، زمانی که مسأله‌ی اخلاقی به علم حمله می‌کند آن را زیر سؤال می‌برد، کنش علمی به‌وسیله‌ی سلطه‌ی حاکم توجیه و مدح می‌شود. برای نمونه، یکی از پرسش‌های اساسی عصر ما این است که چه چیزی به ایلان ماسک اجازه می‌دهد تا پروژه‌های علمی را تعیین، هدایت و کنترل کند؟ همگی می‌دانیم که ایلان ماسک یک دانشمند نیست اما به یاری ثروت خود قادر است هزاران دانشمند را استخدام کند و به کار بگیرد. علم در این‌جا پاسخی نمی‌دهد اما عملکرد ایلان ماسک توسط سلطه‌ی سرمایه‌داری و بر مبنای آن توجیه می‌شود. همان‌طوری که در فیلم «اوپنهایمر»، عملکرد اوپنهایمر با یاری‌جستن از ایدئولوژی امریکایی توجیه گردیده و قربانیان شهرهای هیروشیما و ناکازاکی به عدد و آمار رسانه‌ای تبدیل می‌شوند.

از طرف دیگر، در فیلم «اوپنهایمر» می‌بینیم که رابرت اوپنهایمر با این‌که بسیار شتاب‌زده است و می‌ترسد که آلمان نازی به کمک هایزنبرگ از او جلو بزند، درباره‌ی این‌که پس از آلمان نازی سرنوشت بمب‌های اتمی او چه خواهد بود؟ هیچ پاسخی نمی‌دهد. تنها پاسخ او این است که «بمب اتمی منجر به پایان‌یافتن همه‌ی جنگ‌ها می‌شود». البته این فرضیه‌ی خوش‌خیال به محض ساخته‌شدن بمب‌های اتمی باطل می‌شود؛ دولت امریکا آن را در حالی روی جاپان می‌اندازد که استالین در نبرد با هیتلر پیروز شده و ارتش نازی شکست خورده و فروپاشیده، یعنی جنگ عملا رو به خاموشی است. یأس اوپنهایمر نیز نه صرفا به‌خاطر سلاح هولناکی که اختراع کرده است، بلکه از این آگاهی ناشی می‌شود که او قادر به کنترل و اداره‌ی آنچه خلق کرده نیست؛ بمب‌ها به محض ساخته‌شدن به‌وسیله‌ی ارتش و دولت امریکا مصادره می‌گردند.

در پایان، علم به‌ علاوه‌ی خدمتی که به بشریت کرده رنج فراوانی نیز برای جامعه‌ی انسانی به ارمغان آورده است. اما به ‌نظر می‌رسد هیچ نیرویی قادر به حل و حذف مصایب علم‌آورده نیست، مگر خود علم. تنها علم از پس مصیبت‌ها و ناخشنودی‌هایی که خود به بار آورده است، برمی‌آید. به همین خاطر، انسان قرن بیست‌ویکم همواره دچار احساس متضادی نسبت به علم بوده و همزمان با این‌که به علم بدبین است، امید خود را نیز در آن می‌بیند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *