احمد برهان
از کوچهی خانهیشان که به کوچهی اصلی وارد میشود، صورتاش را میچرخاند، چشمهایش را تنگ کرده و به دوردست خیره میشود. به دقت هر فردی را که از دور به سمت او در حرکت است، از نظر میگذراند. خوب که مطمئن میشود که پشت سرش کسی نیست به مسیرش ادامه میدهد. پس از چند قدم -سی چهل قدم- دوباره به پشت سر خود نگاهی میاندازد. هر فردی که از دور به سمت او در حرکت است، از نظر میگذراند. خوب که مطمئن میشود که پشت سرش کسی نیست به مسیرش ادامه میدهد. به خیابان عمومیتر که وارد میشود، باز هم صورتاش را میچرخاند، چشمهایش را تنگ کرده و به دوردست خیره میشود. به دقت هر فردی را که از دور به سمت او در حرکت است، از نظر میگذراند. و همینطور تا که به مقصد میرسد.
شخصیت اول
زنگ ساعت که زده میشود، دانشآموزان گروهگروه شتابان صنفهایشان را اشغال میکنند. لحظهای نمیگذرد که صدای از آنسوی دروازهی صنف به گوش همه میرسد: تکتک. استاد وارد میشود. با لباس محلی (پیراهنتنبان فیروزهای)، عینکی با قالب سیاه بر چشم و تسبیح یاقوتی در دست، در چشمهای دانشآموزان پسر جا خوش میکند. به همین ترتیب، شش ساعت درسی خستهکن را آغاز میکند. او میگوید که از تدریس هیچگاه خوشش نمیآمد. اما وضعیت رقتبار کنونی او را وادار به کاری کرده که هیچگاه حاضر نمیشد با هزار دالر معاش هم مشغول آن شود. ماهها پیش که درخواست کار داده بود، اسمش را کریم شریفی (مستعار) نوشته بود. ۳۲ سال دارد و تا هنوز ازدواج نکرده است. خانوادهاش در یکی از ولایتهای دوردست زندگی میکند. دانشآموختهی ادبیات زبان دری است اما تاریخ تدریس میکند.
شخصیت دوم
به محض واردشدن به داخل صنف، استاد که کتاب و جزوه را روی چوکیای لق کنار تختهی سفید میگذارد، یکی از زبانآموزان شوخ میپرسد: «استاد استاد، “اینه گندگی” را به انگلیسی چه میگویند؟»
استاد حمید (مستعار) با کرتی سیاه رنگورورفته، پتلون جین سفیدشده و موهای نسبتا منظم مارکر را برداشته و چیزی روی تخته مینویسد. پاسخی درخور درک و دریافت زبانآموز شوخ. استاد حمید ۲۸ سال دارد. دانشآموختهی زبان انگلیسی است. یکدهه میشود که این زبان را تدریس میکند.
شخصیت سوم
در پیامرسان انستاگرام:
– «سلام. خوبی؟»
– «درود. سلامت باشید.»
– «ببخشید شما مختار خودتان هستید؟»
– «نه خواهر مختار نیستم. اشتباه گرفتهاید.»
– «به نظرم راست میگویم. مطمئن هستم شما مختار هستید.»
– «مختار کیست؟ من نمیشناسمش.»
– «یکی از دوستان است. پس نام واقعیتان چیست؟»
– «همین اسم تخلص واقعیام است.»
– «خو بسیار خوب. میشود لطفا شمارهی تماس خود را برایم بفرستید.»
– «ببخشید خواهر محترم. من شما را نمیشناسم لطفا مزاحمت نکنید.»
‐ «چرا قهر میشوید؟ نمیخواهید با من دوست شوید؟»
– «نخیر تشکر. فکر نکنم شما اصلا دختر باشید.»
همچنان به مزاحمتاش ادامه میداد تا اینکه روزی بلاکاش کرد. و اینگونه پیامها در پیامرسانهای شبکههای اجتماعی، چندین مورد برای او رخ داده است. حسابها با اسمهای جذاب و عکسهای دخترانه به وفور از سوی مردم گزارش شده است. چنانکه در دورهی جمهوریت، جنگجویان طالبان در لباسهای زنانه از سوی نیروهای کشفی بازداشت میشدند.
او واقعا کیست؟
او میگوید سالها با ارتش ایالات متحده امریکا، بهعنوان مترجم زبان همکار محلی بوده است. تجربهی کارکردن در تیمهای گوناگونی را دارد. از تیمهای ماینپاکی گرفته تا تیمهای جنگی و استخبارات (در مقام مشورهدهی). در ولایتهای مختلف شمالی و شرقی و غربی و جنوبی با نیروهای امریکایی گامبهگام در جنگ بوده است. او بنابر عوامل خانوادگی، پیش از سقوط کابل بدست طالبان نتوانست ویزای ویژهی مهاجرت دریافت کند. او پدر دو فرزند است و با همسر و مادر و دو خواهرش در یک خانهی کاهگلی زندگی میکند. هرچه پول از ترجمانی بدست آورده بود را هزینهی تداوی پدر بیمارش کرد.
با دوستان و آشنایان و همکاران سابق، با همه قطع رابطه کرده است؛ آنانی که چه ترجمان بودهاند، یا نظامیان پیشین یا هم محافظان قراردادی. شبی که مطمئن شد -پس از پایان دورهی تخلیه و دو هفته بعد- که او را جاگذاشتهاند، از ترس به دامافتادن و کشتهشدن، تمامیای حسابهایش را در شبکههای اجتماعی، در چند دقیقه نیستونابود کرد.
میگوید حساسیتهای امنیتی او را دچار عقدهی روحی کرده است. سر هیچکس اعتماد ندارد. هیچکس! بهشمول تخم چشمش، دیوارهای خانهاش، شاگردانش، و… روایت میکند که چند روز پیش در سایهی دیوار با دوستی نشسته بود و قصه از روزگار تلخ و زندگی دشوار بود. از دور موتری نوع کرولا ظاهر و در یکی از کوچهها داخل شد. بعد دیدیم که از کوچهی بعدی آن پیدا شد که آخر هر دو کوچه به همدیگر متصل است. همینگونه چندین مرتبه بالا و پایین را طی کرد و کوچهها را یکی پس از دیگری جستوجو میکرد. دوستش که تاکسیران است، گفت ممکن است در جستوجوی فردی باشد که با استفاده از تکنالوژی پیشرفته او را رصد میکند. او آن طالب را زیاد دیده است.
اکنون او مانده است و شخصیتهای پیدا و پنهانش، و ترسی که چون سایه شبوروز در پشت سرش احساس میکند. وقتی شناسنامه و پاسپورتش را دزدان خیابانی به گمان اینکه پولی در بیکش باشد، با خود بردند، او دیگر جرأت ثبتنام برای دریافت آنها نکرده است. کابوس او اکنون در خواب و در بیداری این است: اگر بدست طالب بیافتد و کشته شود، چه بر سر خانوادهاش خواهد آمد؟