زهره (اسم مستعار) دستهایش را به هم میفشارد و نفسهای عمیق میکشد. او که بهدلیل نگرانیهای امنیتی نمیخواهد با نام واقعیاش شناخته شود، دو ماه میشود که مشتریاش را زیر نام «مهمان» به خانه میبرد و آرایش میکند. تا دو ماه پیش، او دکان آرایشگری داشت و بهدنبال بستهشدن سالنهای آرایشگاه از سوی طالبان، حالا ناچار است مخفیانه به این کار ادامه دهد.
حجم اضطراب او با نزدیکشدن مشتری به خانهاش بالا میرود و پیوسته به او تماس میگیرد تا از آمدنش اطمینان یابد. خانهاش در نزدیکی یکی از شاهراههای منتهی به شهر کابل است؛ جایی که حضور نیروهای طالبان سنگین است و نظارت بسیار. همسایهها و دکانهای نزدیک خانهاش دیگر منبع ترس او اند؛ اگر آنها بدانند که زهره در خانه آرایشگری میکند، ممکن است کار دستش بدهند.
زهره که در دههی چهارم زندگیاش قرار دارد، ۲۶ سال است که آرایشگری میکند. او در دور نخست حاکمیت گروه طالبان در افغانستان، هنگامی که کودک هشتساله بود، بهدلیل سیاستهای زنستیزانهی طالبان از مکتب محروم شد. خانوادهاش در همان ایام او را نزد یکی از آرایشگاههای خانگی فرستادند تا حرفهی آرایشگری را فراگیرد.
زندگی زهره مانند زندگی هزاران شهروند افغانستان متأثر از جنگهایی است که چندین دهه است خوشی را از مردم گرفته است. هنگامی که کودک بود، در جریان جنگهای داخلی یک پایش آسیب دید و معلول شد. حالا راهرفتن برایش آسان نیست. با همهی این سختیها، او با آرایشگری معیشت خانوادهاش را تأمین میکرد. «اگر مشتری زیاد باشد، در غم میمانی [که] چطور بهانه کنی و داخل خانه بیاری و اگر کم باشد، حتا نان خشک نشود.»
حکومت سرپرست طالبان به ادامهی سیاستهای زنستیزانهاش در ماه اسد ۱۴۰۲ تمام آرایشگاههای شهر کابل را بست. زهره نیز مجبور شد دکانش را جمع و تمام وسایل آن را به خانهاش منتقل کند. او حالا به سه شاگردش که یتیم بودند و تنها منبع درآمدشان کار در آرایشگاه، فکر میکند و میگوید وقتی آنان آرایشگاه را ترک کردند، حتا نتوانست برای شاگردانش آرزوی موفقیت کند.
زهره میگوید از میان سه شاگردش تنها احوال یکی از آنان را دارد؛ او حالا در بدل خواندن یک جلد قرآن در یک یا دو هفته ۷۰۰ افغانی درآمد دارد. زهره سپس به گذشتهی خودش اشاره میکند که چگونه ۲۶ سال با کار در آرایشگاه معیشت خانوادهی پدرش، سپس خانوادهی خودش و کودکانش را فراهم میکرده است. او که در کودکی نتوانست درس بخواند و مکتب برود، حالا با از دستدادن دکان آرایشگریاش، نگران گرسنهماندن فرزندانش است؛ نگرانیای که شبها خواب را از چشمانش میرباید.
اکنون زهره در خانهاش پنهانی مشتریانی را که از گذشته میشناسد، آرایش میکند. او مشتریانش را بهنام مهمان به خانه میبرد. درحالیکه به گفتوگویش ادامه میدهد، زنگ در خانهاش به صدا در میآید. با نگرانی و نگاهکردن به چهار اطرافش، در را باز میکند. زن جوان با دو کودکش وارد خانه میشوند و زن درحالیکه از گرما عرق کرده است، با زهره احوالپرسی میکند. زهره پس از بررسی کوچه و بیرون خانهاش، در را میبندد.
آمدن مشتری دیگر مثل گذشته برای زهره همواره خوشحالکننده نیست. او حالا تنها مشتریانی را میپذیرد که مورد اعتمادش باشند، زیرا خطر پذیرش مشتری ناشناس بالا است و «ممکن است مشتری ناشناس جاسوس طالبان باشد».
به آرایشکردن مشتریاش شروع میکند. به اصلاح ابرو که میرسد، زهره و مشتری هردو میخندند: «مثلی که یک سال ابروهایت را نچیده باشی.» زن جوان بلندتر از زهره میخندد.
فرشته (مستعار)، مشتری زهره است. او از آنطرف دیگر شهر به خانهی زهره آمده است و برای این که محدودیت طالبان مبنی بر بیرونشدن زنان بدون محرم را دور زده باشد، دو کودکش را نیز با خود آورده است. فرشته میگوید: «شوهرم همیشه میگوید که چرا ابرو و صورتم را اصلاح نمیکنم و با هر بار گفتنش بیشتر میشرمم.»
در ماه سرطان ۱۴۰۲ وزارت امر به معروف و نهی از منکر حکومت سرپرست طالبان دلایل بستن آرایشگاههای زنانه را اعلام کرد. بر اساس گفتههای سخنگوی این وزارت، هزینهی آرایشگاه اسراف بود و کاشت مو و برداشت ابروی زنان برای زینت، در تضاد با شریعت اسلامی قرار دارد. محمدصادق عاکف در آن زمان گفته بود زنی که «موی زن دیگر را بر میدارد و همچنین زنی که موی خودش را برمیدارد، در حدیث لعنت شدهاند».
تا پیش از این محدودیت طالبان، زنان آرایشگر تنها نانآوران خانوادههایشان بودند. آمار اتاق پیشهوران نشان میدهد که در سراسر افغانستان بیش از ۱۵ هزار آرایشگاه جواز فعالیت دریافت کرده بودند که از این میان سه هزار و ۱۰۰ سالن زیبایی مخصوص زنان در کابل و ۱۲ هزار در دیگر نقاط کشور فعالیت داشته و به زنان خدمات آرایشی و بهداشتی ارائه میکردند. حالا زنانی که در این آرایشگاهها کار میکردند، بیکار شده و منبع درآمد شان را از دست دادهاند.
پیش از این محدودیت طالبان زهره میتوانست با کار در دکان آرایشگریاش علاوه بر مخارج خانوادهی خود، هزینههای مکتب فرزندانش را نیز تأمین کند. حالا وقتی به آیندهی دختر هفتسالهاش فکر میکند، تصور اینکه دخترش سرنوشت مشابه مادرش را داشته باشد، تنش را میلرزاند. «هر آرزو و امیدی که در زندگی برای خود و فرزندانم داشتم، حس میکنم با خاک یکسان شده است. شبها خواب ندارم و از زندگی و این کشور و این نظام ناامید شدهام.»